«آخرين شعله»
«آخرين شعله»
نوجوان به مادرش نگاه كرد .ميترسيد صداش كند، مادر باز داشت از پنجره به باغ نگاه ميكرد . نوجوان ميدانست در چنين لحظاتي نبايد مادرش را صدا كند، دفعه قبلش هم كه صدا كرده بود، مادرش حسابي دعواش كرده بود .
نوجوان ميدانست مادرش هميشه، تا آنجايكه يادش هست ، به باغ نگاه ميكرده .
قبلا تو باغ كلي” بوته آتش “ داشتند كه هر كدامشان سراسر باغ را روشن ميكردندآن موقع ها مادر خيلي خوشحال بود ، زياد هم به كنار پنچره نميآمد و هميشه آواز ميخواند و صداي دلنوازش تماميخانه را غرق در شادي ميكرد، آن موقع مادر فقط يك نيم نگاهي به پنچره داشت و بس. «چه روزاي خوبي بود »، نوجوان با خودش تكرا ر ميكرد و افسوس ميخورد. يادش خوب ميآمد كه بعضي وقتها مادر يهو از خوشحالي جيغي ميزد و اورا صدا ميكرد :«بيا پسر ببين يه آتيش ديگه، ”سايهها“ بيچاره شدن، همه باغ غرق در نوره» بعد با صداي زيبايش براي او از نور با شور ميخواند .
تو اين فكرها بود كه يهو بر خلاف انتظارش مادر صداش زد.« بيا اينجا پسر! روت نشد سؤال كني، ها؟ منكه خوب فهميدم، ولي كار درستي كردي، چون وقتي من به اون تك آتيش زيبا نگاه ميكنم انو توقلبم احساس ميكنم و سؤال تو ميتونست چون آبي بر آن آتش باشه، كاري خوبي كردي . مادر اينرا گفت و سرش را بهسمت پنچره چرخاند، در نگاهش نگراني موج ميزد، بدون هيچ دليلي بهسمت پنچره دويد و به باغ نگاه كرد، فرياد زد «داره ميمبره، داره ميميره» ، نو جوان بهسمت مادرش دويد و در حالي كه اشك ميريخت پرسيد « كي داره ميميره؟ مامان چيه چرا مثه خلا شدي؟»
زن در حالي كه اشك ميريخت گويا آصلا سؤال پسرك را نشنيده بود، يهو فرياد زد« خدا را شكر هنوز هست ، هنوز هست، شعله كش، سركش شو نازنينم، مشعل شو همه اميدم، بدون تو باغ تاريك تاريكه و هر چه هست فقط سايه است و بس، نگذار ما در خلوت سايهها خود به اشباح تبديل شويم، بهما نور اميد بده » بعد دست به سوي آسمان بلند كرد و با خدا راز نياز كرد «خدايا كمكش كن، اون نباشه هيچ چيز نيست، خدايا اون سر راه همه طوفانها قرار گرفته و سر بلند بيرون آمده. كمكش كن كه آلان تو باغ ما تورا نيز در زير نور اون ميشه شناخت و در حالي كه قطرات اشكهايش كه در آن نور شعله منعكس شده بود و چو مرواريد ي غلطان از گونه اش فرو ميباريد را با دستش پاك ميكرد به خواندن يه ترانه پرداخت:
اي شعله زيباي من
اي هستي و روياي من
اي بر تر از دنياي من
اي جان من جانان من
اكنون فقط رسم فدا
آيد بكار عاشقان
تا شعله را افزون كند
تا عاشق و مجنون كند
ما خود سراپا سوزيم
تا آتشش افروزيم
اي شعله زيباي من
اي هستي و روياي من
بي تو نشايد شاديم
بي تو نباشد باديم
با تو سراسرمعني ام
بي تو نشايد هستي ام
بر جان من آنش تويي
بر روح من ياور تويي
بي تو نشايد هستي ام
بي تو ندارم معني ام
ما خود سراپا سوزيم
تا آتشت افروزيم
ما خود سراپا سوزيم
تا آتشت افروزيم
نو جوان ديگه حسابي بيطاقت شده بود، خودش را به لب پنجره رساند و به باغ نگاه كرد. و او سالها بود دم پنجره نيامده بود و در انديشه كودكانه خود تصور ميكرد باغ همان باغه كه بود، ولي باغ اون باغي نبود كه اون فكر ميكرد هست . باتعجب به بيرون نگاه كرد «واي خداياي من اينجا كجاست؟ »بلند فرياد زد ، و بعد از خودش سؤال نمود، اينجا واقعا كجاست؟ باغ ما كه اينطوري نبود ، اين اون باغي كه هميشه روشن بود ديگه نيست، همه جا تاريكه همه جا ، در انتهاي آن يه شعله سرخ و سپيدو سبز ميسوخت، از آن همه نور فقط يه شعله باقي مانده است و بس، پس كجاست اون شعله بزرگ كه هميشه در بالاي باغ بود؟ كجاست اون شعلهاي كه هميشه اون بالا سمت چپ و كجاست اوني كه سمت راست پائين بود؟ از اون همه شعله فقط اون تك شعله زيبا باقي مانده بود و بس .
شعله خود اسير دست باد بود و باد و طوفان بي رحمانه به اون ميتاختند .
گاهي اوقات آدم خيال ميكرد ديگه شعله نيست و تماميباغ را سايهها پوشانده اند ولي باز يكخورده كه ميگذشت باز شعله را ميديد كه هنوز بود و باغ را روشن ميكرد.
از مادر پرسيد « تو را بهخدا بهمن بگو چه بلايي سر باغمون اومده ؟»
مادر دستي به سر پسرك كشيد و با مهرباني صورتش را بوسيد « باشه برات ميگم » و بعد اورا روي زانوان خود نشوند و قصه اي را آغاز كرد :
«يه روزي روزگاري، باغ اينقدر تاريك نبود، تو چهار گوشه اون نور هاي زيادي سوسو ميزدن وچشم همه عشاق را به جمالشان روشن ميكرد . آره عزيزم در پرتو اون نورها كه از شعله ها بر ميخاست هر كس راه خود را در باغ پيدا ميكرد و هر كس نور هدايت خويش را مييافت ، كسي گم نميشد، ميدوني تو اين باغ به اين بزرگي كه ما داريم اگر كسي راه را گم كنه ديگه كارش تمومه، اون فقط ميتونه بره در پناه يه سايه اي همين و بس. من اون موقع خيالم راحت بود چون كلي شعله بود كه باغ را روش ميساختند و تازه هم هر روز به تعداد شعلهها اضافه ميشد نه كم» .
مادر گويا به گذشتهها سفر كرده بود چون وقتي كودك سؤال كرد پس اين همه شعله چي شدن؟ شعله ها از كجا آمدند و به كجا رفتند؟ مادر اصلا جوابش را نداد و به صحبت خود ادامه داد.
«ميدوني عزيزدلم شعلهها همينطوري نيامدند، اونا اولش يه جرقه بودن فقط يه جرقه در دلها، بعد كم كم جرقه ها بهم پيوستند و تبديل به جويبار شدند و از جويبارها رودي از نور پديد آمد و چو رودها خود دريا شدند شعله از دل دريا بپا خاست، آره عزيزم تمامييه دريا به آن عظمت تبديل به شعله شد، شعله هاي جسور شب شكن ».
نوجوان كه تاحالا صبر كرده بود ديگه طاقتش سر آمد و گفت « نميفهمم جرقهها چي بودند از كجا آمده بودند؟ بعد هم كه مگه آتيش ميتونه تر دلها باشه، آتيش، آتيشه، آدمو ميسوزنه. برا من زيادم شعله ها مهم نيستند، خودت مهمي، اين نگرانيت تماميزندگي مارو بهم ريخته ...
مادر نگاه پر محبتش را به پسركش كردو گفت « ميدونم فهميدن آن برايت سخته، پدرت خود يه جرقه بود و يه روز رفت تو دل اون تك شعله قشنگي كه هنوز داره ميسوزه، من به عشق بودن اون شعله است كه زند ه ام، آره عزيزم جرقه ها اولش تنها هستن، اونا اولش مثه بقيه ميمونند، فقط وقتي جرقه ميشن كه آتشي در قلبشان داشته باشند تنها تفاوت اونا با بقيه همينه و بس، جرقه ها كم كم همديگر را پيدا ميكند و كم كم از انبوه شدن اونا رود و بعد از رود ها دريا نور پديد ميياد و وقتي دريا شد همه اون عظمت نور افشان، تبديل به يه تك شعله ميشن، شعله شب شكن، ميدوني عزيزم اين تك شعلهها خيلي دشمن دارن، آخه چند وقته زمانه سلطه سايههاست و نورها يكي يكي بعد هم طعمه اونا ميشن، يادته ما چقدر تو باغچهمان گل شعله داشتيم كه تبديل به مشعل شده بودن، مشعلهاي رهايي و آزادي آن موقع برعكس بود، شعله در شعله ميشد و بهجان سايه ميافتادن و تماميكوره راهها كه خيلي وقتها محل گم شدن بودن، تبديل به راهي بهسوي نور ميشدن..اون موقع من غصهيي نداشتم. آنوقت پدرت هم در شعله نبود ولي وقتي تو باغ ما سر و كله يه طوفان سياهي پيدا شد كه خوراكش مشعل بود، باد به در باغ ما نيز پيچيد، اول اون مشعل بزرگ رو خاموش كرد و يكي يكي سرغ بقيه رفت. مادر آهي كشيد و ادامه داد « آره طوفان به اون تك شعله نيز داشت نزديك ميشد آنوقت ققنوسها به پرواز در آمدن و بهسمت شعله پر كشيدن تا با سوختن وجود خويش، شعله را در مقابل آن طوفان پر بلا ياري كنند و پدر تو هم يكي از اونا بود. وقتي ديد طوفان به شعله اون نزديك شده آتش شد و رفت تا شعله را در برابر طوفان پر بلاي سايهها كمك كنه.
اون آتشي بر قلبش افتاده بود و خود چو يك جرقه به دل شعله زد و در آن جاودانه شد، آلانم كه ميبيني فقط توي باغ ما فقط همون تك شعله باقي مانده و بس ...»
نو جوان دم چنجره رفت و به اون تك شعله كه در برابر طوفان بهخود ميپيچيد نگاه كرد، اينبار نگاهش، نگاه هميشه نبود، پدرش را در شعله ميديد و خودرا جزيي از شعله. در پيچك هر شعله در مصاف طوفان، درد شعله را در قلبش احساس ميكرد و با هر پيچك شعله قلبش به همراه آن ميپيچيد. «آه خداي من شعله داره ميميره» فرياد زد بةسوي مادرش. « ببين چطوري داره تاب ميخوره .ببين، نگاش كن، آلانه كه تموم بشه، مامان اگه اون نباشه ما چيكار كنيم، مگه ميشه در باغ تاريك زندگي كرد؟ نه نميشه، خدايا كمكش كن» بعد يادش اومد او اين جمله را هيچوقت در عمرش نگفته بود و حالا با گفتن اون تماميوجودش را بدان پيوند ميزد، خدايا كمكش كن .
مادر نگاه خود را به نوجوان دوخت و گفت « شعله نمرده» و سپس با دست خود به آن نور در انتهاي باغ اشاره كرد « ببين شعله در برابر طوفان سياه مقاومت داره ميكنه! تا كي منم نميدونم. شعله، آخرين شعله باغ ماست و بدون اون مثل اينكه ما اصلا باغ نداريم، وقتي باغ در تاريكي باشه كه ديگه باغ ما نيست چون هيچ چيزي در تاريكي ” آني “ كه بايد باشه نيست .
نوجوان رو به مادرش كردو گفت « شعله را بايد كمك كرد، اينطوري اون حتما در مقابل طوفان سياه خواهد مرد . ما چيكار ميتوانيم بكنيم؟ مامان! آتيش اون شعله داره قلبمو خاكستر ميكنه، حالا من حال تورو ميفهمم، تو مدتي همين آتيش را در قلبت داشتي ، اينطور نيست؟» .
مادر همانطور كه به شعله نگاه ميكرد گفت « پس توام شعله رو شناختي! من نميخواستم بهت بگم، آخه تو خيلي جووني عزيز دلم، ولي حالا كه خودت شعله را احساس ميكني، يعني آمادهيي، يعني عاشقي، عشق بدون احساس شعله عشق نيست. راست ميگي بايد شعله را كمك كرد، اما چطوري، اين سؤاليه كه هر كس كه اونرو در قلبش احساس ميكنه و بايد از خودش بكنه، ” بدون شعله، او خودش چيكار ميخواد بكنه، بدون شعله ديگه نوري نيست كه مارو هدايت كنه، پس بايد اونو هر طوري هست نگهش داشت هر طوري شده ...
لحظه يي بعد در اتاق نه از مادر خبري بود و نه از نو جوان.
دو جرقه در كنار هم همچو دو ستاره در دل تاريكي، بهسمت آتش ته باغ ميرفتند و چو به آن رسيدند آتش پيچك ديگري خورد و طوفان يك قدم عقب نشست .