داستان كوتاه
نكنه اينم خواب باشه؟
اگر روزي روياي آدم دستمال توالت شود چه بايد گفت؟
آلان پنج هفته است كه از ورود ويروس كرونا به برلين گذشته است .آنقدر زندگي در اين پنج هفته عوض شده كه حالا آدم در خواب روياي دستمال توالت مي بيند !!اما چي شد كه اينطور شد؟
از وقتي كه در راديو شنيدم كه بجاي دستمال توالت نمي شه دستمالهاي ديگر را در كاسه توالت انداخت اين موضوع مشغله ذهن من شد.
با همه بدبختي هاي دوران اين اپيدمي كه روزانه كشتار مي كند حالا بيايد توالت هم بگيرد .
تا آن موقع اصلا حساب اينكه چقدرمن دستمال مصرف مي كنم را نداشتم ولي با اين خبر يهو ذهن من كوك ديگري گرفت و . سانتي متر نشود 02 شروع كردم قد دستمالي رو كه استفاده مي كنم را اندازه بگيرم كه بيشتر از بعد از آن به انواع سوپرماركتها و فروشگاههاي مواد بهداشتي سر زدم ولي گويا دستمال توالت جن است و من بسم الله .
تقليل 51 سانتي متر به 02 همه اش با قفسه هاي خالي روبرو شدم .تاثيرش در من اين بود كه اندازه دستمال مصرفي را از بدهم و از خودم هم راضي شدم كه در اين جنگ با كرونا قدم مهمي را برداشته ام.
پنج صحنه آزادي
00:05:4900:05:49
صحنه يك
در جلوي ساختمان عظيم زيبايي يك گروه از دانشجويان جوان ايستاده اند و خانمي براي آنها صحبت مي كند.
روبناي ساختمان با سنگ مر مر سفيد براق تزئين شده است. جلوي در ورودي نمادي از يك كبوتر سفيد رنگ قرار دارد. حالت كبوتر طوري است كه گويي دارد با فشار پنجه هاي خود سيم خارداري را پاره كرده و از آن خارج مي شود.
در زير نماد كبوتر حوض دايره شكلي با فواره هاي كوچك رقصان، نمايي زيبا به محيط داده است. در زير آب زلال حوض چراغهاي آبي و بنفش و زرد و سبز روشن هستند. هر گوشه حوض جلوه خاص زيبايي دارد.
در زير پاي مجسمه كبوتر روي سنگ لوحه يي جمله :”پرواز هميشه شدنيست! ” نقش بسته است.
در سمت چپ در ورودي بر روي تخته سنگي مسطح و صاف با خط زيبايي نوشته شده: ”دانشگاه آزادي”
داستان هزار برج و دشت لالههاي سرخ
در دشتي زيبا و پهناور پوشيده از لالههاي سفيد دسته يي از پروانه ها و مرغان زندگي ميكردند. آنها تصور ميكردند كه رنگ دنيا سفيد است چرا كه جز سفيدي لالههاي سفيد چيزي ديگري را نديده بودند
مي خواهيد دوست من را بشناسيد؟
مي خواهيد دوست من را بشناسيد؟
من يك دوستي دارم كه مي خواهم او را به شما معرفي كنم.
خداي من باز هم زنگ زد!! چقدر دلم برايش تنگ شده بود.
اما
خودش است . هر وقت من كار دارم او زنگ ميزند. اصلا زمان هم سرش نميشود!
صبح, شب, نيمه شب برايش فرقي نميكند.
هر وقت ميخواهم بروم مسافرت او ميخواهد بيايد خانه من.
هر وقت ميخواهم مقداري تنها باشم, سرو كله اش بي خبر پيداي ميشود. بعد هم بايد با همه خواستههايش موافقت كنم.
به دنبال او
«به دنبال او»
سالها بود كه دنبالش ميگشت كه از او بپرسد كه راه درست چيست؟
هدف زندگيش شده بود يافتن او.
همه كارهايش را بر اساس اين تنظيم ميكرد كه در نهايت او را پيدا كند.
احساس ميكرد كه وقتي اورا پيدا كند همه مشكلاتش حل خواهد شد.
ديوار سياه
ديوار سياه
از وقتيكه چشمم را باز كردم كوچهمان تاريك بوده. هر چيآن ديوار ته كوچه بلندتر ميشه سايهاش و در نتيجه تاريكي بيشتر ميشه. همه اهاليهم از ديوار بدشان مياد و هم از تاريكي. ميگن قبلا ديوار اينقدر كه امروز هست بلند نبوده و در سايه روشني كه بوده همه دنبال خراب كردن اون ديوار كوتوله بودن كه كوچه روشن روشن بشه. اون روزا هم البته عمله و بنايي كه ديوار كوتوله را ساخته بودند و از اون محافظت ميكردند. وليجانورهاي امروز كه از ديوار حفاظت ميكنند ديگر حتي انسان نيز نيستند و همه تبديل به گرگ هار شدن. آره بنا دومي همونيكه ديوار سياه امروز را ساخت حسابي سر همه رو شيره ماليد. خوب اولش همه فكر كرده بودن كه طرف بالاخره شيره ماليده. شيره هم كه شيرينه وليوقتيخواستند از اون بخورند ديدند مثل زهر حلايل است وليديگه بناهه كار خود را كرده بود و امروز چنين ديوار بلندي ته كوچه ماست و چنان تاريكي كه خيليها آرزوي سايه روشن را ميكنند.
گل و پيرزن
گل و پيرزن
امروز او به جايمسيريكه هميشه پياده به سمت شركت ميرفت، از مسير ديگري رفت. در بين راه در افكار خودش بود. هنوز نقشه خانهيي را كه قرار بود ديروز تحويل رئيسش بدهد آماده نبود. ميدانست امروز از آن روزهاييخواهد بود كه رئيس حسابي عصباني بشود و او را برايصدمين بارابتدا اخراج و چند دقيقه بعد كه عصبانيش فروكش كرد. گويا كه اصلا اتفاقينيفتاده دوباره استخدام كند.
همه ما ميدانند كه وقتي رئيس عصباني بشود فقط بايد گوش داد و چيزينگفت.
جنگل رويان
جنگل رويان
...يكي بود يكي نبود
جايي كه آب و علف هيچ جرأت پيدا شدنشان نبود، و حتي شبنميبر خاك تشنه فرو نمينشست.
جايي كه حتي اسكلت انسان و حيوا ناتي كه از بي آبي و گرما مرده بودند را آفتاب سوزان به خاك كوير تبديل كرده بود و در سراسر آن سايهاي، حتي، براي تك موري نيز نبود،
و جايي كه خاك در هيبت كوير تماميعظمت و اقتدار هول آور خود را نمايان ميساخت،
درست در وسط آن، يك تك درختي وجود داشت.
ذره
هست در هر ذره خورشيدي نهان
مولوي
ذره
...آنگاه خورشيد در انفجاري عظيم بيشمار ذره و هر ذره اش درون فضا غوطه و همچو شهابي به هر سو و هر جهت روانه گشت .
خورشيد قبل از انفجار خويش ذره هاي وجودش را يكايك در بر گرفت و راز آن انفجار را شرح داد و گفت،
«ميبينيد كه حفرههاي سياه همه روزنههاي فضا ما را پر كردهاند و آخرين روزنه عبور نور ما نيز بسته شد .
«داستان او»
«داستان او»
تا بهحال هيچوقت نشده بود كه«او» خودش را در آيينه نگاه كرده باشد. حداقل يادش نميآمد كه قيافهاش چطور است. خوب ميدانست كه كجاها چهرهاش نمايان ميتواند بشود . توي آب و يا شيشه مغازهها و ... هميشه حواسش بود كه به چيزي كه ميِِتوانست شكل اورا منعكس كند نگاه نكند، فقط يكبار در سراسر عمرش تا آنجايي كه به يادش ميآمد در آيينهاي كه روبرويش بود نگاهش افتاده و در آن جز يك هيولا نديده بود. ولي از اين تعجب ميكرد كه چرا مردم از او فرار نميكنند براي همين مطمئن نبود چيزي را كه ديده بود خودش بوده يانه.
«ساية روشنها»
«ساية روشنها»
با اينكه مرد گنده اي بود از سايهها ترس داشت حتي از سايه خودش. ميگفت نكنه اينم از اونا باشه؟ كه البته هرگز از اونا نبود. تازه فهميده بود كه سايه وقتي سايه روشن است كه از وجوديست كه پشت آن نورقرار داشته باشه! و او از خود سايه نبود كه ميترسيد بل از خودِ اون وجود، و نور پشت سرش.
«هزار دستان»
«هزار دستان»
...چون جوان به آينه نگاه كرد، خود را نمايان ديد و در كنار خود، هزاران هزار چشم منتظر دگر.
باورش نميشد از كجايند اين همه چشم و چرا آنقدر منتظر؟و چون نيك نظر كرد ، خود، در ميان هزار و هزار در خود بديد.