«سوار»
«سوار»
سواري از دور ميآمد.
همه از خود مي پرسيدند كه شايد او باشد.
تا به حال هزاران سوار از دور آمده بودند.اما هيچكدام او نبود كه نبود.
سوار آمد و به شهر وارد شد. همه گرداگرش را گرفتند.
« چه داري برايمان بگو. ما را در اين نكبت كه وطن مي نامند دگر طاقتمان طاق شد».
هنوز سؤال مردم تمام نشده بود كه گرگهاي هار داروغة در هيأت آدميان سر رسيدند. حافظان ظلمت ونگهبانان شب را ميگويم .
مردم كنار كشيدند و گرگان بر سوار نظر كردند. آماده براي دريدن او.
قدري تحمل كرده و اورا برانداز نمودند و بدون اينكه كاري كنند از آنجا رفتند. يكي از گرگان رو به سوار كرد و خيلي دوستانه گفت:
« هر چه دلت مي خواهد بگو».
و مردم به دروازه باز گشتند.
سوار هم فقط آبي و غذايي خواست و بعد كه آب را نوشيد و غذا را خورد. بدون هيچ صحبتي بر اسب خود سوار شد و از شهر رفت. مثل هزاران سوار ديگري كه به شهر آمده بودند.
مردم باز در انتظار بر دروازه شهر، چشم به افق دوختند.
هر چه انتظار كشيدند از آن سواري كه انتظارش را مي كشيدند خبري نشد كه نشد.
روزي پيكي از سوار آمد. و سخني از او با مردمان گفت.
روزي كه سوار آمد. بر دروازه كسي به انتظارش نبود.
از ميان شهر غوغايي بر پا بود و مردم با گركهاي هار داروغه در ستيز بودند. كسي ديگرراهي براي گرگها نمي گشود.
سوار مقداري با اشتياق به آن غوغا گوش كرد همان صدايي كه اورا به خود فرا خوانده بود.
شمشير بركشيد و وارد شهر شد.
و آوازهاي رهايي شهر را مي سرود و هماورد ميطلبيد. و مردم گرداگردش او را چون ننگين در بر گرفته بودند. و نبرد ادامه داشت.
چيزي نگذشت كه شهر از داروغه و گرگهايش خالي شد. و نكبت از شهر رخت بر بست