داستان هزار برج و دشت لالههاي سرخ
در دشتي زيبا و پهناور پوشيده از لالههاي سفيد دسته يي از پروانه ها و مرغان زندگي ميكردند. آنها تصور ميكردند كه رنگ دنيا سفيد است چرا كه جز سفيدي لالههاي سفيد چيزي ديگري را نديده بودند
.
همه چيز بر وفق مرادشان بود مگر وقتي طوفان مي وزيد. و آنگاه كه در دشت مي پيچيد بسياري از لاله هاي سفيد را از ريشه بدر مي آورد و با خود به قهر نيستي مي كشاند.
پرندگان در مورد لاله هاي سرخ چيزهايي شنيده بودند ولي نميتوانستند باور كنند كه لاله سرخ نيز ميتواند وجود داشته باشد. روزي دستهيي از پرندگان تصميم گرفتند كه به اين كنجكاوي خود پاسخ دهند و آنقدر پرواز كنند تا لالههاي سرخ را پيدا نمايند.
در ميان راه طوفاني سهمگين در گرفت و بسياري از پرندگان را با بال شكسته به زمين زد و كشت. تنها مرغاني باقي ماندند كه عشق دشت لاله هاي سرخ در دل داشتند و بس.
پرندگان در طوفان به پرواز خود ادامه دادند. به نقطهيي رسيدند كه طوفان لالههاي سفيد را شكسته بود. ولي نتوانسته بود كه آنها را از ريشه بدر آورد. پرندگان به زمين نشستند. از نزديك به لاله هاي بيجان و شكسته نگريستند. لاله ها شكسته ولي از محل شكستگي رو به سرخي نهاده بودند.
يادشان افتاد كه وقتي در هوا پرواز مي كردند لالههاي از ريشه درآمده همراه طوفان تماما سفيد و يا از سفيدي رو به سياهي نهاده بودند. ولي اين لاله ها بر زمين نشسته به سرخي رو نهاده بودند.
مرغكان به پرواز خود در طوفان ادامه دادند و خسته نشدند تا به سرزميني رسيدند كه تماما پوشيده از لاله ها سرخ بود. دشتي بزرگ از لالههاي سرخ.
طوفان هولناكي در رسيد و به زمين پوشيده از لاله هاي سرخ زد تا آنها را در كام خود به نيستي طوفاني خود در برد.
مرغكان ديدند كه لاله ها در مقابل طوفان شق و رق ايستاده اند و با سرو قامتي خود طوفان را به سخره گرفته اند. آري رمز ايستادگي آنها عمق ريشه شان در خاك بود.
در اين سرزمين لالهيي با طوفان نرفت و نشكست. طوفان خالي آمد و تهيتر رفت. آري اين بود داستان دشت لالههاي سرخ.
پرندگاه باز پر كشيدند در جايي دشت لاله هاي سرخ تبديل به جنگل سبز و رويان شده بود با برج و درفشي در قلبش كه كره يي بر بام آن برج جهان را تماشا مي كرد و جهان را روشني مي بخشيد. در ميان همه طوفانهاي هولناك كه هر دم مي وزيد جهان نيز آن برج و درفشش را در ذهن داشت. و 1000 برج در خود ساخته بود با جنگلي سرسبز شده از لالههاي سرخ.
و اين آغاز داستاني ديگر بود...