«آتش پيكرها»

«آتش پيكرها» 

هر لحظه،  آري هر لحظه شعله‌اي سر مي‌كشد در اين خاك  كه خود از افزون شعله‌ها، آتشي بيش نيست.

به شعله‌هامي‌نگريم. همه مثل هم. عجيب است در قلبشان نشاني از سياهي هاست  و در فراز شان آتشي از خشم فرو خورده  كه در شعله باز مي‌شود.

در اين ديار،  هر لحظه شعله‌يي به قلب سياهي در مي‌نشيند  و باز در نقطه‌اي، دگر شعله‌اي بر آتش گره مي‌خورد .

شعله‌ها. چيست راز اين شعله‌ها؟

باز به شعله‌ها مي‌نگرم و باز مي‌نگرم.


هر چند شعله‌هاتصويرشان دگر از ديگريست،  اما در دو چيز مشتركنند . در آن نقطه  سياه در قلبشان  و آتش باز شده خشم در فراز.

در تصويرها غرق مي‌شوم  و به شعله‌اي در مي‌نشينم.

« رازت چيست؟ با من بگو »

و آن خشم فرو خودرده در فراز  نهيب مي‌دهد « رازم چيست؟ به قلبم بنگر  جز سياهي نيست!»

- « مي‌خواهم بدانم »

- « من دمي‌بيش نيستم. براي چه مي‌خواهي بداني؟»

- « براي دلم كه از فزون شعله‌ها در آتش است ».

- « در آتش! مي‌داني آتش چيست؟»

- « آني است كه در دلم افتاده ».

- « به تصوير بنگر! چه مي‌بيني؟»

- « شعله‌هاي آتش در سراسر اين تصوير نمايان است . هر شعله‌يي با دگري فرق مي‌كند  ولي در دو چيز مشتركنند. يكي در قلبشان كه تاريك است و ديگري در آتش خشمشان در فراز. با من بگو رازت را»

- « رازي نيست. يك حقيقت آشكار است   در اين سرزمين. من آتش پيكري از دختري  16 ساله ام ».

-  آتشي از پيكر؟!  منظورت چيست؟

-هماني كه گفتم

و در حالي كه رو به خاموشي است  تا در نقطه تاريك بر قلبش محو شود  مي‌گويد: « آري دختري،  نو گلي   16 ساله،  اما  سياهي مرا با خود برد و به آتش كشيد. ازدرد  ننگ بر آتش پناه بردم  تا نباشم چو بودنم هر لحظه هزار به آتش افتادن است. آري در اين ديار جز سياهي و ننگ و يا شعله  راهي ديگر نيست. من آتش شعله دختركي معصومم كه از ننگ به آتش پناه بردم... »

و با آخرين دم حيات شعله مي‌گويد:

« مادر مرا كرايه مي‌داد.....» و ديگر هيچ. شعله بر نقطه سياه  مدفون  مي‌شود.

حيرانم. چه كنم؟ مادر! كرايه! منظورش چه بود؟آتش جانم بيشتر شده و به‌سوي شعله‌اي كه در كنار قبلي سر باز مي‌كند مي‌روم شعله‌اي سركش از آتش!

از او مي‌پرسم : « رازت را به‌من بگو!»

-« رازم! در قلب من چه مي‌بيني؟»

-« نقطه‌يي تاريك» جواب مي‌دهم.

- « من شعله‌يي از وجود زني 36 ساله هستم . ايلاميم. ولي فرق نمي‌كند  در اين سرزمين  همه جا شعله  پيكر ها از تاريكي ها بر مي‌خيزد ».

- « راز ت را به‌من بگو »

- رازم،  رازي نيست خود حقيقتي آشكار است در اين ديار

- مي‌خواهم   بدانم

-من آتش پيكر زني 36 ساله ام. از درد زندگي به آتش پناه بردم تا نباشم  . چون هر لحظه از اين  زندگي هزار بار سوختن در آتش است. من 4 فرزند خود را به‌جا گذاشتم.

-4 فرزند! چطور راضي شدي؟ آنان چه مي‌كنند؟

- من بيوه زني از جنگم.  شوهرم در جنگ كشته شد و من ماندم با 2 فرزند. راهي نبود. تن به خواري  صيغه شدن دادم و به چنگ آخوندي كه رئيس كميته محله‌مان بود در افتادم  و از او نيز داراي  2 بچه شدم. وقتي كه پير شدم   و براي او لذتي نداشتم  2 بچة خودش را از من گرفت و مرا رها ساخت. صيغه‌اي  بيش نبودم  و او قدرت مند. چو اعتراض كردم مرا به زندان انداختند   و 2 بچه ديگرم كه نو جواني بيش نبودند يكي دام اعتياد و ديگري فحشا افتاد  و پرپر شد ند. آري آتش تنها پناه من بود...

شعله‌ اين را گفت و در نقطه سياه بر قلبش محو شد.

سراغ ديگري رفتم.

-« شعله پيكر دخترك معصومي‌بيش نيستم با 13 سال سن .  بمي‌ام. شعله آخرين پناه من بود  از ننگي كه داشتم. بعد از زلزله همان روز او ل  دزديده شدم  و مرا به پاكستان فرستادند . بار ها   به‌من تجاوز  كردند و   هروئين تزريق مي‌كردند تا در آغوششان آرام گيرم....»

پرسيدم: « چه كساني بودند؟ »

گفت: « پاسداران ظلمت و تباهي . براي من تنها راه از اين ننگ و اندوه همين آتش بود. در فرصتي از دست آنان از پاكستان فرار كردم و در مرز گير آدم خواران ديگر افتادم و باز تكرار و باز تكرار. آري تنها پناهم همين آتش  بود و بس.  مرا كه  در خانه زيبايمان در بم عروسك بازي مي‌كردم   راهي دگر  نبود  جز آتش»،

آين بگفت و در نقطه سياه بر قلبش محو شد.

سراغ ديگر شعله‌هارفتم.  هر كدام شعله‌اي از پيكر ي بودند  با آتشي از خشم  بر فرازشان.

- من شعله پيكر مردي 45 ساله ام و از درد بي چيزي  با زن و دو فرزند  خود را به آتش كشاندم چون درد آتش نگاه زن و فرزندان گرسنه ام  هر شب كه به خانه باز مي‌گشتم  صد بار دردش  بيشتر بود از اين آتش.

-  آتش پيكر دختر 17 ساله فراريم. آتش پيكر پسري 19 ساله معتادم. آتش پيكر زني 60ساله ام  كه شوهرم در اين سن مرا از خانه بيرون پرت كرد و دستم به جايي نيز بند نبود. آتش پيكر م و آتش پيكرم و...

آري در اين سرزمين هر لحظه از دل تاريكي     شعله‌اي بر مي‌افروزد ولي...

 

template Joomla