داستان كوتاه
«سگ گله»
«سگ گله»
«بچههاي بزرگ، بچه هاي كوچك»
روزي بود و روزگاري نه چندان دور، بلكه هست و خواهد بود.
يكي بود يكي نبود، زير آسمون كبود، در سرزميني بسيار قشنگ يك دشتي بود مثل بهشتي كه در كتابها آمده، پر از گل و چمن، با جويبارهاي هميشه روان به هر سو.
دروغ چرا؟ منكه آنجارا صد ها بار ديده ام واقعا نميتوانم زيبايي آنجارا آنطور كه بايد تعريف كنم و يك به صد را بگم.
«مرغ ماهيخوار»
«مرغ ماهيخوار»
...مرغ ماهيخوار چرخي زد و از دور يك سرخي در آب ديد. با خودش گفت« بلاخره گيرت آوردم» يك راست رفت سمت سرخيِ تويِ آب . وقتي درست بالا سرش رسيد گفت « خودشه» و پرهايش را جمع كرد، پاهايش را عقب داد و شيرجه زد توي آب... و چند لحظه بعد در حالي كه يك ماهي سرخ رنگ را در منقارش گرفته بود از آب بيرون آمد ولي عجيب آن بود كه ماهي را نميخواست براي خوردن ببرد، آنرا با منقارش از وسط نيم كرد و ريخت تو دريا درست در همان نقطهاي كه يك عالم ماهي سياه و خاكستري آماده بودند و با ولع گوشتهاي ماهي قرمز را ميخوردند و حتي استخوانهاي آنرا نيز بلعيدند تا نشاني از ماهي قرمز در دريا نباشد.
«قطره»
«حديث راه»
«رهنورد»
«به دنبال سحر»
«به دنبال سحر»
دربيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
طعنهها گرميزند خار مغيلان غم مخور
...ديدمش دربيابان
و بيابان همه هول بود و تاريکي
ديدمش که دوان ميرفت بي آنکه سرازپا بشناسد
پرسيدم به دنبال چيستي در اين ظلمت؟
گفت : نور
در چهرهاش خيره نگاه كردم. دو چيز نمايان بود خشم در چشم و صداقت روشن ا شك در چشم .
پرسيد تو خود به د نبال که اي؟
گفتم: بهدنبال پايان غروب
گفت : پايان غروب!
گفتم : خوشم آمد. تعجب كردي؟ هان؟مگر نمي داني، اين غروب بود كه ظلمت را آورد. به دنبالش ميروم كه گريبانش بدرم. تا نور را که دزديده و نهان کرده است باز پس دهد.
گفت : پس رفيق راهي. خوش آمدي!
گفتم : رفيق آيا غروب را نديده اي؟
گفت : چرا آنرا در دستان شب محو ديدم. بيهوده مگرد. غروب، زاده شب است. با من بيا تا سحر را از چنگال بد سگالان به در آوريم.
در هر روزني به دنبالش سر ميبرُند.
بنگر!
اين چشمه از خون نور است كه بر زمين، فرشي از سرخي طلوع را رقم مي زند.
چون بهدرستي نگريستم ديدم که راست ميگويد. غروب نيمجان روز است در پيشباز شب و سحر نيمجان شب درمقدم نور.
گفت: با من همراه شو!
گفتم: از خشمت ميترسم.
گفت: به صداقتم پاسخ ده.
گفتم: صداقتت! از چه كيميايي سخن ميگويي كه هيچ يافت همينشود ، بله خواهم آمد.
گفت: از من نيست. به آن چشمه نگاه كن كه هر دم از خون در غليان است. خشم از من است، توشة راه. اما صداقت ازآن چشمه است.
گفتم: چرا نخفتهيي؟
گفت: آنكه خفت، دگر بر نخاست و چو برخاست در خود ديگر شب بود و بس.
گفتم: پس چه بايد كرد؟
گفت: به دنبال سحر باش...
آري شب است. تيره و تار
آري ظلمت است در اين ديار
آنان كه در شب خفته اند
مرد گانند كه خون زندگان را مي مكند
با خنجري در دست
در شب مجالِ خفتن نيست
تاريكي را بايد شكافت
با تيغ نور
سياهي را بايد شست
با خونآب قلب
ظلمت را بايد كشت
در قلب و روح
و بعد دستش را بر شانهام گذاشت و نفس گرمش از دستش بر شانهام و پس بر قلبم نفوذ كرد.
خيره در من، آهي كشيد و شادمان گفت : اي رفيق راه! خوش آمدي. و «من» يك تن روان شديم.
شب مجال خفتن نبود و ما در پي سحر، نه هفت، بل هفتاد خان را با كفش و كلاه آهنين طي كرديم و هر دم مسير تاريك و سياه و خفاشان و شغالان همه جا در انتظار.
آنكه خفت مرداري در شب شد
وآنكه در راه
زنده در خويش.
ما خود صدخار در گلو
هزار تيغ بر پا
به بيشماران تير در تن ، تن داديم
اما رفيق
ما را
چه باك
ميرويم و باز خواهيم رفت
هميشه در راهيم، اگرچه شهيد در مسير
و باز خواهيم يافت سحر را
باز خواهيم يافت
باز خواهيم...
ومن او بودم و او من.
و تنها يك جايِ پاي سرخ
برسنگلاخ راه
و درافق چهره بيدار سحر پيدا بود...
«آخرين شعله»
«آخرين شعله»
نوجوان به مادرش نگاه كرد .ميترسيد صداش كند، مادر باز داشت از پنجره به باغ نگاه ميكرد . نوجوان ميدانست در چنين لحظاتي نبايد مادرش را صدا كند، دفعه قبلش هم كه صدا كرده بود، مادرش حسابي دعواش كرده بود .
نوجوان ميدانست مادرش هميشه، تا آنجايكه يادش هست ، به باغ نگاه ميكرده .
«آتش پيكرها»
«آتش پيكرها»
هر لحظه، آري هر لحظه شعلهاي سر ميكشد در اين خاك كه خود از افزون شعلهها، آتشي بيش نيست.
به شعلههامينگريم. همه مثل هم. عجيب است در قلبشان نشاني از سياهي هاست و در فراز شان آتشي از خشم فرو خورده كه در شعله باز ميشود.
در اين ديار، هر لحظه شعلهيي به قلب سياهي در مينشيند و باز در نقطهاي، دگر شعلهاي بر آتش گره ميخورد .
شعلهها. چيست راز اين شعلهها؟
باز به شعلهها مينگرم و باز مينگرم.
سرنوشت “اشباح“
سرنوشت “اشباح“
اولين باري كه به دوبي سفر كردم در پي آنجام كاري كه داشتم به اداره پليس فرودگاه مراجعه نمودم. با تعجب متوجه شدم كه فرمانده آنجا يك سرهنگ ايرانيتبار است و چند تن از افسران و درجه داران ديگر نيز اصليت ايراني داشته و به خوبي فارسي صحبت ميكردند.
نگاه به آيينه
نگاه به آيينه
امروز نيز مثل ديروز وقتي به خانه بازگشت ميترسيد به آيينه نگاه كند.
قبل از آن
صحنة دار زدن جواني را با جراثقال به آرامي نگاه كرده بود.
و ديروز
آرام از كنار دختر بچة معتادي كه درخواست كمك داشت
با خودش تصميم گرفت كه فراديش مثل امروز و ديروزش نباشد
وقتي كه از خانه بيرون رفت
از كنار دختر معتاد آرام گذر نكرد
و صحنه دار زدن جوان ديگري را در جان خود احساس كرد
و خود را در ميان گامهاي تند كوچه يافت
و...
تصويرش در شيشه خودرويي كه او را مي برد نمايان بود
چه تصوير زيبايي
خونين و آشفته
چرا كه او ديگر آرام گذر نكرده بود.
او تصوير خود را بازيافته بود
چه تصوير زيبايي
به خود لبخندي نثار كرد
م.مشيري
5 دي 84
لحاف خورشيد خانم
لحاف خورشيد خانم
مادر براي دختركش قصه ميگفت:
«ره عزيزم، وقتي خورشيد خانم خسته مي شه. مثه همة آدما مي ره كه بخوابه. وقتي رختخوابش روپهن مي كنه همون موقعيه كه هوا داره تاريك مي شه و وقتي ديگه لحافش را رويش كشيد شب ميشه».
دخترك كه حسابي تعجب كرده بود پرسيد:
علم بهتر است يا ثروت
علم بهتر است يا ثروت
داستان انشأ اين بود:
در كشوري كه ديكتاتور حاكم است, «علم بهتر است يا ثروت؟»
يكي از شاگران نوشت علم و چند صفحهيي هم استدال كرد.
علم ثروتي است تضمين دار ولي ثروت مي تواند هر لحظه دچار نابودي قرار گيرد
معلم انشأ را خواند و از شاگرد پرسيد: