دختر بچة بزرگ

دختر بچة بزرگ

 

دختربچه:« مامان، پس كي برام عروسكي رو كه قول داده بودي برام بخري ، ميخري؟»

مادر : «وقتش كه بشه برايت مي خرم. عزيز دلم».

دختر بچه: «وقتش كي است؟»

 

مادر  نمي دانست به دختركش چه جواب دهد. به نامه‌يي فكر مي كرد كه از طرف  يك اداره‌يي براش رسيده بود كه فردا خودش را معرفي كند.  امروز هم با خواهرش  مريم قرار گذاشته بود كه شادي را نزد او ببرد.  نامه خبري از مصيبت  نا نوشته شده‌يي ميداد. دلش شور مي زد.

«نكنه فهميدن؟» از خودش سؤال كرد.

و بعد به خودش جواب داد:

« از كجا. منكه به كسي نگفته بودم.  كه پولها به كجا مي رن. خودم هم درست نميدانم . من فقط جمعشان مي‌كنم. حالا چطوري مي رسد به دست آنها. منم خبر ندارم.  ولي اگر آخوندا بفهمن كه من جمعشان مي‌كنم  بيچاره ام مي كنن.  شادي چي  مي‌شه؟ بيچاره دخترك معصومم، بدون پدر و مادر ..».  سعي كرد خودش را جمع و جور كند .ولي نگراني امانش نمي داد.

قظره اشك كوچكي بر گونه اش همچون مرواريد فرو غلطيد. 

دختر بچه: مامان، ماماني .چرا حرف نمي زني. مگه چي ازت خواستم.  بعد فكر كرد كه شايد مامانش چون پول ندارد  جواب نمي دهد. از سؤالش پشيمان شد. از وقتي بابا رو تو خاكا كردن، مامان هميشه رخت سياه تنشه.  بابا جونم وقتي كه بود  مرتب برام عروسك مي خريد. اون روزي كه اون ريشوا ريختن تو خونه، بابام رو بردن. بابا جونم همه جاش خون مياومد. منو هم زدن. مامانم هم زدن. چقدر اين  ريشوها بد بودن. بيچاره مامان جونم. منم نبايد اونو اذيت كنم. آخه من دختر بزرگي شدم...

اينبار نوبت مادر بود كه از دخترش سؤال كند.

«چيه عزيرم . چيه تو فكري. مي خرم. باشه مي خرم».

-         نه ماماني. عروسك نمي خوام. اصلا من بزرگ شدم  مگه 9 سالم نيست .پس نبايد عروسك بازي كنم.

-         چي! عروسك نمي خواي؟

-         نه

-         چرا؟

 اين بار نوبت دخترك بود كه نتوانست جواب مادرش را بدهد.

دختر و مادر به يك چيز فكر مي كردند.

به دختر بچة بزرگ

template Joomla