جنگل رويان
جنگل رويان
...يكي بود يكي نبود
جايي كه آب و علف هيچ جرأت پيدا شدنشان نبود، و حتي شبنميبر خاك تشنه فرو نمينشست.
جايي كه حتي اسكلت انسان و حيوا ناتي كه از بي آبي و گرما مرده بودند را آفتاب سوزان به خاك كوير تبديل كرده بود و در سراسر آن سايهاي، حتي، براي تك موري نيز نبود،
و جايي كه خاك در هيبت كوير تماميعظمت و اقتدار هول آور خود را نمايان ميساخت،
درست در وسط آن، يك تك درختي وجود داشت.
باور كردني نيست، ولي بود.
اگر كسي از بيرون به تك درخت نگاه ميكرد واقعأ دلش براي آن بيچاره در آن شرايط وحشتناك ميسوخت .
يك درخت در وسط كويري سوزان.
وقتي تك درخت از فشار گرما وسوزش خاك، به آسمان پناه ميبرد تا تكه ابري را بر سرش نمايا ن كند، جز شعلههاي آتشين كويري، چيزي نصيبش نميشد، چون به باد پناه ميبرد تا بر روي دريا بوزد و اندكي براي او رطوبت خنكي را به همراه بياورد ، باد بهشكل طوفان ميشد و فقط بر شنزارهاي داغ ميوز يد و نصيب تك درخت بيچاره، فقط سوزش جانكاه بود و بس.
كوير كاري كرده بود كه تماميابرهاي دنيا و همه نسيمهاي صبحگاهي و همه پرنده ها از آن بترسند و دور و بر كوير پيدايشان نشود ، تا كوير هميشه كوير بماند، با همه عظمت نابود گرش و اقتدار بي مانندش .
حالا حتما شما سؤال ميكنيد پس اين تك درخت آن وسط چطور زنده بو د و خود با وجودش بر خاك داغ كوير نميافزود ؟!
خوب اينهم يه معماييه ، كه بايد ديد، چطور اين امكان پذير بود ، ولي به هر دليلي آن بود ، و همچنان بود و كوير هر كاري ميكرد آن را نابود كند نميتوانست.
يك روز گرم ترين شنهاي خود را به همراه باد كويري ميريخت بر او مي زد و يك روز ديگر تماميمارو مور هاي صحرا را قرض ميگرفت و به جانش ميانداخت، ولي درخت بود وبا لجاجت بود و بود، و با بودن او كوير ديگه نميتوانست همه را افسون قدرت خويش كند، چون همان كه كسي در كوير از همه جا نا اميد ميشد و خود را در مقابل آن عظمت خيره كننده تنها و بي كس مييافت و وجودش را به افزودن بر خاك كوير نزديك ميساخت، تا چشمش به درخت ميافتاد، همهآن عظمت و قدرت وصف ناپذير دود ميشد و به هوا ميرفت و كوير در برابرش فرو مي ريخت .
كسي كه بودن درخت را باور ميكرد، هيچوقت سابقه نداشت كه خود از خاك كوير بشود و از آن بهسلامت عبور ميكرد.
آري همه عظمت آن كوير هول انگيز در برابر يك تك درخت تنها، در هم ميريخت.
اما مشكل اين بود كه اكثرا تك درخت را باور نميكردند، حتي آن را ميديدند ولي باور نميكردند و يا حال باور كردنش را نداشتند، و آنها همهشان خود ازخاك كوير شده بود ند و از جنس خود آن .
كوير خيلي هم زرنگ بود از خود قربانيانش براي افزودن بر خاك خود نزد طعمه بعدي استفاده ميكرد تا عظمت فنا گر خويش را به اثبات برساند، ولي با درخت چيكار كند ! او مثل تيغي در قلبش بود. سمج و پر رو.
كوير خودش هم نميفهميد چطور امكان دارد تك درخت زنده بماند ، ولي آن بود و در قلبش فرو ميرفت و از دردش خلاصي نداشت.
ديگر همه تلاش كوير شده بود كه آن تك درخت را از بين ببرد.
حاضر بود هر كاري بكند و هر باجي بدهد، راضي شده بود خاكش را به همراه طوفان كند تا همه از عظمت طوفان بيشتر بترسند و لي مابازاي آن، همه خاكها را طوفان يكباره بر سر تك درخت بريزد، يا به رعد فرصت ميداد كه همه آتشها را به دلش بزنه، ولي همان جايي را بزند، كه تك درخت استوار استاده بود.
تك درخت با اينكه هميشه از دست باد رعد و برق يك بلايي سرش ميآمد و يه قسمتيش آتش ميگرفت و يا زير خاك ميرفت و يا كنده ميشد باز ولي بود و بود و همه آنها را متعجب كرده بود كه چرا؟!
بهقولي معروف طوفان، رعد، برق و آتش كويري با كوير همه همدست شده بودند كه تك درخت را از بين ببرند، ولي او با لجاجت همچنان بود و بود و دشمنانش از اين همه لجاجت اون براي بودن، ديگر نميدانستند چه كاري بكنند.
روزگار ميگذشت و اين جريان همينطور ادامه داشت.
درد درخت هر روز بر قلب كوير بيشتر و بيشتر ميشد. تا اينكه خود كوير يه روز طاقت نياورد و با اينكه هميشه اون رو نزد بقيه انكار كرده بود، رفت پيش درخت و از درخت پرسيد : تو چي ميخواهي؟ چرا ريشهات را ازقلبم بر نميداري؟
درخت جواب داد : معلومه بر نميدارم، من تك درخت جنگلي هستم، كه تو با آتش وجودت به نابودي كشاندي و من تا باز سراسر اين كوير سوزان را جنگل نكنم، دست از سرت بر نميدارم، من خود، نماينده آن صدها هزار هستم ، وجود من يعني بودن جنگل و واقعيت آن.
كوير زد زير خنده و گفت: در دل من!
با اين همه آتش و حرارت!
تو تك درخت بدبخت ميخواي جنگل راه بيندازي ؟! ديوونه شدي ؟ حاليت نيست من كيم؟
من كويرم. ببين عظمتم را ! تا چشم كار ميكند همه جا هستم، تا بيكران.
ببين آتشم را!
آنقدر هست كه هيچ ابري جرات نميكند از نزديك من رد بشود.
ببين شنهايم را ! هر كدام چو گويهاي آتشين دوزخ هستن. هر كس كه به آن وارد ميشود، خود را به آن اضافه ميكند، حالا تو درخت ديوانه ميخواهي اينجا جنگل راه بيندازي! چنان بلايي سرت بياو رم كه به مرگت التماس كني .
درخت به او نگاه كرد و پوزخندي زدو گفت : چيزي را كه من ميبينم تو نميتوا ني ببيني .
كوير پرسيد : اون چيه؟
درخت جواب داد : جنگل سبز و رويان را. آن راز بودن است و بس، تو هر كاري توانستي كردي ، صد بار فكر كردي كه من نابود شدم، ولي وقتي گردو خاكت فرو نشست، من بودم و بودم و خواهم بود.
ميداني چرا ؟
كوير گفت : نه، سؤال منم اصلا همين است .
درخت خنديد گفت: تو تا لحظه مرگت نيز آنرا نخواهي فهميد و آن اينه كه اينجا جاي تو نيست، جاي جنگله ، عظمت تو وقتيه كه من نباشم، بودن من خبر از مرگ تو ميده و اين راز بودن منه . ايمان به واقعي بودن جنگل و تو در قلب سياهت هيچوقت اينرا نخواهي فهميد و فكر ميكني چون روي زمين جنگل يك كوير ساختي ميتواني بماني ولي كور خواندي ، اين جنگله كه واقعيت داره نه تو. هرچه هم تو قيل و قال كني بايد بروي. تو از خاك، كه مادر همه رويشهاست كوير ساختي ولي بهزودي خواهي ديد كه چه بخواهي چه نخواهي مرگت فرا خواهد رسيد و حضور من گواهي مرك توست...
كوير از اين حرف تك درخت چنان دردش آمد كه از عريدنش زمين به لرزه در آمد و گفت : خواهي ديد، خواهي ديد.
زمان ميگذشت از آن به بعد كوير تلاشش را بيشتر و بيشتر كرد، طفلكي تك درخت، هر روز يك قسمت ديگرش را از دست ميداد ولي بود و بود.
درخت آنقدر آنجا بود تا اينكه يك روز، يك تكه ابر ، بودن او را باور كرد و به سمتش رفت تا خودش بودن او را در ميان كوير ببيند.
اولين بار، ازآن تكه ابر شجاع كه جرات كرده بود بهسمت درخت بيايد، فقط به اندازه يك كف دست به درخت رسيد و بقيه اش در برابر حرارت كوير ذوب و بخار شد ولي آن با خودش پيام را آورده بود.
بار دوم از يك تكه ابر ديگر، دوتا كف دست، وهي كف دستا بيشتر و بيشتر شدند.
كوير هر كاري ميكرد فايدهاي نداشت چون كم كم آسمان از ابرهاي شجاع پر شد و لاجرم پيدا شدن سايه در كوير، ورود به آنرا راحت تر مينمود و اين آغازي بر پايان كارش بود. تا اينكه اولين قطره بر وجود تشنه درخت باريد.
آمدن بقيه قطرات ديگر براي درخت مهم نبود، چون با بارش اولين قطره، كبوتران نيز آمدند و هر كدام در منقار خود دانه اي داشتند و آن آغازي بر جنگل روياني بود كه از پايداري تك درخت پديد مي آمد .
كم كم تك قطرهها به باران تبديل شدند و روزي سيلاب برخاست و خاك كوير و همه كوير شدگان را با امواج خروشان خود برد.
كوير تا لحظه مرگش نفهميد كه چرا با آن همه عظمت و قدرتش نابود شد.
وقتي كه آلان به آن جنگل سبز و زيبا نظر ميكنيم تك درخت را ديگر نميشود تشخيص داد، چون همه مثل آن شدند و همچنين باور آدم نميشود، كه آنجا روزي كوير بوده است.
آري آن همه عظمت كوير در راز بودن يك تك درخت از بين رفت و حالا در اين سرزمين همه جا جنگل سبزو رويان است همه جا.
راز جز ايمان به وجود جنگل رويان نبود و نيست ...