به دنبال او
«به دنبال او»
سالها بود كه دنبالش ميگشت كه از او بپرسد كه راه درست چيست؟
هدف زندگيش شده بود يافتن او.
همه كارهايش را بر اساس اين تنظيم ميكرد كه در نهايت او را پيدا كند.
احساس ميكرد كه وقتي اورا پيدا كند همه مشكلاتش حل خواهد شد.
آنقدر به دبنال او گشته بود كه ديگر «دبنال او گشتن» تمام زندگيش را تشكيل داده بود.
وقتي كسي از او ميپرسيد.
« ايرفيق به كجا رسيدي. آيا كسي را كه ميگشتيپيدا كردي؟»
نميدانست جوابشان را چه بدهد.
چطور بگويد كه او حتي قيافه او را نيز نديده است ولي ميداند كه او هست و روزي او را پيدا خواهد كرد..
در روزي كه اصلا انتظارش را نداشت او را ديد.
ولي به نزدش نرفت.
مدتي به او نگاه كرد ميدانست بايد برود از او بپرسد كه بايد چه كار كند.
ولي پايش قدرت رفتن به سوي او را نداشت.
مغزش از طريق رشته اعصاب به او فرمان رفتن نزد او را ميداد وليقلبش دستور را منتفيميكرد و در بين دستورات وارده از بالا البته پا دستور قلب را اطاعت كرد.
آنقدر ايستاد و ايستاد و به او نگاه كرد تا او رفت
قبل از رفتن نيم نگاهي به او كرد. لحظهيي، شايد حتيزماني كوتاهتر از لحظه، در او نگريست و بعد آهسته رفت.
و او ايستاد و دور شدن او را ايستاد تماشا كرد.
و باز به دنبال يافتن او رفت.
تنها تفاوت اين بود كه نگاه او را در قلبش با خود حمل ميكرد.
و ديگر دلش نميخواست كه به او برسد
دلش ميخواست كه فقط به دنبال او برود