«رهنورد»

«رهنورد» ...
ما فکر ميکرديم كه در سايه-روشني كه وجود داشت خورشيد در پيش و اين روشني از نمود سحر است. ما فكر ميكرديم «ديو را چو بيرون كنيم فرشته در آيد». و اين فرشته بهنام آزادي بر خاك ما رحمت خواهد آورد. ما فكر ميكرديم كه با هم دوست هستيم، من و علي و حسين و پژمان هميشه دست در دست هم پشت و پناه هم بوديم و غم يكي، درد همه و خوشحاليمان نيز به همين صورت بود
.
ما در تصور دميدن خورشيد آزادي بر خاك وطن با هم پيمان بسته بوديم و هر يك تا نيمههاي شب يا بر پشتمان براي همسايهها نفت ميبرديم و عرق تنمان را با شوق از آمدن فرشته آزادي هم‌چون عطر معطري مي‌بوئيديم و يا بهدنبال تهيه موادي غذايي براي محلهمان به هر دري مي‌زديم. چه شبهايي بود چه شبهايي بود... مرد و زن، پيرو جوان و حتي كودكان، همه در تلاش بوديم. خيابانها را مي‌روبيديم و خانه ها يمان را و وقتي همساية پيرمان كمك ميخواست نه يك نفر بلكه 10 نفر به كمك او ميرفتيم و خانهاش را بهتر از خانه خود نظافت ميكرديم، باغچه را آب مي‌داديم و حتي باغچههاي خيابانمان را با آب خانههايمان سيلاب ميكرديم كه وقتي فرشته آمد ما با آراستگي به استقبالش رويم . در جمع ما كسي از كسي نميپرسيد دين تو چيست و يا به چه و كي عقيده داري يا نداري و آخوند محلهمان تنها نگراني كه بهما ميداد اين بود كه مواظب « كمونيست ها » باشيد و وقتي ما به او اعتراض ميكرديم مگر كمونيست انسان نيست و مگر ايراني نيست مگر همسايه و هموطن ما نيست؟ او از ترس فقط ميگفت نه شما جوانيد و تجربه نداريد. من و علي و حسين و پژمان حداكثر اختلافي كه با هم داشتيم اين بود كه هر كدام از تلاش ديگري نگران سلامتي ديگري بوديم و بر سر اين‌كه چه كسي به استراحت برود و چه كسي بماند بحث مي‌كرديم و هرکس ميخواست كه ديگري جهت استراحت برود. از هم مي‌پرسيديم كه فرشته آزادي چه شكلي دارد. و آزادي چه معنايي؟ آنهايي كه به خارج سفر كرده بودند از آزادي مردمان در اروپا و امريكا تعريفها ميكردند و ما آه حسرت ديدار جمال روشن فرشته را ميكشيديم و در پروازهاي بي نهايت خيالمان در شبهاي بي انتها، بر بستر فرشته آزادي در آغوشش فرود مي‌آمديم و او با چهره ملكوتي به ما نظر مي‌كرد ولي وقتي از او مي‌پرسيديم آي فرشته آزادي، آزادي چيست؟ او در چشمان ما خيره فقط نگاه ميكرد و در سكوت براي فهم ما كلمه‌يي نمييافت و امروز ميفهمم كه چرا او هيچوقت جوابي براي ما، در آن‌روز هماغوشيش نداشت و امروز در طي طريق راه كوهستان جواب آن‌را هميشه با خود داريم. ولي آنروز هر كدام از ما بهتصور خود جوابي در جيب داشت كه ميگفتيم اين همان منظور فرشته بوده است. علي ميگفت آزادي يعني اين‌كه هر چند زن بخواهي بگيري و... حسين ميگفت نه اين‌كه آزادي نيست اين برده داري است . آزادي يعني هر كاري دلت ميخواهد ميتواني بكني و وقتي پژمان از او ميپرسيد پس قانون چيكاره است؟ جواب ميداد « اي بابا قانون طاقوتيه» . پژمان سر تكان مي‌داد و مي‌گفت « واقعاً كه آزادي براي شما يا شكمه و يا زير شكم» و وقتي من از او ميپرسيدم كه پس آزادي چيست؟ و ما بهدنبال چيستيم؟ دوستانه بهمن نگاه ميكرد و ميگفت: «دوست خوبم آزادي چيزي است كه ارزشهاي انساني را كه خدا در وجود ما نهفته است بتوانيم بارز كنيم و آزادي در انتخاب، اولين معيار است. و بعد ادامه ميداد «من فكر نميكنم كه ديو چو بيرون رود فرشته بتواند بهدر آيد». خيره به او نگاه ميكردم و چون نفهميده بودم كه منظورش چيست، ديگر سؤالي نميكردم. من هيچوقت نظرم را در مورد آزادي به كسي نگفتم، چون احساس ميكردم در پس آن بهايي دارد كه براي پرداختنش هنوز آماده نبودم. ما دوستان خوبي بوديم تا اين‌كه گفته شد امشب سيماي فرشته در ماه پيدا خواهد بود. وآنشب ما دوستان آخرين بوديم. همه با كنجكاوي به ماه خيره نگاه ميكرديم. علي چنان او را مي‌ديد كه گويي در مقابل چشمانش است و شكل و شمايل آن‌را برايمان توصيف ميكرد. حسين نيز با توصيفات علي قانع شد كه اورا ميبيند. هر كاري علي كرد من چيزي در ماه نميديدم، آن همان ماه شبهاي پيشين بود. و پژمان چهره ابليس را نمايان در ماه ميديد. از آن پس ما ديگر دوست نبوديم و« چهرة ديده شده يا نشده» در ماه، ما را از هم جدا ساخت و اين اغاز جدايي دوستان از هم بود. بهزودي مشخص شد كه آن سايه- روشن جز اغاز شبي سرد و وحشت آور نبود كه سايه آن سلطه بر روشني داشت. غروب بود و نه سحري كه ما محتوم مي‌دانستيم و چو بهخود آمديم شب همه جا را فرا گرفته بود. از پژمان پرسيدم،حال چكار كنيم؟ جوابم داد : «چه فكر كرده‌يي! ما در دامنة كوهي بس سترك با صخرههاي هراسآور ايستادهايم و خورشيد آزادي در قله اين كوهست. بايد طي طريق كنيم و خورشيد را با دست خود از حفره قله بيرون كشيم. كفش و كلاهي آهنين ميبايد اين راه و عزمي‌ستركتر از خود اين كوه را» و ما با هم در مسير شديم . ديگر حتي از سايه روشن زمان چيزي باقي نمانده بود و شب ظلماني بر همه جا سايه افكنده بود و ما بهدنبال نور نهفته در قله پاي بر كوه گذاشتيم. چون نيك نظر كرديم متوجه شديم كه ما تنها نيستيم و بيشماران پاي بر كوه نهاده بودند هر چند مسير صعب و دشوار مينمود در پيش روي خود« كسي» را ديديم كه با كولهباري از تجربه رهنوردان، با عزم خود ما را به رزم با مصائب راه فرا مي‌خواند و فريادي از وجود بر مي‌كشيد: «هيهات من الذله» و آن‌گاه ما به سرعت خود مي‌افزوديم. راه از مسيري دشوار پيش ميرفت كه بهاي ورودي آن فدا بود و در هر پيچي پاسداران شب با خنجر جرار به كمين ما نشسته بودند. پژمان با زخم دشنة جرار علي كه بر قلب عاشقش نشست، پيكرش بر جاي ماند. ولي او در آخرين دقايق سينه مرا شكافت و قلبش را در آن جاي داد و« ما »به راه خود به سوي قله ادامه داديم در حالي كه از خونهاي ما جويباران بر كوه جاري شده بود و ما خود غرقه در خون ياران به پيش مي‌رفتيم و چون ديگر خود نبوديم سنگيني راه ما را ز رفتن باز نميداشت ...
template Joomla