حديث رفتنها و بودنها

وقتي ماهي برخلاف جريان آب شنا مي‌كند آيا به دنبال چيزي است؟

 

حديث رفتنها و بودنها

 

رفتم ، يافتم

برو!

هست

درنگ از چيست؟

خوشا

آنكه رفت

از خاكستر خويش

برجهيد

پا داد وپر باز كرد

خانة كوچك خود دادو

بر فراز همه قله هاي جهاني

از آشيانة سيمرغ

پرواز كرد

 

 

با من مگو كه نيست

بنگر

بنگر

اين اوست كه در قلبت

چو خواهي

هميشه بوده و هست

بشكن حلقة ناگزير حادثه

و يا جبر را

اين عشق است

كه رمز اختيار رفتنهاست

 

من مانده بودم

 رو به درآمدن ماه

او گفت مانده مرگ است

بر خيز

چو برخاستم

خورشيد را يافتم

كه تابيدنش

منتظر يك لحظه در انتخاب بود

 

با من مگو كه او نيست

او هميشه با من  و ما بوده است

من مي دانم

او همه جا هست

در چشم من

در پوست تو

آيا لمسش نمي كني؟

شاخة گلي كه مي شكند را منگر

بوستاني است بر  اين زمين

بنگر!

 

ديوان عمامه دار زميني

كه به نام او

عشق را سر مي بردند

جز گماشتگان دوزخ و شيطان نيستند

 

برخيز

ماندن

طراز قامت انسان نيست

رمز زندگي در رفتن است

 

رفتم، يافتم

برخيز، هست

آنكه هميشه تورا جستجو مي كند

هست

هست

قلبت را به سويش بگشا

او مناداي عشق است

او سرآغاز همه رستن هاست

او شبنم نشسته در هر خاك

او آغاز در آغاز

او پايان بر همه ترديدهاست

او جان است

جان همه جانهاست

آن  در  كلام لا اله الا الله است

هست

هست

من اورا ديدم

بنگر!

 

م. مشيري(رهنورد)

19 مرداد 84

لطفا نظرتان در مورد اين شعر را  به  آدرس الكترونيكي زير ارسال كنيد

با تشكر

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

                            

 

template Joomla