سرنوشت “اشباح“
سرنوشت “اشباح“
اولين باري كه به دوبي سفر كردم در پي آنجام كاري كه داشتم به اداره پليس فرودگاه مراجعه نمودم. با تعجب متوجه شدم كه فرمانده آنجا يك سرهنگ ايرانيتبار است و چند تن از افسران و درجه داران ديگر نيز اصليت ايراني داشته و به خوبي فارسي صحبت ميكردند.
در صحبتي كه با سرهنگ داشتم متوجه شدم كه با هم نسبت فاميلي دوري داريم و همين امر باعث نزديكي ما به هم گرديد. او در جريان صحبتهايش با تأسف ميگفت: «مشكل فحشاي صادراتي از ايران تبديل به يك بحران اجتماعي در امارات شده است. يكسري زنان و حتي مردان جوان ايراني توسط باندهاي ما فيايي قاچاق انسان بهطور غير قانوني جهت سؤآستفاده جنسي و بعضاً فروش و يا اجاره به امارات آورده ميشوند. و تعدادي زيادي هم با گرفتن ويزا و پاس بهطور قانوني به اسم توريست به اينجا ميآيند و در مدت اقامت خود در امارات بهعمل فحشا ميپردازند. تعدادي از اينها دچار بيماريهاي مقاربتي و بعضا ايدز هستند و به اين صورت در اثر افزايش اينگونه بيماريها در اين امير نشين كوچك بحران ايجاد شده و دولت آنجا يكي از مشكلاتش همين امر است. از طرفي بزرگترين طرف تجاري امارات, ايران است و حجم تبادل كالا و داد و ستد و همچنين ديد و بازديد خانواده و اقوام ايرانيان مقيم امارات امكان اينكه بتوان مسافرات به دوبي را براي ايرانيها محدود كرد, در عمل وجود ندارد و دولت در مانده كه چه بكند. از طرفي ما ايرانيتبارهاي مقيم دوبي مستمر مورد تمسخر همكاران به خصوص عربها قرار داريم كه اين پديده را ربط به ويژگي ملي ايرانيان ميدهند و باعث سر افكندگي و خجالت ما ميشوند».
سرهنگ در ادامه گفت: « كساني كه توسط قاچاقچيان آورده ميشوند بيشتر از ميان جوانان فراري و دختران خياباني هستند و كساني كه خود ميآيند به خاطر مشكلات مالي و بيكاري دست به چنين كارهايي ميزنند. گاهي اوقات در ميان اين افراد حتي نفرات تحصيل كرده نظير دانشجو و يا معلم و كارمند وجود دارد. او حتي در چند مورد خانم دكتري را به خاطر ميآورد كه به دليل مشكلات مالي و يا بيكاري جهت اين كار روانه دوبي شده بوده و حتي زنان خانه دار و در مواردي به همراه شوهر خود به دوبي آمده و به اين كار مشغول شدهاند تا هزينه زندگي خود را تامين نمايند. او مادري را مثال ميز د كه به همراه 3 دختر 13 و 15 و 18 ساله اش بهطور قاچاق به دوبي آمده بودند و وقتي در يكي از خانههاي فحشا دستگير شدند, بعد از چك پزشكي مشخص شده بود كه تماني اعضاي اين خانواده بيماري ايدز دارند و به اينصورت به ايران اخارج گرديدند...
در پي سؤال در مورد علت اين پديده و اينكه چرا امارات؟ سرهنگ جواب داد : «علت تمامياين مصيبتها كه به ملت ايران وارد شده حكومت آخوندهاست. قربانيان نيز اكثرا جوان هستند و بي هيچ اميدي در ايران پرپر ميشوند. در ايران شايع است كه در امارات بهخصوص دوبي زنان ايراني خواستار زيادي دارند, اين قربانيان به اميد در آوردن مخارج خود و خانواده به دوبي ميآيند و خود فروشي ميكنند و يا براي مدت مشخصي خود را اجاره ميدهند وضعيت كساني كه توسط باندهاي مافيايي به امارات آورده ميشوند بسي بدتر از اين است. آنها مثل برده ها بهفروش ميرسند و هيچ گونه اختياري از خود ندارند. تعدادي از آنها نيز در اثر شكنجههاي جنسي و يا توسط خود باندها بهقتل ميرسند».
در مقابل تعجب من و باور نكردن اين موضوع او يك بروشور بهمن نشان داد و گفت كه آنرا از يكي از همين قاچاقچيان در فرودگاه گرفتهاند. وقتي بروشور را ورق زدم عكس تعدادي دختران جوان ايراني و تعدادي نيز پسر داخل آن بود كه بعضاً به حالتهاي مستهجن انداخته شده بودند. نوباوگان ايراني را قاچاقچيان با نشان دادن عكس آنها به مشتري اجاره داده و يا به فروش ميرساندند. در زير عكسها سن انها نيز نوشته شده بود كه حتي بچههاي 13 ساله نيز در ميان آنها بهچشم ميخورد.
از ديدن اين بروشور سرم گيج رفت و نميدانستم چه بگويم و چه بكنم. سرهنگ كه خود نيز بسيار متاسف بود حال مرا دريافت و سعي كرد كه با جملاتي مرا دلداري دهد.
او سپس گفت: «امروز يك دختر و پسر جوان ايراني را دستگير كردهايم و در نوبت اخراج قرار دارند ميتوانيد با آنها صحبت كنيد». در پي خواهش من، سرهنگ مرا به اتاقي در انتهاي سالن ترانزيت راهنمايي كرد. در جلوي اتاقي 2مامور ايستاده و در مقابل آن اتاق روي نيمكتها چندين زن نشسته بودند. سرهنگ گفت در اتاق مردها را نگه ميداريم و زنان را در خارج از آن. همه اينها را ما اخراج ميكنيم. تعداد زيادي چشم باداميو تعداي افغاني در ميان آنها بهچشم ميخوردند. در انتهاي نيمكتها دختر جواني روي زمين با حالت كاملا بي خيال نشسته بود و سيگار ميپيچيد. سرهنگ گفت اين همان دختر ايراني است دوستش داخل اتاق هست. سپس مرا به مامورها معرفي نمود و اجازه داد كه با پسر ايراني صحبت كنم.
ابتدا سراغ پسر رفتم كه در اتاق به مبحوس بود. اتاق بود حدود 10 در 10 متر بود كه داخل تعداد زيادي نيمكت وجود داشت . تعداد زيادي چيني هم روي نيمكتها نشسته بودند. چند نفري هم از عراق آمده بودند و يك مرد موقر حدود 50 ساله افغاني نيز در بين آنها وجود داشت. او بعدا خودش را فرمانده نيروي هوايي افغانستان در زمان دولت ببرك كارمل معرفي كرد كه بعد از به قدرت رسيدن طالبان ها متواري شده و حالا قصد داشته با پاس جعلي از طريق دوبي به آلمان برود كه دستگير شده بود و پليس قصد داشت او را به پاكستان از همان جايي كه آمده بود اخراج كند. خانمي هم همراه او بود كه او نيز دستگير شده بود.
به مرد جوان ايراني خودم را معرفي نمودم و گفتم اگر كمكي از دست من بر ميآيد بهمن بگويد.
پسر تشكر كرد و گفت كه اسمش اكبر است. جواني مؤدب و درشت اندام بود. بر خلاف تصور من بدون هيچ نگراني با من همان موقع راحت سر صحبت را باز كرد. در پي سؤال من كه چرا دستگير شده؟ گفت : «اين بار سوم هست كه در دبي دستگير ميشم. چند سال است كه كارم همينه. كه در ايران پاس جعلي بخرم و سعي كنم از طريق يك كشور واسط خودم رو به اروپا برسونم. چندبار نيز از طريق كراچي اقدام كردم ولي آنجا نيز دستگير شده و به ايران اخراج شدم. يكبار موفق شدم كه خودم رو به هلند برسانم ولي در فرودگاه دستگير و با پرواز بعدي به ايران فرستاده شدم...».
از او پرسيدم آيا رژيم به او در موقع ورود به فرودگاه كاري نداشته؟ جوان گفت نه. اينها كاري به اين كارها ندارند از خدا ميخوان جوونا برن و از شر آنها راحت شن, فوقش يك چكي ميزنند و روز بعد آزادت ميكنند. تعدادي از خود پاسدارهاي فرودگاه خودشان در باند قاچاق هستند و با گرفتن پول آدم رو رد ميكنند».
از او پرسيدم شغلش چه بوده است؟
جواب داد: «من دانشجو هستم. ولي هيچ اميدي براي ماندن در ايران ندارم. خوب ميدونم جز پاسدار شدن در ايران شغلي براي جوون بي پارتي نظير من وجود نداره و نه تفريح و نه سرگرميهيچ چيز فقط مواد مخدر و فحشا شده تفريح جوانان. من خودم هم معتاد هستم».
پرسيدم پول از كجا ميآورد؟
جواب داد ”«از كار خلاف» و بيشتر برايم توضيح نداد اين كار خلاف چيست.
در ادامه صحبت گفت: « آقا شما نميدوني در چه بدبختي ما زندگي ميكنيم. تصورش را بكن اغلب مرگ بهترين آرزوي آدمه. در اين شرايطي كه تو ايران هست، زندگي جز برزخي ميان شبحي از زندگي و جهنمياز واقعيت بيشتر نيست. برزخي كه در آن انسان هميشه در سايه است و خودش هم شبحي از انسان بيشتر نيست...».
از او در مورد آن دختر پرسيدم ؟
جواب داد :«اونم مثه منه. از طريق قاچاقچي با هم آورده شديم و هر دو هم با هم دستگير شديم. ما در محمل زن و شوهر مسافرت ميكرديم. موقع دستگيري قاچاقچي سوار هواپيما شد و رفت من ماندم و اين دختره. اسمش مرجانه. 19 سال سن داره , اهل شيرازه. دوسال پيش از شيراز فرار كرده رفته تهران كه شايد مفهوم زندگي را دريابد ولي بهسرعت تبديل به شبح ميشه. آره وقتي در زندگي نوري نيست انسان در تاريك خانه جز سايهيي از انسانيت بيش نيست و اصلا انسان بودن را نميفهمه... در شيراز ناپدري او نظر سؤ به او داشته. ناپدريش يكي از رئيسهاي بنياد مستظعفينه كه قبلش هم پاسدار بوده. مرجان آلان هم ايدز داره و هم معتاده. دختر بسيار خوب و با معرفتيه. ولي اونم مثل هزاران جوان ايروني پرپر شده. اون از بيماريش براي بدام آنداختن نفرات آخوندا استفاده ميكنه تا انتقام زندگي از دست رفته اش روبگيره. از اين آدما پره تو تهران. تو خود همين امارات دسته دسته مييان براي خود فروشي. آخوندا هيچ چي از ارزش انساني باقي نگذاشتهاند. اونا فقط با سر نيزه حكومت ميكنن ولي زياد دوام نداره ديگه ته خطتن...
از صحبتهاي اكبر كاملا از فرط تأسف گيج شده بودم و بعد سراغ مرجان رفتم. خيلي راحت و بدون هيچ نگراني او نيز شروع به صحبت كرد.
ميگفت پدرش را چند سال پيش از دست داده است. مادرش با يكي از اقوام خود بهعنوان زن دوم ازدواج ميكند، طرف از همان روز اول قصد تجاوز به او كه دختر خردسالي بوده را داشته و طي اين چند سال چندبار نيز به او با زور تجاوز كرده است. وقتي مادرش متوجه ميشود به اين هيولا اعتراض ميكند ولي آنقدر از اون كتك ميخورد كه روانه بيمارسان ميشود. مادر از او شكايت ميكند ولي او كه خودش از مهره هاي رژيم بوده براي مادر پاپوش دزدي درست كرده و مادر را پليس دستگير ميكند.مرجان لاجرم او از آن جهنم ميگريزد و به تهران ميرود, در تهران اسير باندهاي مافياي فحشا ميشود و لي بعد از دست آنها نيز بعد از چند ماه فرار ميكند ولي در آين مدت آلوده به ويروس ايدز ميشود. آلان هم ميخواهد از ايران به خارج برود. او نيز چندين بار اقدام به خروج از ايران نموده ولي هر بار دستگير شده و باز از تهران سر در آورده.
او خيلي راحت صحبت ميكرد. وقتي دليلش را پرسيدم گفت چيزي براي از دست دادن ديگر ندارد پس چرا بترسد.
از او پرسيدم چه توقعي از زندگي داري ؟
جوابي داد كه تنم را لرزاند
او گفت: «فقط يكبار در هوايي بدون حضور آخوند و پاسدار بتونم تنفس كنم فقط يكبار و اگر بعد از اون همان موقع بميرم باز ارزشش رو داره...»
از او پرسيدم آيا با اين شيوه زندگي به همين آروزيي كه داري ميتواني برسي؟ چرا خودت را نابود ميكني؟
جواب داد: «نابودي خود يك فرار است. و ساده ترين كار. منظور تورا ميفهمم، تو درست ميگويي ولي من ديگر جز مردهاي بيشتر نيستم. آخوندها آنقدر خودزني را راحت كردند كه راحتترين كار براي فرار از دست اونا تلف كردن خودت است. چيزي كه شما ميگويي درسته ولي سخته. آخوندا انواع محتلف راههاي خودزني رو آنقدر راحت كردن كه وقتي كاملا توش غرق ميشي ميفهميچه كلاهي سرت رفته ولي ديره.
با همه اين حرفها ولي آخوندا كارشون تمومه. منم يا ميرم خارج يا گوشه يي در درد و تنهايي جان ميدم.
از شدت تاسف ديگر امكان گوش دادن به صحبتهاي او را نداشتم و از همه بدتر امكان هيچ كمكي به آنها را...
گيج، منگ راهي شهر شدم و نزد دوستي كه در يك هتل در مركز شهر اتاق اجاره كرده بود رفتم.
سر شب براي صرف غذا و قدم زدن بيرون رفتيم. هنوز از تاثير صحبتهاي آن دو جوان حال و حوصله هيچ چيزي را نداشتم كه به ماجرايي ديگر بر خوردم. داشتم جريان آن دختر و پسر را براي دوستم تعريف ميكردم كه در نزديكي بازار متوجه زن جواني شديم كه روي زمين نشسته و بساط فروش اسباب بازي راه انداخته بود. چند مرد كه از حالتشان مشخص بود كه بهدنبال خود آن زن هستند تا اجناس او نيز در اطرافش، بهچشم ميخوردند. ما ازجلوي آن زن چند قدميرد نشده بوديم كه صداي اعتراض آن دختر جوان كه به فارسي و با صداي بلند فرياد ميزد, بلند شد«چي ميخواين از جون من, بابا من اينكاره نيستم, مگه كوريد من درام جنس ميفروشم. بهخدا من اينكاره نيستم » و بعد زد زير گريه.
ما بيحركت برجاي خود خشك شده بوديم. از هم ميپرسيديم چيكار كنيم؟ دخترك معصوم در محاصره گرگهاي حريص قرار داشت. بهسمت او رفتيم., دوست من كه بهشدت عصباني شده بود بهزبان انگليسي شروع به فحش دادن به آن مردها نمود و آنها به سرعت متفرق شدند.
دخترك معصوم هنوز گريه ميكرد.
از او پرسيدم تنهايي كسي را نداري؟
جواب داد: «بله تنهايم. با هزار بدبختي آمدم دوبي دستفروشي كنم. يه پولي جمع كنم برگردم ايران, پدرم مريضه و از كار اخراجش كردند. مادرم معلمه ولي حقوق او حتي پول اجاره خانه هم نميشه. برادر كوچكم آسم داره و نياز به درمان. تنها راه براي ادامه حيات خانواده ما اينه. نميخوام به كارهاي ديگه كشيده شم. براي همين دست فروشي ميكنم, تازه براي همين هم بايد كلي باج بدم. همه دنبال به فحشا كشيدن من دورم جمع ميشن. نميدونم تا كي ميتونم مقاومت كنم. يا بايد خودم رو بكشم تااز دست اين جهنم راحت شم و يا تن به خواستههاي اين بيشرفا بدم...»
حيران بههم نگاه ميكرديم. و از هم ميپرسيديم در جهت كمك به او چه كاري ميتوانيم آنجام دهيم؟
با خشم و شرمندگي تنها به اين نوگل كه در عنفوان جواني بهسمت پرپر شدن بود, تا آنجايي كه ميتوانستيم مقداري كمك مالي به او كرديم. دخترك معصوم پول را قبول نميكرد و خجالت ميكشيد ولي در اثر اصرار ما بلاخره قبول كرد و ما از او جدا شديم.
روز بعد براي صرف شام وارد يك رستوران ايراني شديم.با صاحب مغازه مشغول صحبت بوديم كه 2زن جوان وارد مغازه شدند. صاحب مغازه بلافاصله مقداري پول به آن دو زن جوان داد و آنها خارج شدند.
از او پرسيدم اينها گدا كه نبودند؟ سرو وضع خوبي داشتند!
جواب داد: «نه گدا نبودن زنان بيچارهيي هستن كه براي فحشا از ايران به دوبي آمدهاند. ما مغازه دارهاي ايراني به آنها پول ميدهيم كه در محله ما از اين كارها نكنن و آبروي ما را نزد بقيه نبرند. آلان ما هر روز كلي در مقابل اين مردم كشورهاي ديگر شرمنده ميشويم چون مستمر علت آنرا به ويژگي ايرانيها ميخواهند نسبت دهند و تو سر ما بزنند درصورتيكه همه ما ميدانيم، اينها قربانياني بيش نيستند و سر منشأ همه اين مصيبتها آخوندا هستن وبس».
در هتل نيز متوجه تعدادي ديگري از اين زنان و يك پسر جوان ايراني شديم كه از فرط ناچاري به اينگونه كارها مشغول بودند.
در كشورهاي همجوار ديگر ايران نيز من بشخصه شاهد موارد ي از اينگونه مسائل در رابطه با هموطنان آواره بودهام و موارد اشاره شده در بالا فقط مشتي از خروار است. و تازه اينها مواردي بوده كه من بهطور اتفاقي با آنها بر خورد داشتم و واقعيت بسيار دردناكتر از چيزي كه من ديده و يا ميدانم، است. واقعيتي كه بعضاً انسان تحمل حتي شنيدن آنرا ندارد.
آري وجود نحس آخوندها و حكومت سياهشان در ايران از زندگي اكثر انسانها بهقول اكبر جوان چيزي شبيه به زندگي در ميان برزخي از ننگ و مرگ لحظه مره به وجود آورده است. جاييكه وجود انساني اگر اميد به رهايي نداشته باشد تبديل به اشباح سرگردان شده و در دست انواع مختلف مرگهاي سياه و سپيد به نابودي در كشيده ميشود. به تجربه ديده ام و يا شنيده ام چه در داخل ايران و چه در خارج از كشور مأثرترين راه خارج شدن از زير سايه شوم حكومت آخوندي و تبعات آن شركت در مقاومت عليه آنهاست و سرنوشت رمضان در داستان «سايهها، روشنها» نيز حاكي از همين واقعيت است.