پرواز

 

پرواز

روي تخت دراز كشيده بود. با اين كه مرد جواني بود ولي حال بلند شدن را نداشت و به خود مي گفت:« اصلابراي چه بلند شوم. وقتي وقت شام شد ميروم پائين. حتما مادر مثل هميشه شام را آماده كرده . بعد هم تلويزيون نگاه مي كنم تا اينكه چرتم بگيره. بعد مي آيم باز همين جا  ولي اينبار آنقدر خسته ام كه خوابم مي بره. صبح كه بيدار ميشم, مادر  مثل  هميشه صبحانه رو آماده كرده.يه چيزي مي خورم مي رم سر كار مثل ديروز، مثل امروز و فردا.  وقتي به خانه برگردم مادر عصرانه را آماده كرده...»

 

همانطور كه به آسمان نگاه مي كرد يك دسته پرنده را در افق مي بيند. با خود گفت:

 «دارند به همين سمت مي يان.  چقدر قشنگه. چقدر مرتب  پشت سرهم مييان...»

زل زده بود به پرنده ها.

تركيب قرار گرفتن پرنده ها در رديفشان درست مثل عدد 7 بود.

گاهي مقداري  اظلاع عدد 7 در حال پرواز   تاب بر مي داشت ولي باز با  تلاش پرنده ها  درست مي شد. يك پرنده جلو بود  و بقيه پشت سرش پرواز ميكردند. وقتي پرندة جلويي مقداري به مسير پروازش زاويه مي داد بقيه نيز  همان تغييرات را در جهت پروازشان مي دادند و اينكار مثل يك موج كوچك در اضلاع عدد 7  پديد ميآورد و اتا انتها مي رفت.

دستةپرندگان نزديكتر شد.

يك پرنده از عقب به سرعت  به سمت دسته پرندگان مي آمد.

جوان با خود مي گويد:

«چرا او جدا افتاده؟

شايد هم اصلابا آنها نبوده و آلان آمده به دسته ملحق شود. شايد او يك پرنده تنها است و از  تنهايي خسته شده.ببين با چه       سرعتي به سمت  اونا ميره. خوشبحالش.   ببين  چه تلاشي مي كنه».

دست پرندگان  همچنان به همان شكل پشت سر پرنده چاووش مشغول پروازبودند.

پرندة تنها به آنها مي رسد. دسته قوسي كوچكي به خود ميدهد  و پرنده را در صفوف خود ميپذيرد. او به آرامي به دسته ملحق مي شود  و مثل بقيه به آرامي پرواز مي كند و گويا هيچوقت تنها نبوده است.

جوان احساس مي كند كه صداي قلب پرنده تنها را  مي شنود . با خود گفت:

«او براي پيوستن به جمع عجب تلاشي كرد». و به فكر فرو رفت.

پرندگان به پرواز ادامه مي دهند گويا همهشان يك پرنده بيش نيستند. يك پرنده با دو بال به صورت 7. هر كدام به آرامي  ولي با اطمينان در صف  ميروند...

جوان براي شام نرفت و به علت تنهايي آن پرنده فكر مي كرد.

حتي وقتي مادرش صدايش كرد پائين نرفت.

صبح جوان  قبل از مادر بيدار شد.

صبحانه را آماده كرد.

وقتي از خانه بيرون مي رفت مادر احساس مي كرد كه جوانش تغيير كرده است.

آن روز جوان ديگر به خانه باز نگشت.

او به دنبال دسته پرواز خود رفته بود.

 

template Joomla