وجدان زيبا

گل سرخي را دست شقاوت كند

بسياري آنرا در دست گرفته و

 بويش را تحسين كردند

ردي از سرخي گل بر دستانشان بود

تا ابد!

دست شقاوت

در كار كندن گل بود

بسياري دستش را به ضرورت شكستند

و  باغ معطر از بوي گل باقي ماند

و دستاني كه رنگ گل بر خود داشتند

تا ابد!

 

وجدان زيبا

صدايي مرا به نبرد فرا مي خواند

برآمده از غريزه و احساس

فراتر از جنگهاي بي پايان و سهمگين

مرا بسوي نيكي پاك انساني

فرا مي خواند

دل مي گويد نرو!

عقل مي گويد نكن!

دل مي گويد جز نغمه ام  نشنو!

عقل مي گويد نبين!

دل مي گويد كار دل كن!

عقل مي گويد  راه من رو!

نرو! نشنو! نكن! نبين!

 و وجداني بر آمده از احساس و غريزه  

برخاسته  از ضرورت

من را به نبرد فرا مي خواند

....

مرا سعادتي نيست  كه در وطنم

كه سكوت شب را

هق  هق  كودكان گرسنه شكند

مرا آرامشي نيست

وقتي

دختركان معصوم وطن

در ازاي لقمه ناني

جسم خويش مي دهند

مرا سكوتي نيست

وقتي

فرياد ز ظالم به آسمان رود

و زمين را سكوت مرگ

فرو رفته باشد

...

آنكه در اين سر زمين

به مسرت مي خندد.

 مي خورد و مي آشامد

بي خيال راه خود مي رود

 از ما نيست

با هر خنده اش

به دندان

هزاران خنده مرده آويزان اند

...

مرا شعري نيست

اگر براي دل سرايم

مرا صحبتي نيست

اگر ز خود گويم

ضرورت است كه مي سرايم و مي گويم

وجداني

كه مرا به نبرد فرا مي خواند

فقط همين! فقط همين!

تا ابد

 

template Joomla