به كجا نگاه كنم؟


به كجا نگاه كنم؟

م.مشيري( حميد ايراني)

  

جهت تماس با مولفو يا سفارش كتاب با آدرس الكتريكي زير تماس بگيريد:

 

Faxnummer: 030920372081

 

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

 

فراخوان

 

” جهان مطلع نشد كه بر ملت ايران چه گذشت“ قسمتي از نامه شهيد اشرف به آقاي مسعود رجوي مسئول شوراي ملي مقاومت در سال 60 .

واقعيت تلخي كه متاسفانه در تاريخچه مقاومت مردم ايران بر عليه نظام جهل و ظلم آخوندي وجود دارد اينست كه آثار بسيار كمي در مورد سرنوشت و زندگي شهدا و اسرا و رزمندگان آزادي و وابستگان به آنان نوشته شده است .

وقتي براي اولين بار سال 1355 كتاب مادر ماكسيم گورگي را خواندم چندين بار براي “ مادر ” اشك ريختم و ماكسيم را ستايش كردم كه اين داستان را نوشته است .

حال قريب 27 سال از آن زمان مي گذرد از خود مي گذرم چون به دلايل مشخصي امكان نوشتن در مورد اين سرنوشت ها را نداشتم چون خود در بطن آن بودم و اكنون بعد از قريب ربع قرن, دوباره قلم بدست گرفته ام و وظيفه اصلي خود را در كادر نويسندگي , تحرير همين سرنوشت ها در قالب رومان قرار داده ام تا شايد در حيطه و توان خود , بتوانم مقداري ازاين ناكرده را جبران كنم.

 شرايط كنوني كه بهترين و پاك بازترين فرزندان مردم ايران در توطئه سياه ارتجاع با خطر روبرو هستند , كساني كه خود هر كدام اسطوره اي بزرگ در تاريخ مبارزاني يك ملت محسوب مي شوند, به قساوت برچسب تروريست مي خورند و بقولي معروف بايد گفت ” روزگار عجيبي است نازنين “ , اين كمبود بارز تر مي شود كه واقعا اين رزمندگان چه كساني هستند ؟ اما كسي خبر ندارد . .. و متاسفانه نويسندگان معاصر ما در اين زمينه خيلي خيلي كم كاري و... داشته اند ( بايد در اينجا به نقش هنر مند و تعهد ش نسبت به جامعه و در عصر مقاومت به نقشش در به تصوير در آوردن آن اشاره كرد ).

در هر صورت در گذريم بهتر است. آلان چه بايد كرد؟ بجاي جوابيه در جوابيه نوشتن .

فراخوانم به تمامي شعرا و نويسندگان و هنرمنداني است كه غم ايران و ايراني را در قلب دارند, مي باشد : « همت كنيم به رفع اين نقيصه بپردازيم و هنر خود را به مقاومت مردم هر چه بيشتر پيوند زنيم  …. و سرنوشت قربانيان رژيم منحوس آخوندي را به رشته تحرير در آوريم, تا” جهان كمي بداند“ .

مسلم است كه تمامي اين داستانها در پايه ريزي سيستم دمكراسي در ايران فرداجزو تاريخ آن مي گردد, و وقتيكه” صدف سفيد آزادي “ در درياي سرخ مقاومت بدست آمد, ملت ايران زمين ,اين سرزمين كهن شرف و افتخار كه به نحس آخوندي دچار شده , بعد از پايان اين دوران سخت, ارزش آنرا بهتر بداند .

موفق باشيد

حميد ايراني

3 دي 82 

 

بر سراپرده شب آتش جان بايد زد

تا بسوزد در سايه خود محو شود

 

و اين داستاني است از اين آتش جانها بر سراپرده شب

 

 

مقدمه :

بعد از فراخوان مبني بر نگارش داستانهاي زندگي قهرمانان مقاومت ملت ايران بر عليه رژيم سياه آخوندي حاكم بر وطن , اين اولين داستان واقعي از سر نوشت يك ذوج است كه به رشته تحرير در مي آيد .

داستان بكجا نگاه كنم يكي از هزاران داستان نا نوشته شده از زندگي رزمندگان ارتش آزاديبخش است . اين ققنونس هاي زمانه كه ز بهر شعله ور ماندن آتش مقدس نبرد بر عليه دژخيمان حاكم بر وطن به پرواز در آمدند و با وجود خويش آن آتش جاودان بر عليه ظلم را فروزان تر ساختند . قهرماناني كه از ” همه چيز خويش “ حتي از عواطف , براي ماندن در راه مبارزه گذشتند و در تاريخ مبارزاتي ايران زمين همچون خورشيد درخشيدند.

من بنوبه خود تلاش دارم كه هر چه بيشتر اين جنبه ناشناخته شده از مقاومت مردم ايران را بنمايانم تا بر نسل هاي بعدي حكايتي باشد از بهاي آزادي و دمكراسي در ايران فردا كه ملت شان در اين زمانه پرد اخته اند .

خاطر نشان مي كنم مسائل طرح شده در اين داستان هيچ گونه ربطي به مواضع رسمي سازمان مجاهدين خلق ايران ندارد و فقط در چارچوب يك رومان مطرح مي شوند.

م . مشيري( حميد ايراني )

 

 

تهران - تير ماه سال 1360

«پرويز تو برو! تو را گير بيا رن صد تكه مي كنن. من فقط يك هوادار ساده غير تشكيلاتي بودم. تو را همه مي شناسن , تو برو ! تو را بخدا برو عزيزم !  برو ,خواهش مي كنم . بخاطر من هم شده برو ! اگر ما را با هم بگيرن منم اعدام مي كنن . پس تو برو».

پرويز : «چي ميگي من برم ؟! بدون تو برم؟ بعد تو چيكار ميكني ؟  بدون تو من چطور زندگي كنم ؟ بهتره اگه قراره بميريم , با هم كشته شيم, من اينرو ترجيع مي دم ..»..

- « ببين 2 روزه تو اين لوله سيماني هستيم. تا كي مي توانيم بمو نيم ؟آبمو ن هم تمو م شده. اين واقعي نيست نمي تونيم ادامه بديم .

حداقل تو برو ! ببين تو ورزيده هستي . من تورا كند مي كنم .

 تو برو به سهم خود بلايي را كه اين آخوندها سر مردم ايران آورده اند را افشا كن ! تازه در خارج شايد بتوني بمن و پسرمان آرش بهتر كمك كني و  ما رو نيز ببري. برو من ايمان دارم موفق ميشي ! برو عزيزم ! مي دونم چي فكر مي كني , ولي خودت هميشه گفته اي” لحظه هايي وجود داردكه انسان ديگر حتي متعلق به احساس خودش هم نيست , بلكه وظيفه و مسئوليتي تاريخي در مقابلش قرار مي گيره و شايد اين كاملا متضاد با احساس او باشه“, و اين بار همين سر راه خودت نشسته .

تورا بخدا برو تو را تكه تكه مي كنن  . همه فالانژها از تو متنفرن چون هميشه در مقابل آنها از ميليشيا حمايت كردي و آنها را كتك زدي. برو , خدا نگهدارت برو!»

پرويز يخ زده . به گذشته فكر مي كند .

به اولين باري كه نسرين را ديده بود .

 تهران , سال 1355,

پرويز تازه دانشگاه را تمام كرده و بايد بسربازي مي رفت . او ازيك خانواده مرفه تهراني است . خانه شان در شما ل تهرانه , وزرشكار وخوش تيپ .

دوستش حسين كه چند سالي از او بزرگتر بود شركت مهندسي و نقشه برداري داشت . پرويز قرار بود بطور نيمه وقت در شركت او كار كنه .

حسين :« برويم دنبال خواهرم مريم حالش خوب نيست من به مادر قول دادم بر م دنبالش دم دبيرستان و ببرمش خونه».

با ماشين حسين راهي دبيرستان مريم شدند. مريم دم درب دبيرستان به همراه دختري ديگري منتظر بود .

 آن دختر نسرين بود و در همان نگاه اول پرويز بخودش گفت :« همونيه  كه يه عمر دنبالش بودي, اين همونه!» .

 او تابحال دوست دختران زيادي داشته, صدها, بنحوي كه او را دون ژوئن تهران دوستانش خطاب مي كردند , ولي  هميشه دنبال كس ديگري مي گشت و اينبار ندائي در قلبش مي گفت« اون همونه كه دنبالش بودي ...»

خودش هيچوقت علت آن احساس آنروز را نفهميد چي بود چون اساسا او به عاشق شدن و اين حرفها  هميشه مي خنديد و اعتقادي نداشت . از ديدن نسرين حيران شده بود , بنحوي كه حسين پرسيد :«چيه؟ حالت خوب نيست؟»

پرويز :« نه, نه , خوبم »

- « پس چرا به نسرين خانم خيره شدي؟ قبلاآيا او را ديدي؟»

نسرين با شيطنت گفت ,« شايد پرويز خان جن ديده ترسيده».

پرويز جواب داد ,« اگه همه جن ها مثه شما باشند, من همه چيز را ول مي كنم ,ميرم جن گير مي شم» , هر چهار نفر با اين حرف شروع به خنديدن كردن .

نسرين هفده سال داشت سا ل آخر دبيرستان بود, قد و موي بلند قهواي با چشماني گيرا و پوستي سفيد .

در بين راه پرويز آنقدر با نسرين شوخي كردكه در انتهاي راه مثل دو دوست قديمي شده بودند.

حسين چشمكي زد :« چيه آقاي دون ژوئن گلوت گير كرده ها ؟»

-:« دختر جالبيه , مي خوام بيشتر با او آشنا بشوم».

- «ترتيب آنرو مي دم هفته ديگر جشن تولد مريمه ...»

- «يعني مي گي يك هفته صبر كنم؟»

- « زود مي گذره بابا»

-« نه بر اي من»

- «چيه براي من فيلم نيا , منكه تو را خوب مي شناسم , تو حداقل صد تا دوست دحتر داشتي , هنوز هم داري, از نسرين هم بعضي هاشون قشنگ ترن , ولي چي شد؟ باز رفتي دنبال يكي ديگه و باز يكي ديگه , حالا عجله داري؟ »

-:« شايد او همان گمشده من باشه» .

- «چرند نگو تو را به قرآن , از اين گمشده ها تو صد تايي داشتي, برو به يكي بگو كه تو رو نشناسه, تو آدمي نيستي عاشق بشي, يك ماه ديگه, گمشده ديگه , من تو را مي شناسم , ولي در هر صورت بايد يك هفته صبر كني !»

آن هفته تماما پرويز به نسرين فكر مي كرد و چقدر طولاني بود آن هفته .

 روز تولد مريم فرا رسيد . او يك كادوي خوب براي مريم خريد و اولين نفري بود كه به مهماني رفت .

حسين : « به ! به ! آقاي پرويز خان گل و بليل , خوش آمدي ولي يه سه ساعتي زود آمدي . دوست خوب بتو مي گن , آمدي كمك ؟!»,

رو به مريم كرد و چشمكي زد وگفت :« ديدي چه دوست خوبي دارم , اون بخاطر كمك بما اومده ها! نه چيز ديگه ,يكوقت فكر نكني اون براي يه چيز ديگه زود اومده...»

مريم زد زبر خنده و با شيطنت جواب داد: «مي دونم منم از اين دوستاي خوب دارم , نسرين قول داده زودتر بياد بمن كمك كنه» و در همين حال دسته جاروبرقي را به دست پرويز داد و گفت ,«حالا كه زود اومدي قربون دستت اين دو تا اطاق را جارو كن ! » پرويز در حالي كه يك دستش به دسته جارو برقي بود جواب داد « بنظرم كه اين اتاق تميزه تميزه ... »

مريم: «نخير آقاي مهندس بايد جارو كني !»

و پرويز در حالي كه جارو را روي زمين مي كشيد با خنده گفت :«اي بچشم! هميشه حق با زناست , بخصوص كه روز تولدشان هم باشه ديگه هيچ مردي حريفشون نمي شه » و مشغول جارو كشيدن شد.

 به اين فكر مي كرد اگه نسرين اون رو به اون شكل ببينه حتما خوشش خواهد آمد و تصميم گرفت آنقدر به جارو زدن ادامه بده تا اون بياد .

 حدود نيم ساعت بعد نسرين نيز به همراه دو دختر ديگر آمد .

قلب پرويز با ديدن نسرين به طپش افتاده بود .او مثل فرشته ها شده بود. در يك الباس سفيد رنگ كه قلب پرويز را در خود مي پيچيد .

 پرويز در لحظه گفت به هر قيمتي است با او ازدواج خواهد كرد.

نسرين در حالي كه ميخنديد به مريم گفت :« به به , آقاي جن گير هم كه اومده ! دنبال جنه و يا كار گيرش نمي اومده؟ به پرويز خان چقدر مزد ميدي ؟» و در دلش پرويز را تحسين كرد و به اين صورت طرح پرويز گرفت .

پرويز در حال جارو زدن چواب داد :« براي رفع مشكل بيكاري بنده حاضرم مجاني براي شما كار كنم . يه درخواست ساده با يه لبخند فقط برايتان خرج داره ...»

نسرين بشدت مي خنديد

پرويز : « البته من فقط گفتم يه لبخند ساده . اينطور كه شما مي خنديد من مزد همه عمرم رو يكجا مي گيرم »

همه به هم نگاه معني داري كردند و نسرين هم احساس كرد اون همون كسيه كه مي تونه زندگيش را با او تقسيم كنه .

آن شب رابطه آندو كاملا با هم نزديك  شده بود و بعد ها نسرين به پرويز گفت , او نيز طي هفته به او فكر مي كرده است.

نسرين اصليت شمالي داشت, پدرش كارمند عالي رتبه دولت بود.

بزودي مراسم خواستگاري و ازدواج انجام گرفت و پرويز به سربازي رفت.

با پارتي بازي محل خدمت او به تهران افتاد. او صبح تا ظهر براي ارتش نقشه ساختماني مي كشيد و بعد از ظهر تا شب در شركت دوستش حسين كار مي كرد .

 در نبود حسين او نقش معاون اورا داشت .

 سال 57 آرش پسرشان بدنيا آمد .

 انقلاب و سقوط شاه و آمدن خميني در پي هم پيش آمد..

پرويز اصولا سياسي نبود, ولي يك ورزشكار تمام عيار محسوب مي شد. ا و هميشه طرفدار مردم بود . در  رشته كشتي ژاپني درجه استادي داشت و چندي نيز در ژاپن اموزش ديده بود .

بزودي او در مقابل فالانژها كه به ميليشياي مجاهدين حمله مي كردند از آنها دفاع مي نمود . تعداد زيادي از فالانژ ها بدست او كتك مفصلي خورده بودند و چون پدر پرويز پول دار بود و رابطه خوبي با آخوند ها داشت , انها نمي توانستند او را دستگير كنند.

5 سال از ازدواج آنها گذشت و خرداد سال 60 فرا رسيد .

پرويز اشتباه نكرده بود , نسرين واقعا هموني بودكه دنبالش هميشه مي گشت .  او هر چه بيشتر در طي اين سالها عاشق نسرين شده بود و معني عشق را با تمامي وجود  لمس مي كرد. آنها بيشتر از زن و شوهر مثل دو دوست صميمي هم نيز بودند. حال بعد از پنچ سال دست سرنوشت برايش طرح جديدي را ريخته بود . پسرشان آرش نزد مادرش بود و خيالش از آن جهت راحت بود.

حالا بايد تصميم بگيره , بمونه يا بره . او در معرض يك انتخاب سخت بود .

 نسرين اصرار مي كرد كه بره. مي دونست نسرين درست مي گه . اگر او دستگير شه حتما اعدامي است و شايد نسرين نيز با او اعدام و پسرشان تنها و يتيم شه . شايد اينطوري نيز بتونه آنها را نيز خارج كنه. ولي او چطور در اين وضعيت او را ترك كنه, صد بار ترجيع مي داد هر دو با هم كشته شوند . مي دونست نسرين راست مي گه و اين همان لحظه ايست كه بايد خود را و علا يق خود را تسليم عقل كرد .

به نسرين نگاه كرد, او جوان و زيبا بود . پرويز مي دونست شايد در اين راه او كشته شه . دست نسرين رو گرفت و بوسيد , به چشمان او نگاه كرد.« من مي رم فقط به يك شرط ! »

نسرين :«چه شرطي؟»

-« بايد قول بدي اگر من شهيد شم و يا خبر شهادت مرا شنيدي بايد ازدواج كني ! »

نسرين قلبش فرو ريخت,« نه هر چه مي خواهي بخواه, اينرا نخواه».

پرويز:« پس من نمي ر م » .

نسرين :«تو خودت مي دواني قلب من تا آخر عمر متعلق به توست , تو همسر , دوست و عشق من هستي . در تمامي اين پنچ سال كه با هم بوديم, در هر لحظه اش من غرق در شادي و محبت بودم . تو براي من فقط شوهر نبودي بلكه مثل يك دوست صميمي نيز بودي , سنگ صبور, با گذشت , شوخ و  دوست داشتني , من چطور كسي ديگري را در قلبم جاي دهم؟ نه نمي تو نم چنين قولي بدم».

ولي همان ضرورت بزرگ نسرين را وا داشت قول بده .

پرويز از او جدا شد , بسرعت خودش را به تلفن عمومي رساند و به دوستش محمد زنگ زد,

محمد به همراه همسر و 2 فرزندش سريع آمد , آن روز ها همه جا بگير و ببند بود . دستگيري يعني در جا به اوين رفتن و تير باران شدن . نه فقط براي پرويز بلكه براي محمد هم .

محمد او را به باغشان در نزديكي تهران برد , سريعا براي او كارت و شناسنامه جعلي و كارت كار تهيه كرد و با تغير قيافه با كمك پدرش از راه اورميه به همراه قاچاقچي به تركيه و از آنجا به آلمان رفت .

در آلمان تقاضاي پناهندگي داد و قبول شد. او در اين بين با خانواده اش تماس گرفت . ولي نسرين گم شده بود. او تصور مي كرد نسرين شهيد شده . بزودي در آلمان به هواداران مجاهدين پيوست و بعد براي مبارزه و انتقام از رژيم آخوندي به منطقه كردستان نزد مجاهدين رفت .

يكبار در يك عمليات بتصور اينكه پرويز شهيد شده او را از صداي مجاهد بعنوان شهيد اعلام نمودند . آن موقع نيروهاي مجاهدين بشكل پيش مرگه در كردستان بو دند. ولي بعد كه پرويزپيدا شد ه بود, اين خبر بعلتي تكذيب نشد , و پرويز يك شهيد زنده بود .

نسرين , وقتي پرويز او را ترك كرد احساس بي پناهي شديدي بهش دست داد .

 مدتي گريه كرد . بلاخره با نزديك شدن غروب از آن لوله بزرگ سيماني بيرون آمد . بشد ت تشنه بود در گرماي تير ماه تهران, وارد يك مغازه شد و از مغازه دار آب خواست .

مغازه دار ظرف آبي آورد و پرسيد ,« چيه خانم حالت خوب نيست؟ دكتر مي خواهي ؟ مي خواهي زنم را خبر كنم؟

بعد به آرامي پرسيد شما از مجاهدين نيستي؟»

نسرين گفت« نه آقا» .

مغازه دار خنده اي كرد گفت :«بله» بعد يك پاكت بزرگ د ست او داد , پراز مواد غذايي و گفت :« ببريد, هر وفت خواستيد بعدا حساب مي كنيم, مرگ بر اين آخوند هاي كثافت همه را بخون كشيده اند , مجاهدين در قلب ما هستند برو دخترم» .

نسرين تشكر كرد و بيرون آمد در پاكت علاوه بر مواد غذايي مقداري نيز پول بود.

مدتي در پياده رو بي هدف راه رفت . روي يك نيمكت نشست . مقدار كمي از شيريني ها را خورد. فكر مي كرد به كي زنگ بزنه و كجا بره .

سه ولگرد مزاحم او شدند, او ناچارا سوار تاكسي شد و بي اختيار آدرس محله خودشان در ميدان 7 تير را داد.  همش در فكر بود و نفهميد چطور به آنجا رسيد . از ماشين پياده شد . نميدانست چيكار كنه.,جايي را نداشت. بسمت تلفن عمومي رفت كه به يكي از دوستانش زنگ بزنه. يهو از بادجه تلفن پسر همسايه شان كه پاسدار بود بيرون آمد . بلافاصله او را شناخت . او مدتها سعي مي كرد در زمان محصل بودن نسرين با او دوست شه, ولي نسرين از او بدش مي آمد چون فقط يك لات بي سرو پا بيشتر نبود. اسمش اكبر بود. اكبر سريع پريد دست نسرين را گرفت .

« به ! به! نسرين خانم منافق » . يك دستبد به دست او زد و با بيسيم درخواست كمك نمود و مرتب مي خنديد گفت:« ديدي بهم رسيديم خوشگله».

نسرين به او فحش داد« پاسدار كقيف من شوهر دارم بچه دارم ».

اكبر خنديد:« بله  ميدونم ,شوهر منافقت يك روز مرا روانه بيمارستان كرده, حالا به فتواي امام همه شما ها حلال هستيد , هيچ حقي هم نداريد , ميشه هر كاري دلمون خواست با هاتون بكنيم , چشمكي زد و گفت , هر كاري» .

نسرين سعي مي كرد از دست او فرار كنه ولي فايده نداشت از مردم كمك مي خواست ولي در آن روز ها كمك كردن يعني مرگ.

بزودي يك ماشين سپاه آمد , يك چشم بند به چشم نسرين زده شد.

 نسرين شنيد اكبر به راننده گفت:« برو خونه سرهنگ كليدش پهلو خودمه . كلي هم زير زمينش پر ه . همه جورش است. از اسكاتلندي تا عرق ژاپني. صفاست برو كه طاقت ندارم بعد هر سه تا شروع به خنديدن كردن» .

دل نسرين فرو ريخت او خودش را براي شكنجه و اعدام آماده كرده بود ولي آنها چه قصدي دارند؟ هم دهنش بسته بود و هم دستش را ا ز پشت بسته بودند . چشم بند نيز داشت. درد شديدي كتفش مي كرد. ناگهان دستي شروع نمود به ور رفتن با او, و اون حيوان پست , او را مي بوسيد نسرين بشدت مقاومت مي كرد ولي كاري ازش ساخته نبود ......

نسرين را به خانه اي در اطراف تهران بردند, اول اكبر به او چند بار تجاوز كرد و بعد از آن حدود 8 ماه به او هر شب تعدادي پاسدار تجاوز مي كردند .

 خانه متعلق به يك سرهنگ زمان شاه بود و در زير زمين آن پر از مشروب هاي گران قيمت. به زور به گلوي نسرين مشروب مي ريختند و خودشان نيز مست مي كردند و به نسرين پشت سر هم تجاوز مي شد. در عرض شش ماه نسرين تبديل به يك پيرزن شده بود و ديگر لطفي براي پاسدارها نداشت. حتي اكبر نيز كمتر سراغش مي آمد.

يكبار يك پاسدار را با شيشه مشروب زده بود . از آن موقع به بعد هرروز كتك مي خورد و بعدتجاوز مي شد و با دست بسته پاسداران او را در يك اتاق زنداني مي كردند كه خودش رو نكشه.

تا يك شب كه اكبر آمده بود براي شكنجه و تجاوز , شنيد يك پاسدار به او گفت ,« براي چي اينرو نگه داشتيم ؟ اون كه ديگر صفايي نمي ده» , اكبر گفت:« دكش ميكنيم يه جديدش و مي آ ريم».

آن يكي پرسيد:« چيكارش كنيم ؟ »اكبر گفت:« مي بريمش سد كرج ترتيبش را مي د يم, پس امشب نسرين خانم گودبادي پارتي داره» , آنگاه هر دو مثل گراز خنديدند.

پاسدار اولي به محوطه رفت و اكبر در ساختمان ماند.

نسرين احساس متناقضي داشت از خدا مي خواست بميره و از اين شكنجه لحظه مره راحت شه و از طرفي شوق ديدار پسرش آرش و آتش اتنقام اورا رها نمي كرد .

 او تصميم گرفت به هر صورتي شده فرار كنه و شانس نيز با او بود.

اكبر كه در ساختمان مانده بود با يك شيشه مشروب وارد اتاق شد, نسرين متوجه شد سر نيزه او به كمرش هست. او نزديك نسرين شد و شيشه را در دهان نسرين خالي كرد . نسرين كه توانسته بود يك دستش رو  باز كنه, سر نيزه او را بسرعت بيرون آورد و با آخرين قدرتش در گردن آن جانور فرو كرد. اكبر نعره اي مثل گراز كشيد و خر خر مي كرد. نسرين بلافاصله سرنيزه را بيرون آورد و مجددا در شكم او فرو كرد. آن جانور در خون خود غوطه مي خوردو ناله مرگ مي كرد.

بسرعت دست ديگه خود را باز كرد . انرژي بيكراني در خود احساس مي كرد.

 لاشه اكبر  را از رويش به كناري انداخت. نزديك پنجره رفت . پاسدار ديگر در ماشين بود و موتور روشن . او صداي نعره اكبر را نشنيده بود . بسرعت بسمت اكبر رفت او در حال جان كندن بود . از جيبش  مقداري پول برداشت و به جنازه او تف انداخت.  لباس پوشيد و بسمت ماشين رفت . سنگ بزرگي را برداشت. پاسدار متوجه نزديك شدن او نشده بود. خودش را به نزديكي او رساند و منتظر ماند . وقتي او مي خواست از ماشين پياده شه , محكم با سنگ به صورت او زد كه طرف درجا بيهوش شد.

سوار ماشين كه شخصي بود شد . نيمه شب بود مقداري راه آمد ماشين را كناري گذاشت و نزديك صبح با يك ماشين سواري بسمت رشت رفت.

خوشبختانه از پست بازرسي به سلامت عبور نمود چون در پاسگاه بين سر نشينان يك اتوبوس و پاسداران دعوا بود, آنها را سريع رد كردند.

او مستقيم سراغ خانه يكي از دوستان دوران كودكيش پروانه رفت كه شوهر او احمد نيز بعدا يكي از دوستان نزديك پرويز شده بود .

ابتدا زنگ زد, احمد درب را باز كرد, نسرين را نشناخت پرسيد :« كاري داشتيد ؟»

نسرين خودش را معرفي كرد , احمد باور نمي كرد, ولي بسرعت او را داخل برد , پروانه را صدا كرد , پروانه نيز اول او را نشناخت ولي وقتي به چشمان او نگاه كرد ازشدت تاسف دچار تشنج شد و به زمين افتاد . آندو از بلايي كه سر نسرين آمده بود بنحوي كه او ده سال در اين هشت ماه پير شده بود شوكه شده بودند.

اورا به اتاقي بردند , نسرين حمام گرفت او در اثر تورم در قسمت هاي مورد تجاوز تب داشت و همچنين معتاد به الكل شده بود .

پروانه آمد گفت : دكتر كاظم را خبر كرده است», او يك دوست خيلي نزديك پرويز بود.

دكتر كاظم آمد وقتي نسرين را ديد بلافاصله بيرون رفت و در حياط گريه مي كرد و به رژيم فحش مي داد .

احمد او را آرام مي كرد , كاظم وارد شد او را معاينه سطحي نمود , باز بيرون رفت و چند ساعت بعد با يك دكتر زن آمد . مقداري دارو آورده بود.

دكتر زن نسرين را كامل چك كرد و برايش دارو تجويز نمود.

چند ماه نسرين در آنجا ماند تا حالش بهتر شد و ترك اعتياد كرد .

 سال 61 فرا رسيد ديگر بگير و ببند هاي سال 60 نبود با شناسنامه جعلي كاظم نسرين را در مطب خود بكار گرفت. خصوصيات انساني كاظم هميشه تحسين نسرين را بر مي انگيخت . نسرين در اين مدت توانست آرش را نيز نزد خودش بياره. مي دونست پرويز چندين بار زنگ زده  و فكر كرده كه نسرين شهيد شده و مدتيه كه ديگه زنگ نزده است . او هر روز راديو مجاهد را به هر طريقي بود گوش ميداد و قصد داشت خودش نيز بنحوي نزد مجاهدين بره.

سال 61 نيز گذشت آرش چهار ساله شد . از پرويز خبري نبود يك روز در يك خبر راديو مجاهد نام پرويز بعنوان شهيد راه آزادي در يكي از عمليات ها ذكر شد . آنروز نسرين به تلخي  مي گريست .كاظم نمي گذاشت او در غم خود تنها باشه.

مراسم بزرگ داشت پرويز را در خانه برگزاركردند .

چندي بعد بنا به قولي كه نسرين به پرويز داده بود با كاظم ازدواج نمود. از كاظم داراي يك پسر و دختر شد . زنذگي آنها به آرامي مي گذشت . آرش مثل پدرش بود قد بلند , ورزشكار , خوش تيپ و داراي خصايل انساني كه تمامي اطرافيان را به تحسين بر مي انگيخت .

نسرين به نوبه خود مستمر به خانواده شهدا كمك مي كرد وكاظم نيز هميشه اورا تشويق به اين كارمي نمود .

كاظم هيچوقت سعي نداشت جاي پرويز  را بگيره, او جاي خودش بود و هميشه او نيز از تحسين كننده هاي پرويز بشمار مي رفت . نسرين شيفته خصوصيات انساني او بود.

سالها در پي هم مي آمدند و مي رفتند و زندگي هر چند در زير حكومت آخوندي مثل زهر بود ولي خوشبختانه مي گذشت.

آرش ديگر براي خودش مردي شده بود. او  سال دوم در رشته مهندسي راه و ساختمان در داشگاه تهران تحصيل مي كرد .

آرش مثل پدرش بيقرار بود , او پرويز را يادش نمي آمد ولي مي دانست پدرش مجاهد خلق بوده . او به آن افتخار مي كرد و خودش با اينكه شناخت كمي از مجاهدين داشت , در قلبش كشش عجيبي نسبت به آنها احساس مي كرد . هميشه تبليغات رژيم بر عليه مجاهدين را افشا مي كرد و شجاعت او بر عليه حزباللهي داشگاه باعث ترس نسرين مي شد .

 

تابستان سال 1378

تير ماه سال 78 آرش اكثرا بيرون بود و به نسرين نيز چيزي نمي گفت .نسرين بشدت مي ترسيد ولي آرش مثل پدرش بود, لجوج و پر كار, حرفهاي نسرين در او اثر نداشت . نسرين به او قول داده بود هر وقت درسش تمام شه به همراه او به نزد مجاهدين با هم بروند, تا آن موقع بچه ها نيز بزرگ شده بودند و خودشان مي توانستند تصميم بگيرن , ولي سرنوشت چيز ديگري مي خواست.

آرش دو سال بود كه نزد پدر مادر پرويز زندگي مي كرد. چون دانشجوي دانشگاه تهران بود ولي هر هفته نزد مادرش و دكتر كاظم كه جاي پدرش را هميشه پر مي كرد مي رفت.

هجده تير 78

مادر بزرگ زنگ زد كه نگران آرش هست از او خبري نيست . دو روز است خانه نيامده , قلب نسرين فرو ريخت , مي دونست لباس شخصي ها به جان مردم افتاده اند و حتي از مردم نيز تعدادي كشته اند, بالافاصله به همراه كاظم به تهران رفت.

از آرش خبري نبود همه جا را مي گشتند به پزشك قانوني نيز سر زدند , ولي از او خبري نبود.

 

18 تير: پاسداران به خانه مادر بزرگ دنبال آرش آمده بودن مي گفتند او از رهبران قيام بوده  و يك فرمانده پاسدار ها رو به حد مرگ كتك زده كه چند جاي او شكسته  و فالانژ هاي داشگاه اورا شناسايي كرده اند ..

19 تير: تير از آرش باز خبري نبود اطلاعاتي ها تلفن خانه را كنترل مي كردند و در اطراف خانه نيز بودند.

20 تير:  شادي دختر نسرين زنگ زد كه آرش به خانه زنگ زده و گفته حالش خوبه و نگران نباشند او مي ره نزد مجاهدين , از قبل همه چيز را آماده كرده بوده . او گفته اگه بتونه از عراق باز زنگ خواهد زد .

نسرين مقداري خيالش راحت شد ولي فكر اينكه بين راه دست پاسدارن بيفته, او را رنج مي داد , ولي مي دو نست آرش بسيار ورزيده است و كمتر كسي به او مي رسه. زندگي بدون آرش برايش معني نداشت . دخترش شادي  16 ساله بود و پسرش سهراب 14 سال داشت , از آنها خيالش راحت بود چون اصلا سياسي نبودند .

با كاظم صحبت كرد و به شادي و سهراب نيز قصد خودش رو گفت. او قصد داشت نزد مجاهدين به عراق بره.

نسرين با خودش مي گفت كه تاخير زياد داشته وگرنه همان سال 61 مي بايستي مي رفت ولي در انتخاب مانده بود . در طول ساليان هميشه اين فكر  او  را  رنج  مي  داد  كه  به  آرمانش  كه  همان  آرمان  مجاهدين  و  به  مسعود  معلم  نسل  انقلاب  پشت  كرده و درگير زندگي شده  و  الان  ديگه  نمي تو نست با رفتن آرش به  اين  وضع  ادامه  بده.

همه  با  او موافقت  كردند . نسرين  و  كاظم  به  سوريه  و  از آنجا  به  عراق  رفتند  .    بعد از رسيدن به عراق بلافاصله  با  ماشين  به سمت قرار گاه  اشرف  حركت كردند. 

دم  در  ورودي  جريان  را  به  كيوسك دم  در  گفتند .  مردي  كه  به  همراه  يك  زن  در كيوسك  بود   با  رفتار  بسيار  محترمانه  به  او  گفت  فردا  مراجعه  نمايند. 

آنها  به  بغداد  باز گشتند  و  فردا  باز  به  قرار گاه  رفتند . اينبار  همان  مردي  كه  ديروز  در  كيوسك  بود  بسيار  دوستانه  با  آنهابرخورد نمود . آنها  وارد  قرار گاه  شدند .  آنها  را  به  يك  ساختمان  بردند  برايشان  هندوانه  خنك  و نوشابه  آوردند .

 خانمي وارد  شد.  خودش  را  زهره  معرفي  نمود و   او  گفت :« خوش  آمديد  آرش  پسرتان  اينجاست» 

نسرين  فرياد  شادي كشيد  و  اشك  از  چشمش  سرازير  شد,  «خدا  را  شكر  پس  او  سالمه  !»

  نسرين  قصد  خود را  مبني  بر ماندن  گفت.

   زهره  در جواب :«گفت آلان  مي  رويم  به  يك  محل  ديگر» .

 قرارگاه مثل  يك  شهر  بود  همه  جا  تميز  ,  در  آن  بيابان  بي  آب وعلف   همه چا  پراز  درخت  بود  و  تعجب  نسرين  و  كا ظم  را  بر انگيخت . حدود  20  دقيقه  در راه  بودند.  در  قرار گاه  اتوبان  نيز وجود داشت .

 وارد  يك  خانه اي  شده   و به  داخل يك  اتاق  راهنمايي شدند. چند دقيقه  بيشتر  ننشسته  بودند كه درب باز  شد و آرش  سر حال  و  شاداب  وارد  شد. نسرين  و كاظم  او را  در  آغوش گرفتند,  آرش  لباس  نظامي  رنگ  خاكي بتن  داشت كه خيلي هم  بهش مي آمد , بعد  از  مدتي   نسرين  به  او  گفت  كه او  نيز  قصد  دارد بماند  . آرش  خيلي  خوشحال  شد. كاظم  گفت  او مي  رود  و با  بچه  ها  باز  مي  گردد .« جاي  من  نيز  اينجاست , ما فكر مي كرديم مجاهدين داخل چادر زندگي  مي كنند ولي  اينجا  يه  شهر مدرنه , اتوبانم داره !»

آرش خنديد و گفت:« آره همه چي  داره  همه اش  را نيز خودشان ساخته اند , هر چي هم تونستي پول با خودت بيار , آنها به پزشك نياز دارند ولي نفرات زير 18 سال را قبول نمي كنند» .

آن  روز  به ديدن  از  قرارگاه اشرف گذشت كه  خود  يك  شهر  بزرگ  بود  , همه چيز در  خود داشت از نانوايي و بستني  سازي  و  انبار هاي بزرگ  , پارك وحتي  مزار  شهدا . 

روز  بعدكاظم خداحافظي  نمود  چون  بيشتر نيز  نمي  تونست  بمونه .

نسرين  نيز  به  قسمت  پذيرش  رفت .  روز دوم  براي  پر كردن  يك  سري  فرمها  به  يك  قسمت  ديگر مراجعه  نمود  كه اسمش ورودي  بود .  ابتدا  خانمي كه گوهر صدايش مي كردند  ضوابط  ارتش  را  گفت  , « در اينجا  همه  رزمنده  هستند  لذا  زندگي  خانوادگي  معنايي  ندارد» .

  نسرين  گفت :« بله  از  ايران  نيز  مي  دانستم  رزمندگان  ارتش  از همه  چيز  خود  گذشته  اند   تا  به  هدف  بالاي  خود  برسند  و  اين  مشخص  است   كه در  ارنش  نمي  شود  زندگي  خانوادگي  نيز داشت  و  من  نيز از  اين  گذشته ام  چون  همين درست  است».

از  پشت  پنجره  شبح  مردي  رد  شد,  او  وارد  اتاق  شد پشتش  به آنها  بود  قدي  بلند با مويي  چو گندمي و  مقداري  مي  لنگيد .

گوهر به  نسرين گفت :« نزد  برادر  صالح  مي  رويد  چند  سئوال  دارند»   و خودش  از  اتاق  بيرون  رفت ,  مرد  به  سمت  نسرين  چرخيد در جا  خشكش  زد.

  نسرين خداي  من  پرويز  است ,  پرويز  عشق  بزرگ  او ,  او نيز  خشكش  زده بود , مدتي  هر دو  به  هم  نگاه كردند .  هيچكدام  قدرت  نزديك  نشدن  به  هم  رو  نداشتند ,  بغض  نسرين  تركيد  به  سمت  پرويز  دويد , پرويز  اما تكان  نمي  خورد.  در  چند  سانتي  پرويز  نسرين   نيز  خشكش  زد , يادش آمد  او  زني  شوهر  دار  است ...

پرويز  متوجه  شد  پسرش  نيز در آنجاست,  خدا  را شكر كرد  و سپس  بسمت  محل  استقرار  او  دويد.

  آرش  در كلاس  درس  بود  درب  زد  و  از  مربي  كلاس خواهش  كرد  آرش  را  بيرون  بفرستد .

آرش  سريع  بيرون  آمد.  تعجب  كرده  بود  كي  دنبال او آمده . وقتي  پرويز  را  ديد بلافاصله از شباهتشان بهم و يك احساس  دروني  به  او  مي گفت  او  پرويز پدرش  است.

   پرويز  نيز  آرش  را  نگاه  مي كرد هر  دو همديگر  را  بر انداز  مي  كردند  و  بدون  هيچ  گونه  حرفي  در  آغوش  هم  جاي  گرفتند  و  از خوشحالي  گريه  مي  كردند.

 

پرويز  و آرش  در آغوش  هم  اشك  شوق  مي ريختند  , آرش  گفت:«  هميشه  در قلبم  احساس  مي  كردم  تو  زنده  اي   .  هميشه  از  اينكه  تو  مجاهد  بودي  به  آن افتخار مي  كردم.  رژيم  خيلي   سعي  داشت از  مجاهدين  چهره  بسيار زشتي  ارائه  دهد .   آدمهاي  خشن  و  بي  عاطفه  كه  مثل  ماشين  هستند و در شقاوت  نظير  ندارند   .  اين  تبليغات  از  وقتي  آدم به  كودكستان  مي  ره      تا  بزرگ شه  هست.  رژيم  سعي  مي  كنه  آنقدر   بگويد و  بگويد   كه  حتي  كساني  كه  خود  مخالف  رژيم  هستند  از اين  همه  كثرت  تبليغات بطور نا خودآگاه  وقتي  اسم  مجاهدين  مي آيد  از  آنها بترسن    . خودش  تبليغ  مي  كنه  آنها  از ما  بدتر  هستند .  ما  حداقل  ديكتاتوري  مذهبي  هستيم  آنها  بيايند  هم  مذهبي  اند  و  هم  ماركسيستي  و  يك  چيزي  مثل  پل پت  در  ايران  راه  مي  افته . و  اين  احساس  را  از  بچگي  سعي  مي  كنه  در  آدم  بوجود  بياره كه آدم از مجاهدين بيشتر از رژيم  بترسه ,    متاسفانه  بعضي  ها  نيز  گول  مي  خورن  ,  باينكه  ضد رژيم  هستن ,  از  مجاهدين  نيز  خوششان  نمي  آيد   و اين  همان  هدفي  است  كه  آخوند  ها  دنبالش  هستن  , برايشان  مهم  نيست  خودشان  هوادار  نداشته  باشن ,  برايشان مهم اين  است  كه,  مجاهدين  را  بتوانند  خراب  كنن ,   به  اين  صورت   مردم  را  دنبال  خواب  خيال  بفرستن ,  كه  كسي  با  اسب  سفيد  وارد  مي  شه از  خارج  و  آنها  را  آزاد مي  كنه   , و بجاي  كار  عملي  در  رابطه  با  مقاومت  خواب  و  خيال  ببين     ويا  اينكه  مايوس  كنن  و  به  همين  بازيهاي  رژيم  مثل  آوردن  خاتمي  تن  بدهند »

پرويز: « عجب ! تو حرفهاي خيلي خوبي مي زني . پس  تو  چرا  اينطوري  نشدي ؟»

-  «خيلي  ها  اتفاقا  درست  دنبال  آن  چيزي  هستند  كه  رژيم  بيشتر  از همه  فحش  مي  ده    و  يا  از آن مي  ترسه .   اسم  يك  مجاهد  جايي  بيايد!   همون  پاسداري  كه  جلو ملت  شير ه  و  انسان  مي  درد  تبديل  به  موش   مي  شه,  ولي  من  خودم  اولين  سئوالي  كه  از  خودم  كردم  اين  بود.  چرا  پدرم  مجاهد بود ؟ هم  خانواده  ثروتمندي  داشته  و  هم   تحصيل  كرده  بود  و  هم  خوش تيپ .  هيچي  كم  نداشته.   هر  چي  مي  خواست  در  زندگي  از  چيز هاي  مادي  مي  تو نست  بدست  بياره . اگر  دنبال   قدرت  بود,   كه  مي  تونست بره  داخل  رژيم.   دنبال  پول  هم  كه  نبوده , چون  بعد سراغ  مجاهدين  نمي  رفته . هميشه  نيز  حامي  آدمهاي  ضعيف  بوده  و  دشمن زور  و  ظلم ,  پس  مجاهدين نمي  تونند  آدمهاي  بدي  باشند . من  از وجود  تو  به  اين  پي  بردم  و وقتي  بزرگتر  شدم  فهميدم بهترين و  تحصيل  كرده  ترين  و  شجاع  ترين  آدمها  شما ها  بوده  ايد, چون  در طول زمان با  زندگي  تعداد  بيشتري  از   مجاهدين  آشنا     شدم  هر چه  بيشتر  جذب آنها   مي  شدم . آري  آرمان  آزادي ,  آرماني  مقدس  مجاهدين  است  و  نه  به  قدرت  رسيدن  خودشان .     براي  اينكار  با  خون  و,  جان  و  مال  خود  فدا  كرده  اند. متاسفانه  رژيم آنقدر تبليغ  بر عليه  مجاهدين  كرده  كه  خيلي  از اقشار ناآگاه  و  مردمان  عادي  جامعه  فكر  مي  كنند  مجاهدين  آدمهاي  خشني  هستند  ولي   اين  درست  صد درصد خلاف  واقعيته .  شما  در  يك  جنگ  خونين  بوده  ايد   و فقط  چهره  نظامي  شما  زياد  شناخته  .  رژيم  هم  روي  همين  كار  مي  كنه,  مهم  برايش  نيست   صد تا  فحش  به  رژيم  بدهي  مهم  اين  است  كه  هوادار مجاهدين  نباشي  و  سر اين  كوتاه  نمي  آيد  .  همه  مردم  ايران  اينرو  مي  دونند .     از  هزارتا  داستان  زندگي  هر كدام  شما  ها  كسي   از يكيش هم   خبر  نداره.      خلاصه  بگم  تمام  سعي  رژيم  مغدوش  كردن  چهره  مجاهدين  است.هر   كاري  هم  دستش  بر  آيد مي  كنه  و  البته  خيلي  ها  نيز  به  همين  دليل  نه  از روي  شناخت  مجاهدين  بسمت  آنها  مي  رن  چون  مي  دانند  فقط  آنجاست  كه  مي  توان  با رژيم  در  افتاد و هر چه  رژيم  بيشتر  به  مجاهدين  فحش  مي  دهد  عطش  آنها  براي جذب  شدن  به  آنها  بيشتر و بيشتر مي  شه.  

 يك دسته  ديگر اقشار  روشنفكر جامعه  هستند  كه  فرق بين  اسلام  مجاهدين  و  خميني  را  خوب  تشخيص  مي  دهند  .  يك  دسته ديگر  اقوام  شهدا  و  زندانيان  و خود مجاهدين هستند  مثل  من كه  مشخصا  گرايش  به  مجاهدين  دارند  چون  آنها  از خصوصيات  خود آن  فرد به  خصوصيات  مجاهدين  پي  مي  بردند.  منم  بيشتر  براي  اينكه  تو  مجاهد  بودي  قدم  به  اين  راه  گذاشتم  و هر چه  بيشتر  رفتم  به  حقانيت  مجاهدين  بيشتر  آشنا  شدم .  البته  سئوالاتي  هم  دارم  كه  جواب  نگرفته  ام .  رويم  نيز  نشد  از  مسئولين  اينجا  بپرسم  مي  خواهم  از  تو  بپرسم ».

پرويز  خنديد  و  آرش  را  مجددا  بوسيد   و  گفت : «چه  عجله  اي  داري ما  بعد  از  اين  همه  مدت  بهم  رسيديم   تو  رفتي   سراغ  سئوالات  ذهن  خودت .  حداقل  بگذار  خوب  تو  را تماشا  كنم . ميدوني  من  فكر  مي  كردم  نسرين  شهيد  شده , چون  بعد از  جدا  شدن  از  او  چندين  بار   تماس  گرفتم  ولي  كسي  از  او  خبر  نداشت .   چند ماه  پشت  سر هم  زنگ  زدم   پدرم  نيز  همه   جا رو  گشته  بود  نسرين را  گير   نياورده   بود   تا  اينكه  اكبر  پسر  همسايه  خانه  پدري  نسرين  كه  پاسدار  بود  و  قول  كمك  داده  بود    خبر  آورد  كه  او  دستگير  شده  و  در  حين  دستگيري  مسلح  بوده  و  به  شهادت  رسيده و كسي  هم  از محل  قبر او  اطلاع  نداره.  من  چون  از  محل  تو كه نزد  پدر  بودي  مطمئن  بودم   ديگر  نخواستم  زندگي  تو  را  نيز  خراب  كنم   و  سراغ  تو  هم  ديگر  نيامدم    بعد  رفتم  عراق .  سال  61  بود   و  به  مجاهدين  در منطقه  مرزي  پيوستم».

آرش  پرسيد:«  تو  از  سال  61  در  منطقه  هستي   و  حتي    يكبار  نيز  تماس  نگرفتي؟

      پرويز  :« چرا. سال  62  مطلع  شدم   كه نسرين زنده بوده  و از بلايي كه سرش آمده بوده خبردار شدم .  شماها  فكر  مي كرديد كه من  به  شهادت  رسيده ام  و  نسرين  با  كاظم  ازدواج  نموده  و  تو  نيز  كاظم  را  جاي  پدر  خودت  مي  شناختي.

به اين صورت   من  ترجيه  دادم  خودم  از  زندگي  شما  ها  حذف  شم . اين  براي  تو  بهتر  بود .   چون  تو  مرا  يادت نمي  آمد  ولي  كاظم  را  مثل  پدرت  دوست  داشتي    و نسرين  نيز  ديگر  طاقت  اينكه  باز  سرو كله  من  پيدا  شود  را  مي  دانستم  نداره  .

 جريان  او را  پدر  برايم  تعريف  كرد   و  با  اينكه  برايم  بسيار  سخت  بود  ولي   خودم  را  از  زندگي  شما ها  كنار كشيدم .اين  به  نفع  همه  بود.  من  كاظم  را  مي  شناختم  او خيلي  دوست  خوبي  هميشه برايم بود.  مي  دانسنم  پدر  خوبي  نيز  براي  تو  خواهد  شد  و  همسر  مناسبي  براي  نسرين . آري  پسرم  من  در طول  اين  ساليان  توسط  پدر  بزرگ  از  وضعيت  شما  ها  اطلاع  داشتم ولي  نمي  خواستم  وارد  زندگي  شما  بشوم  و اگر  نيامده  بودي  من  قصد  داشتم  هميشه  برايتان نقش  همان   پدر  شهيد  را  داشته  باشم . ولي  سرنوشت  چيز  ديگري  مي  خواست  و  تو آلان  اينجايي» .

آرش  سئوال  كرد :« از خودت  بگو   اين  20  سال  چيكار  ها  مي  كردي؟»

پرويز  خنديد  و  گفت:«   داستان  مفصلي  است ».

آرش  جواب  داد :« ولي  مي  خواهم  بشنوم  لطفا  برايم  تعريف  كن!

پرويز  آرش  را    به  دفتر  كارش  برد   و  سپس شروع به تعريف  داستان  زندگي  خود نمود  :

«روزي  كه  از مادرت  نسرين  جدا  شدم  روز  بسيار  تلخي  بود  من  هميشه  از  خودم  سئوال  مي  كردم  آيا  كار  درستي  كردم .    در  هر  صورت  من  به  اين  اميد  كه  بتوانم  شما  ها  را نيز  زودتر خارج  كنم  از  مادرت  جدا  شدم   چون وجود  من  براي  او  خطرناك  بود .   او  را  زياد  نمي  شناختند  مگر  به  واسطه  من,    اگر  ما  را  باهم  مي  گرفتند  كار  او  نيز  تمام  بود,  چون  من  در  آن  ايام  و قبل  از آن  چند تا  پاسدار  و  حزب اللهي  را  راهي  بيمارستان  كرده  بودم  براي  همين  اگر مرا  گير مي  آوردند  تكه  تكه  مي  كردند  و  پدر   نيز نمي  توانست  ديگر كار ي  كنه.  او  تا  آن  موقع  توانسته  بود  با  پول  و  رشوه  كاري  كنه  كه  مرا  دستگير  نكنند  ولي  بعد از  30  خرداد  ديگر  امكان  پذير  نبود  و  همين  مسئله  باعث  شد  من  از نسرين  جدا  شوم   چون بيشتر از  اينكه  با هم  دستگير  شويم  ترس  داشتم . مي دانستم حتما ما را درجا مي كشند . حداقل مي خواستم اون زنده بمونه تا پسرمان حداقل مادر داشته باشه .  

من  توسط  يكي  از  دوستانم  كه  سريع  خودش  را  بمن  رساند  به  خارج  از  تهران  منتقل  شدم.  مدتي  در  آنجا   بودم  و در  اين  مدت خميني  چهره  واقعي  خود  را  نمايان  ساخته و به جان  ملت  ايران  افتاده  بود   و  هر روز  دهها  شايد  بيشتر  نيز  اعدام  مي  كرد,  بدون  اينكه  بعضا  اسم  آنها  را  بداند .  دسته  دسته  ميليشا   مجاهدين  را  مي  گرفتند  و  اعدام  مي كردند  و  البته مقاومت نيز  ناچار  وارد  فاز  نظامي  شده  بود  چون  ديگر  حتي  نفس  كشيدن  نيز  امكان  نداشت.

  توسط  يكي  از  دوستانم  با  پدر  تماس  گرفتم  او  برايم  10  هزار  دلار  نقد  فرستاد  و  خودش  نيز  آمد مرا  ديد.   از  نسرين  هيچ  خبري  نبود .  من  بعد  از  آن  به  اورميه  و  از  آنجا  توسط  قاچاقچي  به  تركيه  رفتم.   داستان  رفتن  ما به  تركيه  هم  خودش  داستاني  بود.   من  در  اروميه  با  يك  قاچاقچي دوست  شدم  بنام  كمال.  او  ترتيب  رفتن  مرا  داد .

   اكيپ  ما  4  نفر بود,  من  بودم  با  يك  هودار  مجاهدين  بنام  ساسان  و  يك  دختر  ديگر  كه  متوجه  نشديم  با  كدام  سازمان  بود  ولي  خيلي  ورزيده  بود   و  با  اينكه  زيبايي  زنانه  داشت  ولي  رفتارش  مثل  مردان  بود . زورش  هم  زياد  بود.   ما  او  را پروانه صدا مي كرديم . يك  نفر  ديگر  نيز باما  بود  به  اسم  مهندس  كامران  كه  بي  خط  بود , دنبال  زندگيش  بود.   بعدا  فهميديم  مقدار  زيادي  با  خودش  پول بهمراه  داشته.  خودش  مي  گفت  300  هزار  دلار.

  ما  4  نفر  به  همراه  كمال  به  يك  خانه  باغي  رفتيم  او  ما  را  تحويل  يك  كردي  داد  بنام  كاك  جمال  كه  او  به  همراه  يك  پسر  جوان  بنام  سهراب  كه  ترك  تركيه  بود  ما  را  قرار شد  تا  استامبول  ببرند و  در  استامبول  هر كس  دنبال  كار خودش  برود.

من  به  كمال  2000  دلار  بيشتر  دادم  كه  از  استامبول  مرا  به  آلمان  ببرند . البته  با من  خيلي  ارزان  حساب  كرد  از  بقيه  بيشتر  مي  گرفنتد .  2000  دلار  نيز  به كاك  جمال  داديم  تا ما  را به  استامبول  برساند .  اين  كاك  جمال  آدم  خيلي  جالبي  بود .  8  تا  زن  رسمي  و  تعدادي  غير  رسمي  داشت و  از  شانس  ما  عاشق   پروانه  نيز  شده  بود .  مستمر  گريه  زاري  مي كردكه پروانه  زنش  بشه.  خلاصه  خيلي خنده دار  بود پروانه  به چند زبان  صحبت  مي كرد  و  دكتر  بود و به جريانات  چپ  وابسته  بود وكاك  جمال يك دهاتي  بي سواد .    ولي  كاك جمال  ول كن نبود  و  همين  داشت  كار  رو دست  ما  مي گذاشت   چون  پروانه  مستمر  اورا  فحش  مي داد , و لي  اون  ول كن  نبود  تا  اينكه  يه  روز  كاك  جمال  باز شروع  به گريه  زاري  نمود  و  مي  گفت  اگر  پروانه  با او  ازدواج  نكند  خودش  رو مي  كشه . همه  زندگي  ما  نيز  در  دست  همين  كاك  جمال  بود .

 خلاصه بد مخمصه اي  افتاده بوديم.  ما  نمي  دونستيم  با  او  چيكار  كنيم . هر چه  اورا  نصحيت  كرديم  ولي  فايده  نداشت.   به پروانه گفتيم  يه خورده  با  او  مهربان  باش  تا  به  استامبول  برسيم,   ولي  اون  از حرف  ما عصباني  شد  و  گذاشت  رفت  .  ما  چند  ساعت  دنبالش گشتيم  تا  گيرش  آورديم . او  حاضر  بود  بميره  ولي  روي  خوش  به  كاك  جما ل  نشان  نده  . خوشبختانه همان  روز  كه  قرار  بود  كاك  جمال  خودكشي  كنه  به  يك خانه  باغي رسيديم  كه  يك  قاچاقچي  ديگر  نيز  به  همراه  2 دختر  و  يك  پسر   ايراني نيز آمدند  . در عرض  يك  چشم  به  هم  زدن  كاك جمال  عاشق   يكي از  اون  دختر ها  شد  و  كلا  دست  از  سر  پروانه  برداشت.  دختره  اول  به  كاك  جمال رو خوش  نشان  داد   ولي  بعد  كه  در شهر  وان  كاك جمال  مابقي  پول  مربوط به  دختره  را  به  آن  يكي  قاچاقچي  داد ,   دختره  يهو  غيبش  زد  و  ما  مانديم  و  گريه  زاري  كاك جمال . مشخص  است  كه  اون  پول  دختره  را   بين  ما تقسيم  كرد  و  از ما  گرفت  ولي ديگر  بر  نگشت  سراغ  پروانه   و  اين  براي  همه  ما  خوشحال  كننده  بود.

   اكيپ ما  تا  استامبول  با  هم  بود  و از  آنجا  جدا  شديم.

 من چون  ساسان  پول  كافي  نداشت  به  او  مقداري  پول  دادم   و  در  استامبول  متوجه  شديم  پول  مهندس  را زده  اند  و  بجاي  آن  كاغذ  گذاشته اند.  او گريه  زاري  مي كرد.  البته  نزد خودش مقدار زيادي  هنوز  پول  داشت  ولي  مي  گفت  300  هزار تاي  اورا  برده  اند  و معلوم  نشد  كاركي  بود   . 

   من چون  از قبل  هماهنگ  كرده  بودم ,مرا  به  يك خانه  در  استامبول   بردند  و  چند روز  بعد  به همراه  يك  دلال  به  آلمان  رفتم   و  وارد  شهر  فرانكفورت  شدم  .

 هر چه  تماس  گرفتم  از  نسرين خبري  نبود .

 من ديگر  بعد  از چند  ماه  اورا  شهيد  تصور  كردم  و  بعد  اتفاقاتي  كه  افتاد   كلا  ديگر يك سالي  يا بيشتر  نتوانستم  تماس  بگيرم  .  بعد  از چند  سال  توسط  پدر  از  ماجرايي  كه  سر  مژده  آمده  بود  با  خبر  شدم  .  او  بنا  به  قولي  كه  بمن  داده  بود  با  دكتر كاظم  ازدواج  كرده  بود  و  من  خودم  را  از  زندگي  شما ها  بيرون كشيدم».

آرش  پرسيد  در  بين  اين  سالها  چه  كار   مي  كردي ؟

پرويز  خنديد  و  گفت :« بيا  برويم  فعلا  ناهار  بخوريم وقت  داريم  بقيه  اش  را  برايت  بعد  از  ناهار  تعريف  مي كنم  ».

    با  ماشين  پرويز   به  سالن  عمومي   محل  كار  پرويز  كه  در  پذيرش  بود رفتند  و  پرويز  آرش  را  به  همه معرفي  كرد و در جا  يك  جشن  كوچك  راه  انداختند وهمه به آرش و پرويز تبريك  گفتند .

بعد  از جشن  پرويز  آرش  را  به  اتاق  كارش برد  .

آرش  گفت : « خوب  بقيه  داستان  را  برايم  بگو  !»

پرويز خنديدوگفت:«  فكر  نكني  داستانه,  اين در واقع  داستان زندگي  پدرته  ».  

آرش  پرسيد :« خوب  در آلمان چطور  شد؟ »

-«درآلمان  روزي كه  وارد  فرانكفورت شديم  من جايي  را نمي شناختم.    به  پدر  زنگ  زدم   او  آدرس  يكي  از دوستانش  را  در  هامبورگ  داد . من  سوار قطار  شدم   رفتم  هامبورگ . دوست  پدر  كه  فرش  فروش  بود  آمد  دنبالم . او  آدم  با  نفوذي  بود  آن  موقع  نيز در  آلمان  سريع  پناهندگي  مي  دادند . مثل   آلان  نبود.  توسط  همان  دوست  پدر  تقاضاي  پناهندگي  دادم  و  3 ماهه  قبول  شدم     بعد  بطور  اتفاقي  رفته  بودم دانشگاه  هامبورگ  ديدم  مجاهدين  ميزو  كتاب  دارند  خيلي  خوشحال  شدم  و  رفتم  نزدشان   همان  رفتن  آن  روز  و  آلان  من  روبروي  تو  نشسته  ام  .

 آن  موقع  اوايل  سال  61  بود  من  فعاليت  خودم  را  بيشتر  كردم  و  ديگر بطور حرفه اي با  مجاهدين  مشغول  به  كار  شدم و  بعد  از مدتي  پناهندگيم را پس دادم  و   به  منطقه  رفتم و  به  مجاهدين  در  منطقه  كردستان  پيوستم ».

آرش  خيلي  باعلاقه گوش  مي  كرد  و  پرسيد:«  در  عمليات  نيز  بودي ؟»

- « نگفتم دنبال فيلم هستي . البته  كه  بودم  من  اصلا  براي  همين  به  منطقه  رفتم  در چند  عمليات  شركت  كردم . مي  دوني  در  آن موقع  منطقه  كردستان  تقريبا   منطقه  آزاد  شده  بود  .  دست  ما  باز  بود . تا  عمق  خاك  ايران  مي  رفتيم . البته عمليات  كردن  كار مشكلي  بود  نياز  به  قدرت  و  آمادگي  بدني  زياد  داشت و بعضا  تا  20  ساعت  در  شبانه روز  در  كوهستان  راه  مي رفتيم» .  

آرش  پرسيد :« اولين  بار كه  با  پاسدارا  برخورد كردي كي  بود ؟»

پرويز مقداري فكر كرد و در جواب گفت :«   اولين  بار   ما  كه  يك  گروه  9  نفره  بوديم  .  فرمانده  ما   برادري  بنام  حسين  بود.  در  نزديكي  مهاباد  با  يك  اكيپ  پاسدارا  برخورد  كرديم  .  خيلي  خنده  دار  بود, من  به  همراه  يكي  ديگر  بنام  علي  براي  شناسايي  يك  مسير  رفته  بوديم. در راه  يهو  به  يك  ماشين گشتي  پاسدار  بر خورد كرديم . آنها  5  نفر  بودند ما  2  نفر .  ما چون  توقع  ديدن  آنها  را  نداشتيم  در  آنجا   غير  آماده  بوديم . آنها بما  ايست  دادند.   دوستم  گفت  كارمان  تمام  است .  گفتم  خود ت رو  نباز!  ما  قبل  از  آن  توسط استراق  سمع  متوجه  شده بوديم  يكنفر  بنام  حاج  باقر  از  تهران  آمده  و  فرمانده  آن  قسمت  شده . او  تازه  همان  روز  رسيده  بود .  اين  حاج  باقر  را  بچه ها  مي شناختند  از آن  جلاد  هاي  خونخوار  رژيم  بود  و  تعداد  زيادي  را  شكنجه  و  اعدام  نموده  بود  . من  رو  به  آنها  كردم  و  گفتم:« برادر ما دنبال  شما  بوديم.  حاجي  آمده  سراغ  شما  را  مي گرفت  ما  آمديم  شما  را خبر كنيم» .       

يكي  از  آنها پرسيد  كدوم  حاجي  را  مي گي  ؟

من  با همان لهجه لاتي پاسداري جواب  دادم :« داداش  حاج باقر و مي گم  خيلي  از شوما خيلي تعريف  كردن , مي گفتن  كلي  جلوي  جوجه  منافقين  رو شوما  گرفتيد, بابا ايول  , دمتون گرم  با صفا»  .

يكي  از  آنها  بنام  تقي   گفت :«بابا  از خودمونه  حاجي  كجاست  ما  مي  ريم  دست  بوسش  . نظر  لطف  حاجيه . ما  يه  چندتايي  منافق  در  تهرون  كشتيم  . اينجا  هم  هر چند روز  يكي  از  اون  را  يا  مي  گيريم  يا  مي كشيم».

من  جواب دادم:«  حاجي  همين  جاست  آمده  بازديد ,  پشت  تپه  است  » ,

من  دستم بي  سيم  بود   از شانس  من  نفري  هم  كه  من  با  او  در تماس  بودم اسمش  باقر  بود  .  گفتم :« باقر  حاج  باقر   بگوشم , حاجي جون بچه هارو گير آورديم , آلانه مي يايم  خدمتون» .

 از اون طرف باقر جواب داد : باقر  جواب  داد   باقر  بگوشم .

طرف  ديگر  اساسي  اعتماد  كرده  بود . ما  روانه  پشت  تپه  شديم  و  آنها همانجا منتظر ما ماندند و بعد ما به نزد نفرات خودمان باز گشتيم  .  اين  اولين  بر خورد من در كردستان  با  پاسدار بود»ا.

آرش كه بسيار به  هيجان  آمده  بود  پرسيد :  «مادرم  مي گفت  تو  شهيد  شدي   و  اسم  تو  را  جزو شهدا  اعلام  كردند   پس  جريان  اون چي  بوده ؟»

 پروپز  خنديد و گفت : «آره هنوزم يه شهيد زنده ام,  چون من هنوز جزو شهدا  محسوب  مي  شم.     بعد از اعلام  شهادت  من  اين  خبر  هنوز  هم تكذيب نشده .    البته  در ليست  شهدا  اسم  من  نيامده .  جريان  به  اين  صورت  بود : اوايل  سال  62  ما  در  منطقه  پيرانشهر  يك  عمليات  مشترك  با  حزب  دمكرا ت  داشتيم  ,  من  سر تيم يكي  از تيم  هاي  مجاهدين  بودم  .    تيم  ما  تيم  شناسايي  بود  . ما  قرار  بود  همزمان  به  3 پايگاه  رژيم  تهاجم  كنيم  . اين  3  پايگاه   در  بالاي  3 كوهي  كه  در امتداد هم  قرار گرفته بودند  قرار  داشت.

  پايگاهها  جهت  كنتر ل منطقه  و  همچين  سركوب  اهالي  روستا ها  بوجود  آمده  بود .  تعداد  زيادي  از  اهالي  را  نيز  بزور  دستگير  كرده  و   بدون  اطلاع  به  خانواده  آنها  روانه  ميدانهاي  جنگ  ايران و عراق  كرده  بودند.  ما  با  تهاجم  به  اين  پايگاهها  مي  توانستيم  ارتباط  تيم هاي  شهريمان  را با   نيرو هاي  مستقر  در  حوالي  پيرانشهر  بر  قرار  سازيم .

 سلاحهاي  زيادي  را  با  هلي كوپتر  رژيم  به  اين  پايگاهها  منتقل  نموده  بود,  از خمپاره  انداز  تا  توپ  122  ميلي  متري  و  مسلسل هاي  سنگين  و  تير بارهاي  ضد  هوايي .

تهاجم  به  اين  پايگاهها  كار  مشكلي  بود  چون   كوهها  شيب  زيادي  داشتند. خود  رژيم نيز   با  هلي  كوپتر  و  يا  قاطر  تردد  مي كرد .تيم  من  كه  3  نفر  بوديم , همانطوري كه گفتم تيم  شناسايي  بود.

 من  بهمراه  شيهد ايرج  و برادري  بنام  مسعود  كه  هر  سه  ورزشكار  و  ورزيده  بوديم.  قرار بود  ما  پايگاه  اصلي  را  كه  در  روي  كوه  وسطي  قرار  داشت  شناسايي  كنيم  ,   مسير  تهاجم  را نيز  در  بياوريم  .

ما  نزديك  غروب  حركت  كرديم . زمان را  طوري  اتنخاب  نموده  بوديم  كه  در  6  ساعتي  كه  ما  بسمت  پايكاه  مي  رفتيم  نور  ماه  نباشه  و  موقع  رسيدن  به  پايگاه , ماه  در  بياد  . ما يك  دوربين  شب  نيز  داشتيم . قرار  بود  ما  خودمان  را  در  نقطه  اي  كه  از  قبل  مشخص  نموده  بوديم  مخفي و  از آنجا  در  طول  روز  پايگاه  را  شناسايي  كنيم  و  سر  شب  روز  بعد برگرديم .

روز بعد ما  از  صبح در  يك  محلي  مخفي  شديم  و  پايگاهها  را  از  دور  زير  نظر  داشتيم  .  هنگام  غروب  بسمت  آنها  براه  افتاديم  . هوا  تاريك  بود  و  ما  بزحمت  پيش  مي  رفتيم . شيب كوه  نيز  زياد  بود   و  مقداري  بعد  به  محوطه  مين كاري  شده  رسيديم   كه  راهمان  را باز  كرديم  ولي  ديگر  نزديك  صبح  شده  بود    و  امكان  حركت  نبود , چون   مي  توانستند  ما  را  ببيند ,   خودمان  را   زير  بوته  ها  مخفي  نموديم . از  صبح  تا  فردا  شبش , حساب  كن  كه زير  بوته  هيچ  كاري  هم  نمي  تواني  بكني  , يكي , يكي   به  نوبت مقداري  خوابيديم  ولي  با  در  آمدن  خورشيد  و  گرم  شدن  هوا  , پشه  ها و مگس  هاي  عجيب غريب  كه  بيشتر  در  مناطق  جنگي  وجود  دارد  و  از  لاشه  انسان تغذيه  مي  كنند,   سرو  كله  شان  پيدا  شد.   من  يا  اين  حشرات  آشنا  بودم با  خودم  داروي  ضد  حشره  برده  بودم . آنها  را به  سرو  صورت دستو  پايم  زدم . مي  دوني  يك  مگس  هايي  هستندكوچك و برنگ  بنفش , روي  بدن  انسان  مي  نشيند و  وقتي  بلند  مي  شوند  يك تكه  از  گوشت آدم  را  نيز  بر  مي دارند  و  مي  برند  و از همان جا  خون  بيرون  مي زند  و  بوي  خون  باعث  جلب  بقيه  حشرات   ميشه و  همان  محل  اگر  سريع  رسيدگي  نكني  و  ضد عفوني  نكني   چرك  مي كنه  و  باعث  تب  شديد  مي شه.  بعضا  آدم  را همين  مگس  زده گي  مي كشه.  اين مگس ها  فقط  در  ميدانهاي  جنگي  وجود  دارند در  شهر  ها  نيستند.

 من به  نفراتم  گفتم  كه  با  هر چه  دارند   سرو  صورت خود  را  بپوشانند و  دارو  را به آنها  دادم . حالا  فكر  كن  در  آن  سرماي ,  ما  زير  بوته , يك  جنگ  اساسي  نيز با  مگس  و  پشه  ها  داشتيم  . از روي  لباس  نيز  آدم  را  نيش  مي  زدند. با اينكه هوا هنوز اولش مقداري سرد بود ولي اينها  وجود داشتند معلوم بود در آن نواحي جسد انسان و يا حيوان وجود دارد,   خلاصه  مصبيتي  بود  هر  لحظه  اش  مثل  عمري  مي گذشت.    

خوشبختانه  ما وضعيت  جسمي  خوبي  داشتيم  همراهمان    مواد  غذايي  و  آب  نيز  بود   . ظهر ديگر هوا گرم شده بود

  تا  عصر  همه  آبمان  تمام  شد .ولي  تا  شب  شود  ديگه رمقي  برايمان  باقي  نمانده  بود  . لباسمان  نيز  لكه  هاي  خون  بخود  گرفت و  بخصوص  قسمت  پايمان  بشدت  مي  سوخت.   ولي  چاره اي  نبود  ما  بايد  به  ماموريت  خود  ادامه  مي دايم  چون  با وجود  اين  پايگاهها  جو  سركوب  و وحشت  در منطقه  حاكم  بود  . هر چند  يكبار  نيز نفرات  اين  پايگاهها  به  روستاها  مي ريختند و  مردم  را  به گلوله  مي  بستند  و  يا  دختران  آنها  را  بزور  صيغه  مي كردند و يا با خود مي بردند .   تعداد  زيادي  از نفراتي  هم  كه  مي  خواستند ازجهنم  آخوند ها  فراركنند را  دستگير  كرده    و يا  كشته بودند .    خلاصه  براي  ما نابودي  اين پايگاهها  حياتي   بود  .

   به  اينصورت  ما  با  تاريكي  هوا  بسمت قله  كه  پايگاه  بود  رفتيم   و  در  چند  متري  آن  مستقر  شديم.  در واقع با  از دست  دادن  آن  روز  كار  ما يك  روز  بيشتر  طول  مي  كشيد  و هيچكس  از اين  مسئله  خبردار  نبود ,  چون  ما آمكان  تماس  بيسيمي  نداشتيم  و  اگر تماس مي گرفتيم , لو مي  رفتيم. 

   زير  پايگاه  مستقر  شديم  . در  چند   متري  ما   پاسداران  نگهباني  مي  دادند  و  بلند  بلند  از  جنايات  خودشان  براي  هم  تعريف  مي  كردند  .  نقشه  كشيده  بودند  كه  دفعه  بعد  به  كدام  روستا  بروند كه  صيغه  بيشتري  گيرشان  بيايد  .كثافت ها  چندان از  تجاوز به ناموس  و  حيثيت  مردم  صحبت  مي كردند  كه گويا  برايشان  سند  افتخار  است . با  شنيدن  اين  صحبت  ها خون  در  رگ  ما  مي  جوشيد   ولي  بايد  تحمل  مي  كرديم.  من  اسامي  آنها  را تماما  با  حرفهايشان   ياداشت  كردم . نزديك  صبح  مقداري  پائين  تر آمديم  تا  فاصله  مكفي  داشته  باشيم  و تمام  روز مشغول  شناسايي  بوديم  متوجه  شديم  آنها  آماده  مي  شوند  كه  به  روستاها  بروند . يك  اكيپ  از  هر  پايگاه  به  هلي  كوپتر  برده  شدند.    هنگام  شب   ما شروع  به  برگشتن  نموديم  ولي  پاي  همه مان  از  نيش  مگس  ها  باد  كرده  بود . بسختي  مي  توانستيم  راه  برويم .  من  وضعم از همه بدتر  بود.  پايم  بشدت  باد  كرده  بود  و  تب  كرده  بودم .  به  هر  زحمتي  بود  مقداري  خودم  را  پائين  كشيدم   تا از  پايگاه  دور  شديم . ديگر  سرم  گيج  مي  رفت  و  نمي  توانستم  حركت كنم . مسعود   و  ايرج  خودشان  نيز  تب  داشتند  ولي  نه  مثل  من .   از  ميدان  مين  كه  رد  شديم  من  ديگر  از هوش  رفتم.  به  ايرج  گفته بودم:  تو  برو  و  اطلاعات  را  برسان ولي  او  راضي  نمي  شد  مي  گفت  نمي  روم  تا  اينكه  به  او فرمان  دادم  كه  برود .  مسعود  نزد  من  ماند  و  ايرج  رفت.  هنوز  او  زياد  ازما  دور نشده  بود  كه  ما  متوجه  شديم  محاصره  شده ايم.  ايرج در  محاصره  نبود    و من خيالم راحت  بود  كه اطلاعات  بدست  بچه ها  خواهد  رسيد  .  حال  مسعود  بهتر  از من  بود   او  مرا  روي  زمين  مي  كشيد  .  بعد  كه  متوجه  شديم  محاصره  هستيم  مسعود پرسيد  چيكار كنيم ؟

  به او  گفتم  تو  برو  من  مسئله  خودم  را  حل  مي  كنم در نهايت  نارنجك  مي  كشم  . من  با  آنها  درگير  مي  شوم  تو  محاصره  را بشكن .  چشمم  ديگر  جايي  را نمي  ديد.  بسختي  مسعود  را  مي  ديدم . از او محل  پاسدران  را  پرسيدم . بمن  حدودي  گفت.   به  او  گفتم  تو  برو  توحالت  بهتر  است  , من  نمي  توانم  راه  بروم . من  شليك  مي  كنم  و  نارنجك  پرتاب  مي  كنم  تو  بسرعت  برو  پائين .   30 تا 40  متر  بعد  يك  صخره  است  از اون  بپر  پائين . زير آن  يك  چشمه  است .  آنها  از  آن  بالا بتو  ديد  ندارند.  من  شليك  مي  كنم  نمي  گذارم  بسمت  تو  بيايند.     تو  سريع  خارج  شو !  ما  همديگر  را  بغل  كرديم  و  بوسيديم  و او بلند شد و بسرعت رفت و من...  » . 

در  اين  هنگام  يكي  از  دوستاي  پرويز وارد اتاق  شد  و  پريد  آرش  را  بغل  كرد  و  تبريك گفت .  آرش  زياد  خوشش  نيامده  بود.  دوست  داشت  بقيه  داستان  را  بشنود .  دوست  پرويز  براي  آرش  يك  هديه  آورده  بود. يك  شال  فلسطيني  خيلي  لطيف ,  آرش  خيلي  از  آن  خوشش  آمد.

 بعد از رفتن  دوست  پرويز  آرش  بلافاصله  پرسيد:«  خوب  بعدش  چه  شد ؟»

پرويز  خنديد و گفت : «  خوب  برا ت  دارم  فيلم  تعريف  مي كنم  ها!  انگار  خوشت آمده  ولي  متاسفانه  آنجا  فيلم  نبود  با  آقاي  شوارتسن برگر,  بلكه  اين  من  بودم  با  آن  حالت  مريضي و  آن همه  پاسدار  دور و برم . واقعا چشمم  جايي  را  نمي  ديد.  از  تب  نيز مي  سوختم  ولي  همه اينها   فراموشم  شده بود . مي  دوني  آدم حتي در لحظه  مرگ  هم  وقتي  جلوي  دشمنان  مردم  و  ميهنش  قرار بگيره ,   باز  صد برابر  انرژيش اضافه مي شه   .   كجا بوديم ؟ ها  ! بالاي چشمه .آره , من  به  مسعود  گفتم  من  بلند  مي  شم  دور و  برم  را  شليك  مي  كنم و  به هر  سمت  يك  نارنجك  مي  اندازم,  تو بسرعت  با  بلند  شدن  من  بدو  بسمت  صخره , و از او  پائين  بپر,  سلام  مرا  به همه  برسان  و  همچنان  به  پسرم ,  تلفن  پدر  را  به   مسعود  دادم .

 او  علي  گويان  بلند  شد  و من  شروع  به  شليك  نمودم  و  مسعود  بسمت  صخره  دويد .  نارنجك  ها  رو انداختم  و  خودم نيز  بسمت  صخره  شروع  به  غلت  زدن كردم  . پاسدارا   شروع  به  تير  اندازي  بسمت من كردند, گلوله  اي  به  پهلوي  من  خورد  و  همزمان من از بالاي  صخره  به داخل  چشمه  افتادم .

  مسعود هنوز  آنجا  بود  من   ديگر  چيزي يادم  نيست  . بعد ها مسعود  برايم  تعريف  كرد , موقع پريدن به داخل چشمه  پايش   رگ  برگ  شده  بود  .   وقتي  من  كه  غرق  در  خون  بودم  نيز   داخل  چشمه افتادم  , مسعود  ديده  بود  كه  پهلويم  شكافته  و  روده ام بيرون  ريخته  است  ,  نفس هم نمي  كشم  .  او   مرگ  مرا  ديده  بود و  بعد  خودش از آن محل  خارج  شده  بود  .

   من  در خانه يك  روستايي  چشم  باز كردم .سازمان  تصور  مي  كرده مدتي  كه  من  شهيد  شده  ام . ولي  جريان  به اين  صورت  بوده  كه  وقتي  من  به  داخل  چشمه  مي افتم  و  مسعود  نيز  مي رود  بافاصله  يك  ساعت  تهاجم   نيرو هاي ما  شروع  مي  شه.

همان  موقع  يك  شكارچي  كبك  زير  پايگاهها  مشغول  شكار  بوده  و  وقتي  درگيري  ما  با  پاسداران  شروع  مي  شه  خودش  را  به  چشمه  مي رسونه تا  مخفي  شه, چون  مي دونسته  اون چشمه  در  چشم انداز  پايگاهها  نيست .  وقتي  به  چشمه  مي رسه  كه  مسعود  مرا  ترك  كرده  بود .

 شكارچي  كه  اسمش  كاك حيدر  بود,  ابتدا  تصور  مي كنه  كه من  مرده ام  ولي  من  كم كم  بهوش  مي آيم  و  ناله  مي كنم .  او  با خودش يك  قاطر  داشته ,  وقتي  مرا  مي  يبينه  مي فهمه  مجاهد  هستم   و  مرا  بر مي  داره  و  به  خانه  خودش  مي بره  .بعد هم   دكتر  خبر  مي  كنه  كه  دكتر نيز  از هوادران  سازمان  بوده .   من  يك  ماه  نزد  آنها  بودم  تا  توانستم  حركت  كنم .   

  يكماه بعد توسط  اهالي  براي  سازمان   خبر  فرستادم  و  چند  روز  بعد  يك  اكيپ  دنبالم  آمد  و  من رو  برگرداند  . خلاصه  اين  داستان  مرده  و  مجددا  زنده  شدن  من  بود».

آرش  كه  سراپا  گوش  بوده  و  معلوم  بود  خيلي  هيجان  زده  شده  گفت :« پس  چرا  ديگر  زنده  بودن  تو را  تكذيب  نكردند ؟».

- «چون اينكه درست  نبود . رژيم  سواستفاده  ميكرد ولي  قرار  شد  من  بروم  زنگ  بزنم   . وقتي  موفق شدم  زنگ بزنم به  خانه , ديگه دير  شده بود  .   نسرين  با  كاظم  ازدواج  كرده   بود , البته من  خودم  اينرا از او  خواسته  بودم كه اگر خبر شهادت مرا  شنيد ازدواج كنه و  براي  همين  من  ترجيع  دادم  از  زندگي  شما ها  بيرون  بيايم  و  همان  پدر  شهيد  باشم .    برايم البته  بسيار سخت  بود  , بخصوص  از  تو   كه  خيلي هم دوستت  داشتم,  ولي  اين  براي  تو  بهتر  بود. خيلي فكر كردم و  مي دونستم  بعد از ازدواج  مادرت با دكتر كاظم ,يهو من باز سرو كله ام پيدا شه  , اين كار درستي نيست . و تو در سني  بودي كه برايت هضم اين مسائل مشكل بود , براي همين از زندگي شما ها خارج شدم  چون مي دونستم كاظم پدر خوبي برايت ميشه. اون هميشه دوست بسيار خوب و قابل اعتمادي برايم بود . اين تصميم سخت ترين  تصميم  زندگيم محسوب مي شد  . خيلي سخت  تر از شهادت . تو پدر نيستي  ,دل كندن از فرزند  كار بسيار سختيه  .  ولي من براي تو اينكار را كردم. پدر  و مادر جون تو جريان بودند» .

آرش ,« عجب  پس  پدر  همه  چيز  را  مي دونست!  ولي  اصلا  برويش  نمي  آورد  مادر  جونم  نيز  مي  دونست ؟! عجب !»

-: « بله ا و نا نيز مي  دونستند» .

- « الا ن مي  فهمم   كه  چرا».

-,« چي  ميگي  منظورت  چيه؟»

 -  « وقتي  خبر  شهادت  تو  آمد  من  چند  سال  بيشتر  نداشتم , زياد  خوب  ياديم  نمي  آيد  ولي  مادرم  مي گفت  پدر  بزرگ  و  مادر جون  از غصه  شهادت تو  هر  دو  مريض  شده  بودند  و  نزديك  بود  كه  مادر جون  فوت  كنه,  ولي  يهو  حالش  خوب  مي شه . همه  تعجب  كرده  بودند  ولي  ديگر  بجاي  گريه زاري  در  خانه , مادر جون ديگه  همه  اش  مي  خنديد    و سر  نماز  تورو  دعا  مي كرد   .

مامان نسرين  يك  بار  از او  پرسيده  بود  جريان  چيه,   پرويز كه  زنده  نيست  براي چي  اورا  دعا  مي كني ؟

مادر  جون  جواب  داده  بود:   او  هميشه  زنده  است   و من  براي  روحش  دعا  مي  كنم.

  وقتي  بزرگتر  شدم  پدر  از من  يكبار  پرسيد  اگه  يهو  بفهمي  بابات  زنده  است  چيكار  مي  كني ؟

 من  به  او  جواب  داده  بودم  فورا  مي روم  پهلويش  .

 پدرجون  جواب  داد  كه  پس  همان  بهتر كه  او  مرده  باشه . من  از  اين  حرف  او  خيلي  تعجب  كردم  ولي  بروي  خودم  نياورم   ولي  از  رفتار  آنها  هميشه  به  زنده  نبودن  تو  شك  داشتم  .البته  بايد  بگويم  بابا كاظم  واقعا  پدر  خوبي  براي  من  بود.  او  هميشه  از تو  برايم تعريف  مي  كرد. تو را مثل  يك  قهرمان  افسانه  اي  توصيف مي كرد.   او  هميشه  خودش  مي گفت بدان  پدرت  مجاهد خلق   بود  و   اين  بالاترين  افتخاره. كاري به حرف هاي اين آخوند ها نداشته باش , مجاهدين بهترين ما ها بودند.  پدرت ازهمه  ما  سر  تر  بود , چه  در  انسانيت  و  چه  در  رفتار  و  كردار و  درس  و مشق  .  او  همه  چيز  در  زندگي  خود  داشت.   پدرش  ثروت مند  بود  و  تا  نسل ها  آنها  تامين  بودند   ولي  او  وقتي  درد  مردم  و  جنايات  آخوند  ها  را  ديد ,  به  همه  اينها  پشت  كرد  و از همه چيز  خود  براي  آزادي  مردم  گذشت ...

شايد  باور  نكني  در  حياط  ما  يك  اتاق  خيلي  قشنگ  درست  كرده  بودند   و  داخل  آن  عكس  تورا  گذاشته  بودند  و  آنجا تبديل  به  زياتگاه  دوستان  و  فاميل  شده  بود. ولي  تعجب  من هميشه  اين  بود  چرا  مادر جون  و  پدر  اصلا  حتي  يكبار هم  به  آنجا  سر نزدند».

پزويز  خنديد  و گفت : «شايد  صرف  مي  كرد كه شهيد  شده  بودم   چون حالا  مي  خواهند  با  آن  ساختمان  چيكار  كنند؟».

آرش  خنديد و  گفت :«هنوز  كاظم  از  وجود  تو  خبر  نداره و احتمالا هنوز هم يك سري بهت مي زنه و يك فاتحه  مي  خوانه ...  ولي  من يه  چيزي  را  مي  خواهم  بهت  بگويم  نمي  دانم مامانم  چطور  از  اين ابتلاء   در  خواهد  آمد؟

   او  هميشه  با  اينكه كاظم  را  خيلي  دوست  داشت  ولي  تورا تقريبا  مي  پرستيد و هميشه  به  يادتو بود .

من  براي  مامان  نگران  هستم . نمي  دانم  چطور اين  مسئله  را مي  تو نه  هضم  كنه؟  

 مي  خواهم  نزد  او  بر م , تو خودت  در  اين  رابطه  چيكار  مي  تواني  بكني ؟ »

پرويز    :« اين  يك  واقعيت  بود  شايد  اگر او  بداند  من چند  سال  بعد  خودم  با  يك  خواهر مجاهد ازدواج  كردم  مسئله  راحت  تر  شه».

آرش  با  هيجان  پرسيد : «چي ؟ تو  ازدواج  كردي ؟ »

پرويز :« اين  يه  داستان  ديگه  است  كه  برا ت  تعريف  خواهم  كرد.  اسم  آن  خواهر مريم  بود  و  در  عمليات  فروغ جاودان  شهيد  شد .   من  4  سال  بعد  يعني  سال  65  با  او ازدواج كردم».

آرش  پرسيد:« مگه  مجاهدين  همه  مجرد و يا جدا شده از هم  نيستند  ؟  چه  زن  و چه مرد؟»

پرويز   :« نه    در  آن موقع  ما  به  اين  مسئله  نرسيده  بوديم  و  نيازي  هم  نبود .  جريان  طلاق  ها  در  واقع  از سال  70  در  بين  مجاهدين  بوقوع  پيوست  و  آنهم بعد  از  عمليات  فروغ  جاويدان    . حتما  فرمانده ات  برا ت  توضيح  خواهد  داد.تقريبا  اصلي  ترين  سئوالي  كه  همه  از ما  دارند  همين  است  كه  چرا  طلاق  از هم  گرفتيم.    بايد  بگويم  آن يك  طلاق  ايدئولوژيكي  بود  نه مثل  جامعه  عادي  زن  و  شوهر  از هم  جدا  شوند .   يك  ضرورت  بود  يك  ضرورت  تاريخي  كه  لازم  بود  مجاهدين  باز هم  در راه  پيروزي  خلق  از خودشان  مايه  بگذارند .  بااينكه  سخت  بود  براي  هر كس  ولي  در  مقابل  آن ضرورت  بزرگ  و  در مقابل  اين  دشمن  قهار  راه  ديگري  نبود. اگر ما  در  فروغ  موفق  شده  بوديم اصلا  وارد  اينكار نمي  شديم  شايد  در  مدارهاي  ديگر  باز  سر راهمان جايي  قرار  مي  گرفت  ولي  نه  به  اين  زودي  ها».

آرش  با  تعجب  نگاه  ميكرد  و بعد گفت : «من  ازحرفهاي تو  سر در  نياوردم  در مورد  طلاق  مي  دونستم  در ارتش  جاي  خانواده نيست  ولي  ضرورت  ايدئولوژيك  و  از اين چيز ها  منو گيج  كردي» .

پرويز  خنديد و  صورت  پسرش  را  بوسيد  و  دستي  بر سر  او كشيدو گفت  : « مي  دانم  گيج  شدي .   سر  فرصت  مناسب  برا ت  شر  ح  خواهم  داد .  مي  تو ني  از فرمانده ات  نيز  بپرسي  او    جريان  را  برا ت  خواهد گفت  ».

آرش :«آره من خيلي  سئوال  در  مورد اين  دارم  همه چيز برايم  تقريبا  روشن  است  مگر همين.  باشه  سر  يك  فرصت  ديگه,    از فرماند ام  نيز خواهم  پرسيد , يكبار  از او  پرسيدم  گفت   هنوز  زود است  وارد  اين مبحث  ها  شدن   بهش  خواهيم  رسيد .

   در  مورد مامان  نسرين,  آره  فكر خوبي  است  او  شايد  آلان  احساس  گناه  مي  كند  كه تو  در  طول  اين  ساليان  تنها  بودي   و  از  طرفي احساسش  بتو و  از طرفي  كاظم   و  خانواده اش  فكر مي  كنم  بايد  به  او  كمك  كنيم ».

پرويز گفت :« بله تو   مي  تواني  به  او  كمك  كني   البته  اينجا  آدم  ها  را  با  مشكلات  خودشان  تنها  نمي  گذارند  و  حتما  مسئولين  او  به  او در  اين رابطه كمك  خواهند نمود .  من  جريان  خودمان  را  براي  مسئول  او  نوشتم ,   او  خواهر بسيار فهميده  اي  است .  خودش  دبير  دبيرستان  بوده .  او  گفت مسئله  را دنبال  مي  كند ,  ولي تو  برو  نزد مادرت   بين  حالش  چطوره !  بيا  ماشين  من را ببر,  البته تو هنوز  گواهينامه ما  را  نداري ,  مي دوني  ما سخت ترين   امتحان  رانندگي  در جهان  را  داريم,   خلاصه مواظب  باش  افسر  راهنماي  و رانندگي  قرارگاه تورا  نگيره ,  چون بعد براي  قسمتت  برگه جريمه رو  ارسال  خواهد  كرد و  از بودجه قسمتت  بايد  براي جريمه  شدن تو  پرداخت  شود كه هيچكس از اين  خوشش نمي آيد .  پس  سعي  كن همه  مقرارت  و تابلو  ها را  دقيق  رعايت كني! »

آرش  خنديد و  گفت :« شما ها هم  درست سيستم  هاي  يك كشور  را  داريد  خيلي  جالب  است  همه  خودشان  حافظ  مقررات  هستند   و  رعايت  مي  كنند   و  به  هم  سر آن  تذكر  مي  دهند . در صوريتكه  در ايران همه دنبا ل نقض آن هستند ».

پرويز : «آره چون  اين  مقررات  بر آمده  از خودمان  است  و  در  خدمت جامعه  ما, در  اينجا   وقتي  مقررات  در  جهت  سركوب  نباشد  و  در  خدمت مردم باشد  همه به  آن  اعتماد  دارند و  آنرا  رعايت  مي  كنن . مي  دوني  در  آلمان  نيز اكثرا همينطور  بود.  مردم  خودشان  حافظ  قوانين  بودند  برايم  خيلي  جالب  بود  به  پليس شان  اعتماد  داشتند   ولي  در  ايران  را  حساب  كن  همه متنفر  هستند  از رژيم  و  ماموران  آن  . هر چه  وضع  مي  شود  فقط  در  جهت  سركوب  بيشتر  است   وبس .  اينجا  جامعه  ايدآل ما  بر  قرار شده , جامعه  كوچك  ولي  پاكيزه   و  همه در آن  جدا  از  سطح  تشكيلاتي و  مدرك  تحصيلي    , خود را  حافظ  همه  ارز ش ها و  چيز هاي  آن  مي  دانند . اصلا  اينطور نيست  كسي  بگويد اين  بمن  ربطي  ندارد   و از كنار چيزي  بگذارد.   نه اين  جامعه  ماست  و  متعلق  به  همه ماست در اينجا معيار مدرك تحصيلي و يا اصل و نسب نيست  بلكه مايه گذاري در راه مبارزه در برابر اين آخوند هاي  گرگ صفت است   . انديشه  هاي  مسعود   و مريم تازه  خيلي  فراتر  از اين  چيز هاست . ما خودمان  هنوز  آنها  را  كامل درك نمي  كنيم.  ميدوني  پسرم  كوه  توحيد  قله اش  ناپيداست   و  تو هميشه در  حال  صعود هستي   و  هي بالا تر و  بالاتر مي  روي  و  هرچه  بالاتر  رفتي  بدان  تهديدت  بيشتر و  بيشتر مي  شود   چون هرچه  بالاتر بروي  اگر خداي ناكرده  سقوط كني  بدتر  متلاشي  خواهي  شد.   هر انقلابي  اينرا  مي  داند  لذا  هرچه بيشتر  در  جريان  انقلاب  باشد   حواسش  به  تهديد هاي  سقوط  بيشتر و  بيشتر  مي  شه ,..  اين  بحث  ها  زياد هستند من سعي  مي  كنم  بطور خلاصه  و بمرور  برايت  شرح  بدهم .    آلان  برو  سراغ  مادرت !  شايد  به  كمك  تو نياز  داشته  باشه . مرا  هر چه  كمتر  ببينه فعلا   بهتره .  تو برو برايم  خبر  بيار . به  او  بگو از  اينكه  تو  را  جوري  تربيت  كرده اند  كه  مجاهد  باشد  خيلي  خوشحال  هستم  و  به  شما  درود  مي  فرستم  ولي  من  نسبت  به  او  هيچ  احساسي  كه  عاطفه  زناشويي  باشد  ندارم  و  او  خيالش  راحت  باشد» .

آرش  گفت : « آره  اين  خوبه  بهش  بگم ».  

   سوار  چيپ  تويوتاي  پرويز  شد  و  بسمت  محل  اقامت مادرش  نسرين  رفت   .در راه  به خيلي  چيز ها  فكر ميكرد   حالا رفتار  مادرش  چطوري  خواهد  بود.  دلش  براي  نسرين  مي  سوخت  عجب  ابتلائي  است ولي  از اينكه  پرويز ازدواج  نموده  بود  حتما  براي  او  درك  اين  مسئله  راحت  تر مي شه ...  در  اين  فكر ها  بود  كه  به  محل  استقرار نسرين  رسيد  يادش  نمي  آمد  كه  آيا  سفارش  پرويز را  رعايت  كرده  يا نه  ولي  بهر  صورت به  قسمت اطلاعات  مراجعه  نمود  و  سراغ  نسرين  را  گرفت .

خانمي كه پشت ميز نشسته بود پرسيد : د ليل ديدار شما چيست ؟آرش جواب داد  :«  من  پسرش  هستم  » .

سپس آن خانم از طريق تلفن  مو ضوع را به اطلاع يكنفر رساند .

چند  لحظه  بعد  خواهر سودابه  به  سمت  آرش  آمد  و در حالي كه مي خنديد پرسيد : « امدي مامانت  را ببيني  ؟»

آرش   : « بله  حتما  بايد  اون  را  ببينم».

خواهر  سودابه  گفت: « تو بايد  توجه  كني  اينجا  ارتش  است , اينطوري  نيست  هر كس  هر موقع  بخواهد  كس  ديگري  را  ببيند .  ارتش يكسري  مقررات  داره .  ولي  باشه  چون  مادرت هست  ديگه  نمي  شه  كاري  كرد  به  همراه  من بيا,   به  او  اطلاع  داديم  او  در  اتاق  ملاقات  منتطرت  است» . در بين  راه  خواهر سودابه  از  آرش  پرسيد:«  بابات  را  ديدي ؟»

آرش  گفت:«  بله  2  روز  است  پيش  او  هستم . ديروز  نيز  برايم  جشن  گرفتند  . خيلي  خوش  گذشت.  ولي  من  نگران  مامانم  هستم . اون  فكر  مي  كرده  بابام  شهيد  شده  حتما برايش  يك  شوك  بود   چون  اصلا  توقع  اينرا  نداشت» .

سودابه  گفت  : «بله  برايش  يك  شوك  بود . من  از  ديروز  دارم  با  او  صحبت مي  كنم  او  احساس  گناه  داشت ,   ولي  با هم  خيلي  صحبت  كرديم  من  با  بابات  نيز  صحبت  كردم  ...   در همين  موقع  به  اتاق  ملاقات  رسيدند    و  آرش  در زده  و  وارد  شذ.

نسرين  با ديدن  آرش  بلند  شد  اورا  در  آغوش  كشيد و گفت :  «خوب  باباتو  پيدا  كردي ,  2  روز  است  غيبت  زده,  اصلا  ديگه  بفكر  مامانت  نيستي» .

آرش  خنديد و نسرين  را  بوسيد   و  اورا روي  زانوي  خود  نشاند  و  گفت  :«آره  بابام  دو روز  است   داره  زندگيش را  برايم  تعريف  مي  كند  تازه  قسمت  شروع  آن  هستيم».

 , بعد رو  به نسرين  كرد  و  پرسيد : « تو چه  احساسي  داري ؟»

نسرين  گفت  : «شوكه  شدم  و  يك  احساس  گناه  از اينكه  او  در  طي  اين  ساليان  در رنج  و سختي  بوده  وي  من  ازدواج  كرده  ام  .

آرش خنديد و گفت : « من  با  بابام  صحبت  كردم ,    واقعيت  اين  است  كه اون  از همان  سال  61   فكر ميكرده تو شهيد شده اي   و وقتي  با خبر مي شه كه تو با كاظم ازدواج كرده بودي, اون  بمن  گفت  بهت  بگم  كه  تو  فقط  برايش  يك  خواهر مجاهد هستي ,  مثل  بقيه  خواهر  ها ,   مي دوني   اونم  ازدواج    كرده  و  همسرش  در  فروغ  شهيد  شده»  .

نسرين   : «جدي  اون  ازدواج  كرده؟ حالا قضيه برايم خيلي راحت تر شد».

بعد  نفس  راحتي  كشيد  و  خنديد  و  گفت:«  راحت  شدم  » .

آرش  سپس   براي نسرين  صحبت  هاي  پدرش  را  تعريف  كرد   و  بعد از چند  ساعت   از  او  خداحافظي  نمود  . از آنجا  سپس  بسمت  محل  استقرار  پرويز  رفت  و  ماشين  را  به  او پس  داد   .

 پرويز گفت:« بريم يه دوري بزنيم»    سپس اورا سوار ماشين  كرد ومقداري در خيابانهاي  قرار گاه  اتوبان 100 و خيابان 600و400  چرخ زدند  و بعد پرويز او را به قسمت پذيرش برد  و با او نزد مسئول آرش رفتند . مسئو ل آرش برادري بنام سعيد بود  كه از دوستاي قديمي پرويز  و از مجاهدين با سابقه بود  . وقتي سعيد آندو را ديد  خنديد و بسمت آنها  آمد  و  در حالي كه  دستش  را روي  شانه آرش گذاشته  بود   به پرويز گفت :« خوب نفر  ما رو برداشتي  رفتي ها , فكر نمي كني ماهم دلمان براي تحت مسئولمان تنگ مي شه ؟  تازه ديروز هم كلاس نرفته  بايد جبران كنه , من به  مربي كلاس قول دادم اون رو برسونم  بخصوص نقشه خواني , ميدوني  مربيش  حميده مي گفت بايد حتما باهاش كار كنم , خلاصه  آرش خان عزيز امشب نه تو خواب داري و نه من , بايد بمو ني عقب افتادگي  را جبران كني, منم مجبورم يك دور درسهاي تورو مرور كنم . قول دادم ...».

پرويز رو به سعيد كرد و در حالي كه با شيطنت به او نگاه مي كرد  گفت :« مسئول  براي همين چيزا خوبه ديگه , تازه خودت استاد نفر بر  بي  ام پيهم هستي ...».

سعيد منظور پرويز را فهميد و فورا جواب داد :« نخيرم اگه از همين آلان نقشه كشيدي  اورا از  سر كلاس  بي ام پي هم  ببري , از اين خبرا نيست».   و بعد رو به آرش كرد و گفت:  به بابات بگو يخورده هم آموزش نظامي بهت بده ,نمي دونم بهت گفته  يا نه , با اينكه در قسمت ورودي  ارتش  است و لي استاد اكثر رشته  هاي  نظامي  هم  هست  , افسر برجك تانك هم هست» .

آرش در حالي  كه  با تعجب به پرويز نگاه مي كرد  گفت :« لو نداده بودي ها ! خوب شد فهميدم , حالا ولت نمي كنم» .

سعيد با لحني جدي  گفت:« ديگه بايد بروي  سر شام, بعد از شام نشست كار هاي فردا را داريم» .

پرويز از آرش خداحافظي نمود  و قرار  شد فردا باز دنبالش برودو  چون  روز پنجشنبه بود  يكسري  به مزار  شهدا  و  بعد  از  آن  به  پارك  قرارگاه  بروند  شام  را نيز نزد  پرويز  بماند چون قسمت پرويز دعوتش كرده به شام جمعي  در  پارك .صبح  پنجشنبه    روزهاي كارهاي    جمعي   در  قرارگاه  محسوب  مي  شد  . در  اين  روز كليه  سلاحها  و  دستگاهها  سرويس  هفتگي  مي  شدند .

بعد  از  ظهر  ساعت  4  پرويز  دنبال  آرش  آمد.    ابتدا  به  مزار  شهدا رفتند .   پرويز  تقريبا  تمامي  شهدا  را  مي  شناخت  و  از  هر  كدام  از آنها براي  آرش  خاطره  اي  تعريف  مي  كرد. آرش  پرسيد  مزار  همسرت  كجاست؟

پرويز در حالي كه به افق ني نگريست جواب داد,« همان  طور  كه  خودش  مي  خواست  خاك  ايران . اون  مثل همه  مجاهدين عاشق ايران  بود  . هميشه  بمن  مي  گفت  آروز  داره اگر  روزي  شهيد شه داخل  خاك  ايران  باشه. مي  دوني براي  ما  مجاهدين  شهادت  در  ر اه  آرمان  آزادي  مثل  زندگيست.  ما مرگ  را  زندگي  ولي  در  نوع  متكامل  تر  آن  مي دانيم  .   خيلي  چيز  ها  دارم  برايت  بگويم  از آرمان  مجاهدين  ولي  شنيدن آن  هنوز  براي  تو  زوده , انشالله  به  مرور  آشنا  و  عاشق  خواهي  شد.  ولي  در  مورد  مريم  ما نمي  دانيم  محل  دفن  او  كجاست   ولي  مي  دانيم  رژيم  بعد  از نمايش  اجساد  شهداي  مجاهدين  آنها  را  در  گور هاي  دستجمعي  دفن  كرده است  و  تعدادي  را  نيز  مردم  خودشان  گير  آورده  و  دور  از چشم  رژيم  دفن  كرده  اند .  من نمي  دانم  محل  مزار  اون كجاست . هر جا هست روحش شاد» .

آرش پرسيد  :« خودت  در  فروغ  جاودان  كجا  بودي ؟»

پرويز :« فكر مي  كنم  باز  دنبال  شنيدن  ماجرا  هستي  . فروغ  من  فرمانده  يك  گردان  رزمي  بودم  , تيپ  ما  3  گردان  داشت . ماموريت  تيپ  ما   بعنوان  پيش  قراول  باز  كردن  راه  ستونهاي مجاهدين  بود .من  3  تانك  كاسكاول  نيز  داشتم  كه  تازه  خريده بوديم   و  به  مكانيسم  آنها نيز  وارد  نبوديم  . مي  دوني  خميني  ما  را  غافل  گير  كرد .  ما  تازه  از  عمليات  چلچراغ  باز  گشته بوديم  و  اصلا در  اين  زمانبندي  آماده  يك  عمليات  و آنهم  عمليات سر نگوني  نبوديم خميني  با آن زيركي ضد انقلابيش خوب فهميد عمليات بعدي ما تهران است و در واقع رو دست مي خواست بزنه.  ولي   وقتي  اعلام  كرد  خميني  كه  جام  زهر را  سر  كشيد   و  آتش  بست  را  قبول  نموده  است,  ما  برايمان  وقت  زيادي  باقي  نمانده  بود  .  ماكه  زايده  جنگ  نبوديم  و  فقط  در اين    زمان  , فقط  و  فقط  يك  عمليات  امكانپذبر  بود ,  و  مسعود  انتخاب  خود  را  كرد  ,  تمامي  هستي  سازمان  مجاهدين  را  فداي  راه  آزادي  نمود .

  هميشه  صحبت  او  در  نشست  مربوط  به  اين  عمليات  در  گوشم  هست . او  رو  به  خدا  كرد  و  گفت : همه  چيز  را  در  راهت  نثار  كرديم  و  تويي  بخشنده  و  رحيم   ,  دستش  را  بسمت  آسمان  بلند  كرد و  گفت   از من  بپذير ».

آرش  پرسيد:«  اتفاقا  همين  عمليات   فروغ  براي  يكي  از  سه  سئوال  اصلي  من  هميشه  بود ه  البته  در  ايران  كه  بودم  هميشه  از  آن  دفاع  مي  كردم  ولي  ته  دلم  را  بخواهي  اين  بود  چرا  مجاهدين  و  بخصوص  خود  برادر مسعود  اينكار  را  كردند ؟آخه  شما  مگه  چند  نفر  بوديد  ! فوقش  10  هزار  نفر.   ولي  رژيم  صدها  هزار  نفر  بود.  شماها  چي  فكر  مي  كرديد  كه  دست  به  همچنين  كاري  زديد  ؟ بنظر  من خيلي  ببخشيد  قصد  توهين  ندارم  ولي  اينكار  زياد  با عقل  جور  در  نمي  آد . سرنوشت  آن  جنگ از  اول  معلوم  بود  كه  شما  شكست  مي  خوريد.   پس  چرا  اينكار  را  كرديد؟»

پرويز  به آرامي  جواب  داد :« درسته  تو  حق  داري  اينطوري  فكر  كني  چون  واقعيت و اصل  قضيه  را  شايد  نداني...». 

آرش  با  هيجان  و  مقداري  با  عصبانيت  جواب داد:«  خوب  بمن  بگو !  ولي  باز نگو  من  بچه  ام  و  زوده همه  چيز  رو  بفهمي!»

پرويز:«  نه  من  از  آن  حرف  منظورم  اين  نبود   منظورم  اين  بود  كه  آيا  تو ,قبول  داري  يك  عمر  در  كشوري  بودي  كه  مجاهدين  را  بطور  رسمي  لعن  و  نفرين  مي  كردند   خودت  گفتي؟»

آرش , «بله  قبول  دارم»

پرويز,« قبول  داري  كه  ذهن  هر چه  نيز  نخواهد  و  مقاومت  كند  بنحوي  تحت  تاثير  اين  تبليغات  قرار  مي  گيره و  شايد  از  رژيم  متنفر  باشه ولي   ذهنش  نسبت  به  آن  سوژه  نيز  صاف  نيست  و  كلي  سئوال  داره. آخه  در  عرض  اين  19  سال  ما  كه  نتوانستيم  بطور  آزاد  و  گسترده  با  مردم  تماس  داشته  باشيم   و  رژيم  بودجه  هاي  ميليوني  براي  سانسور  و  خفه  كردن  صداي  ما  خرج  مي  كرد حتي  از خانواده هواداران  دور  ما  نيز  با  صرف  هزينه  هاي  ميليوني  نمي گذشت  و هر چه  داشت  در اين  زمينه  كم  نمي  گذاشت  و  نمي  گذارد».

آرش ,« بله  اكثر  مردم  ايران  اينرا همه تقريبا    مي  دانند  كه  رژيم  با  مجاهدين  و  هر  چي  مربوط  به آنها است  از هيچ  چيزي  كوتاه نمي  آد».

پرويز ,«خوب  وقتي  قريب  بيست  سال  فقط  بهمان  فحش  داده  شده  يك  ضرب   و  ما هيچ  امكان  دفاعيه  نداشتيم,   آيا  اين  منطقي  نيست  كه  تعداد  زيادي  در  عرض  اين  ساليان  تصوير  درستي  از ما  نداشته  باشند و خواه ناخواه اين همه  تبليغات  در  آنها  نفوذ نكرده  باشد  ؟ آيا  مي  دواني  خط وزارت اطلاعات  سالها  اين  است  كه  90  درصد  به  رژيم  فحش  بده  ولي  10  در صد  به  مجاهدين .   به  اين  ترتيب  عوامل  خود  را  در  پوش  اپوزسيون  مخفي  مي  كند و  از زبان  اپوزسيون به  مجاهدين  و  شوراي  ملي  مقاومت  تهمت  مي  زند   ولي  پشت  همه  قضايا خودش  است».

 

آرش ,« بله  اين  حرف  درست  است   و  منطقي,  من  نيز  اينرا  در  ايران     ديده  بودم. عوامل  خود  رژيم  شديدا  به  خود  رژيم  فحش  مي  دادند  كه  خودشان  را مخالف  جابزنند  و  بعد  زير  آب  مجاهدين  را  به  همراه رژيم  مي  زدند  . رژيم  كه سر قدر ت  است  و  هر كس  حرف  بزند  درجا  خفه  مي  كنه    آنهم  علني  و  در  خيابان  دار  مي  زند  . مي  ماند  مجاهدين  كه  دستشان  به  جايي  بند  نيست»  .

پرويز  ادامه  داد:« پس  براي  درك  حقايق  آدم  بايد زمينه  فهم  آنرا  نيز  داشته  باشد   براي  مثال  اگر  تو  درس  رياضي  نخوانده  بودي  آيا  مي  تواني  مسئله  حساب  حل  كني ؟»

آرش  جواب  داد :« نه  نمي  توانم »

پرويز :«پس  مقصود  من  از آن  حرف  همين  بود  تو  بايد  بمرور  با واقعيت  آشنا  بشي.  زماني  كه  ذهنيت  شكل  گرفته  از نظام  آخوندي  در  مورد  مجاهدين   ديگر  نتواند  وجه  غالب  را  داشته  باشد,  براي  اين  وقت  نياز  است.  تو خارج  از  اين,  كلاس  اول  تازه  اومدي,  مباحث  ايدئولوژيك  مجاهدين,  مباحثي  نيست  كه  تو  از  قبل  با  آن  جايي  آشنا  شده  باشي, چون نمونه  آن,  جايي  يافت  نمي  شود,  پس  بايد  كم كم  با  آن  آشنا  شوي و اين اصلا ربطي به اينكه تو كي هستي  يا نيستي نداره , اين قانون عموميه  » , ,

آرش :« قبول  دارم  تو  درست  مي  گي   اين  حرفها  منطقي  هستند  ولي  در  مورد  سئوال  من   در  مورد  خود  عمليات  و  بعد از آن  خاطراتت  در  مورد  آن ...»

پرويز  خنديد  و گفت:«  هنوز  از راه  نرسيده   اي  مي  خواهي  همه  چيز  را  بدوني  و  سر  در  بيا ري,  باشه   شايد  اين  امتياز  پسري  باشد  كه  پدرش  مجاهد  است.   من  سعي  مي  كنم  برايت  توضيح  بدهم,  ولي  اول  جواب  سئوالات  را  بگير  در  مورد  عمليات  فروغ  .بعد  مي  رويم   سراغ  داستان  من , در مورد  فروغ    دو  ويا  بهتر  بشه  گفت  سه  نوع  مي  شود  نظر  داد :

اولي  مجاهدين  همه  ديوانه  بودند  و  ارتباطشان  با  واقعيت  قطع  شده  بود.   ته  خط را نگاه  كني  همين  حرفي كه  تو مي  زني»

آرش  اعتراض  كرد « من  غلط  كردم  بگويم  مجاهدين  ديوانه  بودند بنظر من  برداشت  ناردستي  از  شرايط  داشتند  و  يا  شايد  گول  خورده  بودند ....»

پرويز :«  خوب  ته  اش  همان  است  كه  گفتم  يعني  واقعيت  يك  چيزي  بود  و  مجاهدين  دور  از  واقعيت   خوش خيالانه  رفتند  بجنگ  ديو  درسته؟»

آرش:«  بله  درسته  منظورم  همين  طوري  است »

پرويز  ادامه  داد  :« نظريه  دوم  مي گويد  مجاهدين  با  قبول  آتش  بست  توسط  خميني  به  بن بست  رسيدند  و  اين عمليا ت نتيجه  به  بن بست  رسيدن  آنها  بود .  با  ديدي  شهادت  طلبانه و فرقه گرايانه.

و نظر سوم  كه  نظر  ماست   مي گويد  در آن  سر  فصل  قبول  كردن  آتش  بست  و  نوشيدن  جام  زهر توسط  خميني   بهترين  فرصت  تاريخي  بود  براي  مجاهدين  ,  چون  با شرايط  بين  المللي  در آن  مقطع, دشمنان  مي گفتند  مجاهدين  زايده  جنگ  هستند و  با  آتش  بست  ذوب  و  محو  مي  شوند   و در  واقع  مقاومت  مردم  ايران  را  وابسته  مي  ناميدند  و  از  طرفي  رژيم  با  طرف  هاي  استعماري  به  زدو  بند  رسيده  بود كه  سر  مجاهدين  را زير  آب  كنند  .  همه  اينها  يك  طرف  از نظر  نظامي  نيز  رژيم  در  نقطه  شكنده  اي  قرار  داشت  .  

  از   طرف  ديگر  براي  ما  اين  عمليا ت  با  شرايطي  كه گفتم  بيمه  نامه  مقاومت  و  تداوم  آن  در آينده  بود و يك سابقه درخشان در تاريخ مبارزاتي خلق ما .

 مي  دوني نفس  بودن  مقاومت  بر  ضد  رژيم  با  نبودن  آن  دو  دنيا  فاصله  است .  جدا  از جنبه  هاي  نظامي آن  كه  رژيم  در اوج  در ماندگي  نظامي  خود  بود  و جام  زهر  نيز سر كشيده  بود  كه اين  براي  ما  خود  يك  فرصت  بسيار مغتنم  محسوب مي شد,  حتي  اگر  چند  درصد  آمكان  سرنگوني  بود .

ما كه  نمي  توانستيم  در مقابل  حفظ  خود  اين  امكان  را  از  دست  بدهيم.   براي  همين  برادر  مسعود  رو  به  خدا  كرد  و  گفت  همه  چيزم  را  در  طبق  اخلاص  گذاشتم و  تويي  رحمت  اندر عالمين  .  از  نظر  سياسي  نيز  دستگاه  بسمت  زدو  بند  با  رژيم  پيش مي  رفت  كه  هم  جنگ  را  تمام  كند و  هم  كار ما  را  , پس  نمي  شد  باز  ايستاد و  به  اين نگاه  كرد.

  ما ميز   رژيم  را  كه  چيده  بود  را  بهم  زديم  .  در  انتها  اين  يك  مسئوليت  ايدئولوژيك  و  تاريخي   بود   و نشان  مي  داد  كه مقاومت  ايران  زايده  جنگ  نيست   و راه  و روشش  در هر  نقطه سرنگوني  است  و بس ».

آرش كه  بدقت  گوش  مي  داد  گفت :« من  حرفهاي  تورا متوجه  شدم  و  علت  عمليات  را  فهميدم  از  ديد  شما  البته ,  ولي  اينكه  مجاهدين همه  چيز  خود  را  براي  سرنگوني  به  معرض  نابودي  قرار  دادند  برايم  قابل  فهم  نيست  من بودم  اينكار را نمي  كردم ».

پرويز خنديد و  گفت :« تو  يك  نفري  و مسئوليتي  در  قبال  كل  خلق  و  آزادي  ايران  بجز در همان كادر فرد  نداري  ولي  مجاهدين  آلترناتيو  رژيم  هستند» . 

آرش :« خوب  حالا  راجع  به  عمليات  بگو  ! توكجا  ها  بودي ؟»

پرويز  خنديد و  گفت:«  باشه باز در مورد ضرورت فروغ    با هم  صحبت  خواهيم  كرد اما  برويم  سر  چيزي  كه  به  آن  علاقه   داري   داستان من .

 بله روزي  كه  به ما كه  فرمانده  گردان  بوديم  خبر  عمليات  داده  شد    وقت  زيادي  براي  امادگي  نداشتيم .  چند  روز  بيشتر وقت برايمان  نبود  . تازه  تيپ  ما  كاملا  جديد  بود  و  ما  هنوز در  محل  خود مستقر نشده  بوديم  . نيروهاي ما  همه تازه  بودند  و ما  آنها را  از  قسمت  هاي  ديگر  مي گرفتيم  و  با  نيرو هاي  جديد تركيب  كرده  بوديم.كارمان  در آن  زمان ,كار  استقراري  بود بيشتر , چون  در برنامه  ما مطلقا  عمليات  نبود . در واقع بعدا من  فهميدم  ستاد عملياتي  مي خواست  حدود  سه  تا چهار ماه  ديگر  يك  عمليات  بزرگ  در  حد  گرفتن  يك  مركز استان  ويا تسخير تهران بكنه

 ما هنوز  مشغول  آوردن  غنايم  عمليات  چلچراغ  بوديم  كه  بما  خبر  عمليات  داده  شد.  

 فقط  پنج روز وقت  داشتيم  كه  براي  چنين  عملياتي  آماده شويم .  ميدوني  در ده   روز آينده  فكر نكنم  كسي  از ما توانست  بخوابه.  تقريبا   كار  24  ساعته  بود و  بعد خود  عمليات .

 ما  بايد  تيپ  خودمان  را شكل مي  داديم.  قبل  آن  براي  خودمان  برنامه  ريزي  كرده  بوديم  كه  يك  ماهه  مسائل  استقراري  را  تمام  كنيم  و  همه  وارد  آموزش  شويم . خلاصه  همه بيل و كلنگ  داشتند  و  دنبال  مصالح  و  ساختمان  سازي  .

 وقتي  بما  خبر را  دادند   ديگر همه چيز  عوض  شد  . من  اول  نفراتم را  تحويل  گرفتم.  تا  روز قبلش  مسئول  يك  قسمت از  پروژه  ساختماني  بودم   و  حالا  بايد  گردان  رزمي  را  شكل  مي  دادم   . حدود  70  در صد نفرات من  جديد  بودند  و  30  در صد  از  نفرات  قديمي  ارتش.    خيلي  ها هنوز  شليك  نكرده  بودند  و  يا  رانندگي  بلد  نبودند  و  ما  فقط  4  روز  فقط  داشتيم .

  بلافاصله  برنامه  ريزي  كرديم . نفرات  قديمي  را  گذاشتيم  براي  آماده  سازي  و  آموزش  نفرات  جديد.    ولي  كار  آنها  خيلي  سخت  بود  ولي  شوق  عمليات  سرنگوني  آدمها  را  جور  ديگري  كرده  بود.  من  در تمام  طول  عمرم  چنين  صحنه هايي  را نديده  بودم.   بچه  ها 24  ساعته  كار مي  كردند  و  وقتي  در حين  كار  از هوش  مي  رفتند   ما  سعي  مي  كرديم  آنها  را  بيدار نكنيم  و  همان  در محل برايشان  محل  استراحت  درست  مي  كرديم  ولي  اكثرا  بعد از چند  لحظه  بهوش  مي  آمدند  و  با  شدت بيشتر  كار  مي  كردند . نفرات در عرض  سه  يا  چهار  روز  همه نوع  سلاح  ها  را  آموزش  مي  ديدند  و  حتي  بعضي  ها  يك  روزه  راننده تانك  مي  شدند  . راننده ماشين  حداقل  اين  بود  كه فرد رانندگي  كرده  باشد. خلاصه  وضعيت  ما اينطور  بود  تقريبا  بيشتر نفرات  يا شايد بتوانم  بگويم  نصف  تيپ  ما  جديد  بودند .

در هر صورت من گردان  خودم  را تحويل  گرفتم  و  برنامه آموزشي  آنها را  با  بقيه  فرمانده هان تنظيم  كرديم  و  سعي كرديم  يك برنامه  آشنايي  نفرات با هم  را نيز  بمرحله  اجرا  بگذاريم.

 مهمترين كار چفت  تيم  و  بعد گروه و  دسته  و سپس گروهان و گردان  بود.  حالا  فكر كن  در عرض چهار  روز ما بايد كار  چهار تا  شش ماه  را  ,آنهم  در اشل خودمان نه اشل ارتش  هاي  ديگر  وگرنه  بايد گفت  چند  سال  را  , در عرض  چهار  روز مي كرديم .

 تعداي  خواهر نيز  به  تيپ ما آمدند .   خلاصه , فقط  كار  بود , باور كن  وقت  غذا خوردن و  توالت  رفتن  نبود . در اين  بين بايد سلاحها  را تحويل ميگرفتيم  و  بعد آموزش  مي داديم  و  چفت  گروهي و  تمرينات  آن  و  حداقل   آمادگي فردي و  جسمي .

 روزي  كه به نشست  برادر  رفتيم  هميشه  در خاطرم  هست  .  وقتي  برادر  با خدايش  راز و نياز مي كرد .   او مي  دانست  دارد  چيكار مي كنه.  ما  همه خوشحال  بوديم .  من  مي  خواستم  يك  وقتي  گير بياورم  بروم  مريم  را ببينم  ولي  نمي  شد . چند  بار تلفني  صحبت كرده  بوديم .  هر دو  مي  دانستيم  شايد  آن آخرين  ديدار ما باشد. مريم  واقعا  زن  شجاع و مجاهدي  بيماند  و  زني  زيبا و دوست  داشتني  بود. بلاخره در يك  فرصتي  من رفتم  بقسمت آنها , نيمه  شب  بود  . اورا  در محل  تمرينات گير آوردم. داشت به خواهر هاي جديد كه از خارج آمده بودند تير اندازي با كلاش را ياد مي داد .  لحظه  اي  اورا  كنار كشيدم   به  چشمانش  نگاه  كردم .   او  سرشار  از  عطوفت  انساني  بود  و از اينكه  فرصتي  پيش آمده كه شايد بتوانيم  رژيم  را سرنگون  و  ايران و مردم  را آزاد كنيم سر از پا نمي  شناخت .  من  صورتش  را بوسيدم .  او  گفت نه  خداحافظي  نكنيم در هر صورت  ما  زنده ايم  پس  به  اميد  ديدار . او  يك خود نويس از جيبش در آورد و  گفت  چند  روز ديگر تولدت  است  مي خواستم آن روز بهت  هديه  بدهم  ولي  آلان  مي دهم .   اينرا گفت  و  دستم  رو فشرد و روي قلبش گذاشت  و  بعد در حالي  كه نمي  خواست من  اشكش  را ببينم   بطرف محل  تمرينات  رفت .  من  يكبار  ديگر اورا  در  تنگه چهار زبر  ديدم   و  او  در  خاك  ايران  شهيد راه  آزادي  شد » .

 وقتي  پرويز  اين  صحبت  ها  را مي  كرد  نگاهش  به  افق  دوخته شده  بود   و گويا  در حال و  هوايي  ديگر  است  .

آرش  گفت«:   خيلي  دوست داشتم  با  او  آشنا مي  شدم   ولي  بعدش  چي  شد ؟»

پرويز:«  مثل  اينكه  خيلي  خوشت  آمده   يه نگاهي  هم به  ساعت  بكني  بد نيست ! ساعت  هشت   است. با افتخار تو يه جشن در پاك داريم   غذا را هم در پاك مي خوريم.

هر دو به سالن عمومي رفتند. در بين راه بصورت غير عادي هيچ كس تردد نمي كرد  فاصله بين محل كار تا سالن حدود 300 متر بود.

به محض ورود به سالن   نگهان  موزيك نواخته شد و نفرات داخل سالن براي آرش دست مي زدند و به پرويز و او تبريك مي گفتند.آرش در اين جشن متوجه  شد كه مجاهدين چقدر به روابط انساني اهميت مي دهند چيزي كه در رژيم آخوند ها ديگر فراموش  شده است .

سپس همگي  با كاميون هاي نظامي ايفا به پارك رفتند . ايتدا شام جمعي بود كه كباب چنجه اي بود و بعد از آن بستني كه خود نفرات درست كرده بودند  و بعد از آن جشن شروع  شد   و در نهايت تا نيمه هاي شب ادامه داشت  .

آنشب به آرش خيلي خوش گذشت  در سراسر عمرش آنقدر كه آن شب رقصيد نرقصيده  بود  بخصوص بچه ها مستمر مي خواستند كه آرش و پرويز با هم رقص تهراني بكنند و آنجا آرش متوجه شد كه پرويز واقعا خوب مي رقصد .

فرمانده پرويز خواهر عاصفه به او يك گيتار هديه  داد  او از طريق نسرين فهميده بود كه آرش گيتار نيز مي زند

جشن تا ساعت يك نيمه شب طول كشيد و آرش خسته و كوفته به همراه پرويز براي استراحت به يگان پرويز رفت .

صبح جمعه ساعت هشت  از خواب بيدار شدند  . معمولا روزهاي عادي بيدار باش ساعت 6 صبح است ولي روز هاي جمعه چون شب قبلش معمولا همه يگانها جشن دارند  بيدار باش ساعت هشت  است .

صبحانه را با پرويز صرف كردند  و سپس به اتاق كار پرويز رفتند.

آرش  به همراه پرويز بر كارجمعي  صبح شركت كرد  محل كار جمعي آرش باغچه يگان بود . بعد از اتمام كار جمعي آرش  و پرويز  بسمت  سالن  غذا خوري  رفتند .  نهار غذاي  مورد علاقه پرويز يعني آبگوشت بود  و بعد از آن  برنامه فرهنگي( روز جمعه ها كه هميشه برنامه  هاي  متنوع و  فيلم  هاي خنده  دار  گذاشته مي شود  ).

 سپس با هم  به  سالن  ورزشي  رفتند و  مقداري  فوتبال  دستي  و  پنگ پنگ  بازي كردند   و  سپس مسابقه  فوتبال  شروع  شد  . مسابقه بين منتخب تيم هاي  امداد  و پذيرش و لشكر 15 بود.

 بازي  حدود  دو ساعت  طول  كشيد.  با همه  تشويقي  كه  آرش  و  پرويز و نفرات پذيرش و   امداد تيم  خودشان  را كردند  ولي  باز  سه بر يك تيمشان    شكست  خورد .

 در  انتها بازيكنان تيم  برنده دست  نفرت  تيم  امدادو پذيرش  را با لا  بردند .   براي آرش  همه چيز آن مسابقه جديد بود . تماشاگران  و  طرفداران هر دو تيم  به نوبت تيم  خودشان  و  تيم  رقيب  را تشويق  مي كردند .

مسابقه  توسط دو مفسر از هر دو تيم  توسط  بلند گو  تفسير و شر ح  داده مي  شد و  مفسر مربوطه  هر  دو  تيم  را  تشويق  مي كرد  . بعد از پايان مسابقه  پرويز و  آرش  به اتاق كار  پرويز باز گشتند. پرويز  گفت :« امروز بمن  در اختيار خود بخاطر تو  داده  اند  كه  با هم  باشيم  وگرنه  آلان  زمان  كار جمعي  قسمتي  است و  هر كس  بايد محل خود ش و كارش  و  همچنين  قسمتش  را  نظافت  اساسي  كند. من  اينكار  را فردا  صبح  انجام ميدم» .

آرش گفت:«  من  همه  اش  منتظرم  تو  بروي  سراغ  فروغ  بعدش  چي  شد  ؟»

پرويز خنديد :« تو  هم  همه اش  دنبال  صحنه هاي  آكشن هستي  ها !»

آرش :«پايت كجا  زخمي  شد؟«

پرويز جواب  داد :« در  فروغ  آن  يك  داستان  ديگر  دارد خوب  سه ساعت  بيشتر وقت  نداريم  كجا  بوديم؟داشتم  از آماده سازي  ها مي گفتم  بلاخره  روز حركت  فرا  رسيد  دوم مرداد  سال  1367  .

ما  همه  صف كشيده  بوديم  فرمانده  تيپ  ما  آخرين  آمادگيها  را چك  كرد  و  رو  به  ما ها  كردو گفت , براي  رهايي  خلق  مسعود  بزرگترين  دستآورد همه  دوران هاي  اخير  مبارزات مردم  ايران  را  در  طبق  اخلاص  قرار  داد.  به  اميد خدا   برويم براي  رهايي  خلق   .  دست ما  را گرفت  و  يكايك  ما  را  بوسيد و  فرمان  حركت  داد  .

ميدوني  ما  اصلا  انتظار  نداشيم  خواهر و  برادر را  ببينيم  چون  خودت  تصور  كن  همه مان  سراپا  مسلح  بوديم  و  اين  خلاف  همه  قوانين  حفاظتي  بود   ولي  در  خارج از  قرار گاه  مسعود و  مريم  منتظر ما  بودند و  با  همه  خداحافظي  مي  كردند  .

  بعد از آن  ما  بسمت  شرق  و  خانقين  حركت نموديم   .  سپس  در محل   تجمع قبل از مرز  آخرين  آمادگي  ها را چك  كرديم  و  وارد  بزرگترين حماسه ميهني  و  انقلابي  دوران  اخير مردم  ايران  تحت عمليات  فروغ  جاودان  شديم .

  نير وهاي  جلويي ما  راه  را باز مي  كردند  و  ما   جلو مي رفتيم .

  ما خودمان  درگير  جنگ  در اول كار نبوديم,  كرند  را گرفتيم  و  از اسلام  آباد رد  شديم   و به  60 كيلو متري  كرمانشاه  رسيديم .  دشت  حسن  آباد  و تنگه چهار زبر   .  ستون ما  در  آنجا متوقف  شد    و  گردان من  ماموريت  يافت  براي باز كردن  مسير  به  تنگه  برود .  من  از  شرح  صحنه  بقيه  ماجر ا ها  خوداري  مي كنم  چون وقت زياد  نداريم   فقط  هر چه را كه  خودم  ديدم  را  شرح ميدم  .

گردان  من  ماموريت  باز كردن  تنگه  را گرفت .   من با فرمانده  گروهان  و دسته ها , اول  از روي  نقشه  تنگه  را  بررسي  نموديم .

 طر ح ما  اين  بود  كه  از دو سمت  جاده  كارخانه  برق  بسمت  تنگه  برويم   . يعني  دو قسمت  شويم   يك  قسمت  تحت فرماندهي  محسن  و  يكي  عباس   و من  به   اكيپ  گروه  فرماندهي  پشت  سر  آنها  باشم   به  اينصورت  ما  پياده  بسمت  تنگه  حركت نموديم  .يكسري  نيرو هاي  جديد ما  در  دو  طرف  جاده  سنگر  گرفته  بودند  و  ما  از وسط  آنها  جلو  مي  رفتيم  تا به  تنگه  رسيديم .   از  دامنه  كوه كه  مي  خواستيم  بالا  برويم  رگبار   مسلسل  ها  روي  سر ما شروع  شد .   من  موضع  دو  تيربار را  تشخيص  دادم  و  آر چي  جي  زن  ما  رگباري  به  آن  سمت  آتش  گشود  و  بچه  توانستند  بالا  بروند  و   هر دو مزدور را بهلاكت  برسانند .

   جنگ  در بعضي    از  قسمت ها  تن  به تن  شده  بود  آن آن   .  نفرات  من ,تيم  به  تيم  پخش  شده  بودند. رژيم  ارتفاع  را داشت  و  ما بايستي  از  پائين  بسمت  آنها  مي  رفتيم  و اين  كار مشكل و ريسك   داري  بود  ولي  بايستي  انجام  مي  شد  .

 از  پشت   براي  رژيم  نفرات  كمكي  مي  آمد  و  توپخانه  ما  اساسا  پشت  را مي  زد  كه مانع  رسيدن  دشمن  به   تپه  ها  بشود . رژيم  نيز مستمر  با  هواپيما و  هلي كوپتر  مارا   بمباران  مي  كرد  و  از روي   ارتفاعات  زير  آتش  تير بار  قرار  داد   بود   و  همچنين با  خمپاره  مواضع مارا  مي  زد   . هواپيما ي رژيم از  اينكه بما  نزديك  شوند   ترس  داشتند . يك  مورد  وقتي  ما  بسمت  تنگه  مي  آمديم  يك  هواپيما  بسمت  ما  آمد  از نوع  فانتوم  بود . اكيپ  ما  فقط  كلاش  داشت  با همان  يك  ديوار  آتش  درست  كرديم   و  هواپيما  دور  زد  و   بمب  هايش  را  روي مزارع  ريخت   و رفت  .

ما سنگر  به سنگر  پيش  مي رفتيم و  ساعتي  بعد  همه  مواضع  منتهي  به  گردنه  اول  را تسخير  كرديم . رژيم  روي  بقيه  كوهها  مستقر  بود  ولي  روي  دو كوه  دو  طرف  جاده  ما  مستقر  شده  بوديم  . در  همين  هنگام  بمن  فرمانده  ام  گفت  مواضع  را تحويل  يك  فرمانده  گردان  ديگرمان  بنام  مسعود  بدهم  و  گردان  من  براي  باز كردن  گردنه  دوم  اقدام  كند  . مسعود  چند  لحظه  بعد  رسيد   و  من  داشتم  مواضع را تحويل  او  مي  دادم  كه  ديدم  يكي  مرا  صدا  مي  كند.   مريم  بود .  برايم  دست  تكان  داد  من  نيز  برايش  دست  تكان  دادم.   متوجه  شدم  خودروي  آنها كه  تماما  خواهر  بود  مي  خواهد  بسمت  تنگه  دوم  برود.    سريعا متوجه  شدم  كه  آنها  اشتباهي  دارند  مي  روند   و  آنجا تما ما  دست  رژيم  بود  .   بسمت  آنها  دويدم   و  فرياد  مي  زدم  كه  متوجه  شوند  ولي  در  آن  هيا هو و  صداي  آتش  سلاح  ها  صداي  مرا  نشنيدند  و   خودرو از يك  خاك  ريز بين  دو  تنگه  عبوركرد و  از چشم  من  دور  شد. من  بلافاصله  جيپي كه مي آمد را  متوقف كردم وگفتم  نفراتش  پياده  شوند   و  خودم  با  سرعت  بسمت  آنها  رفتم .مسعود مرا  صدا زد كجا  مي  ري ؟جواب  دادم  عباس  بهت  تحويل  مي  ده  .   اون معاون منه   .  من  مي روم  خواهران  را  خبر  كنم  . بسرعت  بسمت  خاك  ريز  رفتم  بعد  از خاك  ريز  تعدادي  خود روي هاي  ما  وجود  داشت  كه  خورده  بودند. من  ادامه  دادم  نمي  دانستم  آنها كجا  رفته  اند .همه  خاك  ريز  ها را بسرعت  رد كردم  . آتش  زيادي   روي  من  گذاشته بودند ولي   تير ها بم نمي  خورد  . يهو متوجه  شدم  سر  از  آنطرف  تنگه  چهار زبر  در آورده ام ولي  از خودروي  حامل  مريم  خبري  نبود  . در  همين  هنگام  يك  آر پي  جي  به  قسمت  عقب  جيپ  خورد   و  من  از آن  بيرون  افتادم .  موج  مرا  گرفته  بود  و  از  پايم  بشدت  خون  مي  آمد   يادم  نيست در  آن  لحظه  چيكار  كردم  ولي  وقتي  مقداري  بهوش  آمدم  خودم  را  زير  يك  پل  زير  جاده  يافتم  .پايم  خون  ريزي  داشت   شلوارم  را پاره  كردم   يك  تركش  به  قسمت  عضلاني  پايم  فرو  رفته  بود   و  قسمتي  از گوشت  آنرا  را كنده  بود   . خون  بشدت  بيرون  مي  زد. با  يك  دستمال  بالاي  جراحت  را  سفت  بستم   و آنرا  خيلي  سفت  كردم . خون  تقريبا  خيلي  كم  شده  بود  .     با  احتياط   تركش  را  از پايم بيرون  كشيدم  خيلي درد داشت  هنوزم وقتي به آن صحنه فكر مي كنم تنم مي لرزه ولي چاره اي نبود .  روي  زخم را با  امداد  فردي  ضد عفوني  كرده  و  محكم  بستم   علت   لنگ زدن  آلان من نيز  همين جراحت  بود .چون   بعد  چرك  كرد و رسيد به استخوان .  وقتي  من مجددا   يكماه  بعد  توانستم بر گردم  استخوان  نيز  داشت  سياه  مي شد .

آرش  پرسيد :«يكماه يعني  چي؟» 

پرويز  : «  بگذار  بقيه  اش  را بگم  خودت  خواهي  فهميد,   زير  پل   همه اش  در  اين  فكر  بودم  مريم  چه شده  است.  مقداري انجير  و آب هنوز  داشتم. بزور  انجير  ها  را  خوردم  .اصلا  اشتها  نداشتم .مقدار كمي نيز آب  خوردم .مي د انستم  نبايد  با وجود تشنگي  شديدي كه  در  اثر  خون ريزي  داشتم  زياد  آب بخورم. چند لحظه  بعد  از  فرط خستگي و هم از خوني كه  ازم  رفته  بود  مدتي  از هوش  رفتم.   نمي  دونم  چقدر  طول كشيده  بود  چون  با  صحبت  هاي  يك  سري  نفرات از خواب  پريدم. حالم  بهتر  شده  بود خودم  را مقداري  از  زير  پل  كه  در واقع  يك  لوله  سيماني  زير  جاده  بود  و پراز  بوته  خشك  شده  ,  بيرون  كشيدم .ديدم  يه  تعداد  پاسدار  حدود  بيست  متري  من  ايستاده  اند و  با هم  حرف  مي  زنند .

يكي  كه  نقش  فرمانده  داشت  به  بقيه  مي  گفت:«بي  غيرت  ها  سه  زن  جلوي  چند  هزار نفر را  گرفته  بودند كي  باور مي كرد  اين آتيش  از سه  ضعيفه  در بياد؟ اين منافقين  عجب  آدمايي  هستند!  بايد همه شان  را كشت   .  زخمي  را تمام كش  كرد.  اگر يكي  از اينا زنده بمونه  همون  يه  روز مي آيد  سراغ  ما. لامصب  ها مصب  مارو در آوردند. آقا خودش  اومده  ., همه  چيز را  تعطيل  كرده  اند .  از همه جا دارند   نيرو  مي آرند  .هر چي  ما نفر مي آريم  باز كمه. مگر  خستگي  بداد  ما برسه ,چون  اونا خيلي  خسته  اند . پشت هم  كه ندارند  بايد معطشان  كنيم  .كل  نظام  در  خطره  اگر  به كرمانشاه  برسند  دخل ما  اومده. خوشبختانه   پشت  تنگه  ماندند ».

از صحبت  هاي  اونا  من  فهميدم آن  روز  چهارشنبه  است. اونا منو  را نمي ديدند . من  زير  بوته  بودم. مي گفتم مريم چي  شد  .معلوم  بود  بچه  ها  از تنگه  رد  نشده  اند  ولي  اساسي  از  پاسدارا كشته اند  . صداي  شليك  ديگر  از  دورتر  بگوش  مي رسيد .  يهو  متوجه  يك  تك  تير  قناسه  شدم كه  از جيپي  كه  من  سوارش  بودم  بيرون  افتاده .  يواش  يواش  سينه  خيز  جلو  رفتم . اونا  پشتشان  بمن  بود. حدود  40  نفر  بودند. مثل  اينكه  داشتند  خستگي  در  مي  كردند.  زير  خاكريز  روي  جاده نشسته  بودند.  من  تك  تير را  برداشتم  يك   چك كردم  يك گلوله  داشت.  خيلي  خوشحال  شدم . يواش  به محل  خودم  باز گشتم .فرمانده  پاسدار  با خنده  به  بقيه مي گفت :«يه ماشين  پر زن  بود .ديدي  اون  دختره  داشت  در مي ر فت. رفتم  سراغش . يكي  رو دختره منافق  با  كلت  زد .من  امونش  ندادم  به  لگد  زدم  به  كمرش .زخمي  شده  بود .  بردمش  ,موهاشو  گرفتم . هي  ناله  مي  كرد. روي  زمين كشوندم  . طرف  ديگر  داشت  جون  مي  داد. لباساشو   در  اوردم .بعد از اينكه كارش  رو  كردم ,    تقي  هم  گفت ماهم  هستيم.  ولي  طرف  ديگه داشت  جون  مي داد .يك  سطل    نفت  ريختيم  روش  و  اتيش زديم.عجب صفايي داشت. جزو وز مي  كرد  ..»بقيه   پاسدارا  با ولع  به  او گوش  مي  كردند .  من  درست  وسط  دوتا  ابروش  رو نشانه  گرفتم   و زدم  درست  تو  مغزش  كه  مثل  هندونه  پاشيد .

پاسدارها  هر كدام  يه  طرفي  در  مي  رفتند . من  باز رفتم  زير  پل . باز  بيهوش  شدم .وقتي  چشم  باز كردم   هوا داشت  روشن  مي شد.  فهميدم  روز گذشته  , روز پنجشنبه  است. هوا  هنوز تاريك  بود  خودم  را  بيرون  كشيدم .مقداري آب  و  انجير  كه داشتم  را خوردم.  تك  تير را عصا  كردم  و بسمت شمال  حركت  نمودم   تا  نزديك  دميدن  خورشيد  راه مي  رفتم  .ديگه  يادم  نيست  . وقتي  چشم  باز كردم  خودم  را تو خونه  يك  روستايي  ديدم. وقتي  بهوش  آمدم   پير مردي  كه  پهلويم  نشسته  بود   خوشحال  شد   و گفت  الحمدالله  بهوش  آمد  و  دست روي  صورت من  گذاشت  گفت:«جا ت امنه  نگران  نباش  ما وقتي  شنيديم  مجاهدين  زخمي  و  تعدادي  كشته  شده  اند  امديم كمك ,  تور ا من  زير  يه  درخت  پيدا  كردم زير  علف  ها  پنهانت  كردم  و  آوردم  خونه   اينجا همه مخالف رژيم هستند .  رژيم  بزودي  خانه  گردي  ها را شروع  مي  كنه  .هنوز جنگ  كم و بيش  ادامه  داره  مجاهدين  عقب  نشيني  كرده  اند   و  رژيم  داره  كشته هاشو  جمع  مي كنه  ميگن  صد هزارتا از رژيمي ها كشته  شده اند . هر جا مجاهدين را  گير مي آورند  اگر زخمي  باشد  با  شكنجه  مي كشن بخصوص  زنان  آنها  رو .مرده شان را مي  برند  تو  جاده  به همه نشان  مي  دهند.  من  دكتر خبر كردم  آلان تو راهه . او  مقداري  سوپ  بمن داد . بشد  ت تشنه  بودم .مدتي  بعد  دكتر آمد .يك مرد  حدود  45 ساله  بود . يك  زن نيز همراهش  بود .  او  خودش  را  احمد  معرفي  كرد  و گفت   همه  دكتر ها را  بسيج كرده اند .رژيم  تعداد  بيشماري  كشته و  زخمي  داده  است  همه جا  پراز  زخمي  است حتي   تو خانه مردم  نيز  برده  اند  .همه  از قهرماني  مجاهدين  تعريف مي  كنند.  در عوض  رژيم  شروع به  اعدام  كرده  .هركس  كه به مجاهدين كمك  كرده  است را  در جا  دار  مي زنند.  همه جا چوبه هاي  دار  بر  پا  ساخته اند. زنان  شهيد مجاهدين  را  به  وضع  زنند ه اي  آويزان  مي كنند.   خلاصه  بعيد نيست  كه شروع  به  خانه  گردي  در كل  منطقه  نيز بكنند . چون  تعدادي  ازمجاهدين  در منطقه  هنوز هستند.

  دكتر  سپس  محل  زخم  را  باز كرد  . ابتدا  آمپول  بي  حسي  به  كمرم  زد و  بعد  به  همراه خانم  همراهش  چند  ساعت  روي  زخم  كار كردند   در  انتها   دكتر  به  من  گفت  سعي  مي كند  باز هم  بيايد. زخمت  بسيار  خطر ناكه  . كار  درستي  كردي   آنرا  در محل  بستي  ولي   قسمتي  از  استخوان  نيز  خراش  برداشته   ترسم  از سياه  شدن  ان  است . و  رو  به پير مرد كرد و گفت  او حداقل  دو  هفته نمي تونه  تكان  بخوره   بايد  اورا به  يك  محل  ديگري برد  كه  امن تر  باشد.

 پير  مرد گفت باشه  جايي  را مي  شناسم  ولي  راهش  سخته   مجبورم  اورا با  قاطر  ببرم .

دكتر  گفت  سه  روز  فعلا  همين  جا  صبر  كن   من سعي  مي  كنم  سر  سه روز  بيايم   اين  خانم  نزد شما  مي  ماند  چون  پانسمان  بايد  عوض  شود.

  پير مرد جواب داد :«  روي  چشمم  مجاهدين  بچه  هاي  ما  هستند.  آمده   بودند  مارا نجات  دهند . صد تا جان  ما  فداي  يك  تار  موي    آنها.  پسر من  نيز مجاهد  بود  سال  61  در  زندان  كرمانشاه  اعدام  شد.  براي  همين  خانه  من  امن نيست تو  را نيمه شب  با  تخت  به  خانه  كد خدا  مي  بريم . خانه  او  از همه  امن  تر  است و  خانه اش  بزرگتره , خانم  دكتر  نيز آنجا  راحت  تره . من  نزد شما  مي  مانم  سه  روز   ديگه  مي  برمت  به  يه  كلبه  كه   دور  از  آبادي  است  آنجا امن  است  فعلا  رژيم  در گير خودش است  فكر نمي  كنم  امروز  خانه گردي  را  شروع  كنه.

   دكتر گفت برايش غذاي  مقوي   و كباب  و  چيز هاي  خون  زا  بياورديد ! پير مرد  گفت رو  چشمم  .همان شب  مرا  به  خانه  كد خدا  بردند.  او  اسمش  كاك جمال  بود   و با گرمي مرا پذيرفت  .  بمن گفت تو مثل  پسر مني..   مجاهدين  براي  نجات ما  اين همه  سختي  را  تحمل  مي كنند.   در  سه روزي  كه  خانه  او  بودم هنوز خانه گردي  شروع  نشده  بود.   خانم  پرستار  پانسمان  مرا  عوض  مي  كرد   .  سر  سه  روز  دكتر  آمد  و  گفت,  دراند  مي  آيند بايد زودتر خارج  شوي  اين  آخرين ويزيت  من  است    سپس  پايم را  ويزيت كرد ,  مي  گفت  ريسكه , وضع پايت  خيلي  ناجوره  ولي  چاره  اي  نيست  بايد  بروي . اگر بماني  همه  ما را نيز علاوه  بر خودت  خواهند  كشت . سپس  مقداري  دارو  بمن  داد   و به همراه خانم  پرستار  از من خداحافظي  نمودند و رفتند  .

پير مرد  مستمر نزد من بود.  كاك  جمال  نيز مي  آمد  سر  مي  زد و  مي رفت . حالم  اصلا خوب  نبود  تب  داشتم  نمي  توانستم.  غذا  بخورم پير مرد كه من  او را بابا  صدا مي  كردم برايم  عسل و  كباب  مي  آورد  ولي  من  نمي  توانستم بخورم.

سه روز  بعد باز  دكتر احمد با اينكه گفته بود ديگر نمي آيد به  همراه  يك  دكتر ديگر  آمد. دكتر جديد  خودش  را  دكتر جواد معرفي  كرد و گفت جراح  است . زخم  را  باز كرد و  مقداري  رويش  كار  نمود . من هنوز تب  داشتم . دكتر احمد گفت منو  منتقل  كرده  اند  به ايلام  ديگه  نمي  تونم  بيايم. تو  نيز بايد  بروي.تا چندتا  روستاي پائين تر آمده  اند.   هنوز مي  گويند مجاهدين در منطقه  هستند گاها  با  پاسدار ها  درگير  مي  شوند. مي گن  تعدادي  حتي  به  تهران  رفته اند . آلان  همه جابگير و ببند  است در كرمانشاه  وايلام  و  اسلام  شهر  كلي  جوانان  را  روي  تير چراغ برق  دار  زده  اند.  رژيم خيلي  تلفات  داده   مثل مار بخوش  مي  پيچه ولي  خوشحال هم  هست  كه  سرنگون  نشده.  اگه  مجاهدين  به  كرمانشاه  مي  رسيدند  كار تمام  بود .   ديگه هيچكس  نمي  توانست  جلوي  آنها  را بگيره.

  در  همين  حين  كاك  جمال  به عجله  آمد و گفت:«  بايدزودتر  بروي  تا  ده  بغلي مان  آمده  اند  مي  خواستند اينجا نيز بيايند  چون  شب  شده  گذاشتند  براي  فردا . همين  امشب  بايد  بروي!»

دكتر  ها  خداحافظي  گرمي  با من  كردند و رفتند .    نيمه  هاي  شب  با با آمد  دنبالم.  شدت  تب  بيشتر  شده  بود  كم كم  هذيان مي گفتم  و كابوس مي ديدم.   حتي  يكبار  ديدم  در  باز  شد  مريم  داخل  آمد  و   بطرف من  مي آمد  كه پاسدارها  وارد  شدند  من   فرياد كشيدم و  مي خواستم  سلاحم  را بردارم ,  بابا   منو  گرفت  پرسيد چيه پسر چون  حتما  داري  كابوس  مي  بيني,   تبت  بالا  رفته, ولي  چاره  اي  نيست  بايد  برويم  .

نيمه  هاي  شب  بابا  با يك  جواني  وارد  شد.  جوان  خودش  را موسي  معرفي  كرد . انم  به پير مرد بابا  مي گفت . بعدا فهميدم  نوه  اوست.

مرا  سوار  يك  قاطر  كردند  كاك جمال  نيز آمده بود  سه  نفري  مرا  سوار  كردند  روي  قاطر.  يك  تخت  بسته  بودند  كه  پشتي  نيز داشت .

چند  ساعتي  راه  رفتيم  از دو رود خانه  و  چند  پل كوچك  عبور  كرديم.  يادم هست   با  اينكه  تابستان  بود  هوا  سرد  بود باد خنك  بصورتم  مي  خورد  ولي  من تمام  وجودم  پراز عرق  شده  بود.  يهو  سردم  مي  شد  بنحوي  كه من  صداي  بهم  خوردن  دندانهايم  را  مي  شنيدم  و  لحظه  اي  بعد  آنقدر گرمم  مي  شد كه بشدت عرق  مي  ريختم وسط  هاي  راه  نيز  از هوش  رفته  بودم   ولي من  را  به تخت  بسته  بودند.  خلاصه  وقتي  چشم  باز كردم  تو  يه  كليه  روستايي  بودم و  هوا  گرم  بود.

بابا  خنديد و  گفت:  موسي  بهوش  آمد  وبعد  با مهرباني  دست  بر  پيشاني  من  گذاشت  و  صورت مرا بوسيد   و در حالي  كه  اشك  مي  ريخت  گفت: « تو  جاي  پسر مني ,  انم مجاهد  بود  تو هم  هستي  يعني  برادر اوني  و  پسر من , حالت  خيلي  خراب  بود   اينجا  فعلا  امنه  كسي  اينجا نمي  آيد  ما  به  اندازه  چند  هفته غذا  آورده ايم . كاك  جمال  يك  كلاش  نيز  برايت  داده  با  تعدادي  فشنگ  و دو تا  نارنچك گفت  وقتي مي خواد  بره  بدردش  مي خوره  .

حالم  بهتر  بود  از  بابا  پرسيدم  اين  سلاحها را  جمال   ا از كجا  مي  آره؟

بابا  جواب  داد:«  تو منطقه  پره  با  مقداري  پول  هر چه  بخواهي  هست ».

من  سه  هفته  د ر آن كلبه بودم .  حالم  بهتر  شده  بود . مي  توانستم  با عصا  يواش يواش  راه  برم . يك  روز  يك  هلي كوپتر  با لاي  سر  كلبه  چرخ  زد   البته  در  آنجا  بعلت  شيب زياد  امكان نشستن هلي كوپتر  نبود  و لي  من  از  سوراخ پنجره ان  قيافه  نحس  چند  پاسدار  را  ديدم  كه  با  دوربين  به  كلبه  نگاه  مي كردند.  هلي كوپتر  چند  تا  دور  زد  و  بعد  رفت.

   بابا  گفت  ديگه  اينجا هم  امن  نيست  حتما  سراغ  اينجا  نيز  مي  آيند . آلان  همه  جا را زير رو  دارند  مي كنند  .چون  هنوز  مثل  اينكه  تعداد ي  از مجاهدين  در  منطقه  هستند.   من  تورا  با  قاطر  از مرز  عبور  مي دهم مي  برمت  نزديك  پاسگاه  عراقي  ها اما خودم  جلو  نمي  آيم  اينجا  اصلا  ديگه  امن  نيست   بايد  زودتر بروي  .

دو روز بعد  سر  شب  ما  راه  افتاديم .  من  سوار  قاطر  بودم  پايم  هنوز  درد  زيادي  داشت  ولي   تبم  كمتر  شده  بود .  خودم  پايم  را پانسمان  مي  كردم  وضعش  زياد  جالب  نبود  . خلاصه  سر  شب  راه افتاديم.   آن  منطقه  زياد  از مرز  دور  نبود .  فكر  مي  كنم  شصت  كيلو متري  مرز  بود  .تاصبح  حدود  ده ساعت راه  رفتيم .   يكضرب  مي  رفتيم .  تا  اينكه  بابا  گفت  از  مرز رد  شديم.  او مرز را خوب  مي  شناخت . مي  گفت  يكي  از  كارهايش رد كردن  بچه هاي  مجاهد  از  مرز  است  براي  همين  مرز  را  خوب  مي  شناسد .

 از  دور  يك  تپه  را نشانم  داد   سر  آن  يك  اتاقي  بود .  گفت :« آنجا  پايگاه  عراقي  هاست  .ما  در واقع  آلان  پشت  پايگاه  هستيم  چون  اگر  از  جلو  مي  خواستيم  برويم  حتما  به  ميدان  مين  بر  خورد  مي  كرديم  و  بعد  تير  اندازي  آنها.  حالا  تو  با  همين  قاطر  برو  سمت  آنها  چون  از  پشت  مي  روي  شايد  اصلا  متوجه  تو  نشوند.  خودت  را معرفي  كن  بقيه  كارها  را خود  اينها  مي  دانند  چيكار كنند. من  هر  چند  وقت  يك  نفري  را  به  همين  پايگاه مي آورم .

از  او  پرسيدم  من  قاطر  نمي  خواهم  ,چون  مي  دانستم  او  فقط  همين  يك  قاطر را  دارد  و  سر مايه  زندگي  اوست.  ولي  او  قبول  نمي  كرد  و  من هر چه اصرار  كردم  مي  گفت  خدا  بزرگ  است  تو  برو   پسرم!  خدا  بهمراهت!  سلام  من  را  به  كاك  مسعود  و  خواهر  مريم  برسان.  همين  براي  من  بالاترين  ارزش  است.  خلاصه  مرا در  آغوش  كشيد  و  در  حالي  كه  اشكش  را  با  دستمال  كهنه  اش  پاك  مي  كرد  , همان  دستمالي  كه  متعلق  به  پسرشهيدش  بود و  از  سال  61  هميشه  در  دست  داشت.    با  من  خداحافظي  نمود  و  رفت.

من  مدتي  ماندم  و  رفتن  اورا  تماشا  كردم  .  به  او  فكر  مي  كردم  پير مرد  همه  كاري  براي  من  كرد  بدون  هيچ  چشم  داشتي , تازه تنها  سرمايه  اش  را  نيز بمن  داد.  احساس  كردم  خيلي  دلم  برايش  تنگ  شده  و گرمي  اشك  را روي  صورتم  احساس  كردم .

اتفاقي  جالبي  كه بود  اين  بود  كه  من چون مسلح  بودم  از  پشت  به  پايگاه  عراقي  ها نزديك  شدم  آنها من  را نديده  بودند . من  تا دم  درب  آن  رفتم.  يك  اتاق   بود چند  نفر  داخلش  بودند.  من  دم  د ر  رفتم . من  را  كه  ديدند  دستاهايشان  را  بالا  بردند.  من  مقداري  عربي  بلد  هستم  به  عربي  گفتم  من  مجاهدم   . آنها  خيلي  خوشحال  شدند.  متوجه  زخمي  بودن  من  شدند   به  عربي  گفتند  تو اين  چند روزه  چندتا ازمجاهدين  به  پايگاه  آنها  آمده  اند  و  خود مجاهدين  نيز  در  اين  منطقه  هستند .

بقيه  كارها  را  آنها  انجام  دادند.  من را روي  يك  تخت  خواباندند  و  نمي  دانم  از  كجا  يك  دكتر  نيز  سريع  آمد  و همان موقع  نيز بچه  هاي  ما  رسيدند  و  مرا  تحويل  گرفتند.  اين لنگ زدن  پايم  نشان  از همان  جراحت  دارد  چون  بعد  باز  چر ك  كرد  و  چند تا  عمل  شد.»

آرش  تا  اينجا  سر اپا  گوش  بود   و  سئوال   كرد:« مريم  چه شد  آيا  او  زنده  ماند؟»

پرويز  جواب  داد:«  نه  او  شهيد  شده  بود . البته من شهادت اورا نديدم  ولي بعدا فهميدم همه آنها بجز يكي كه باز گشته بود كشته شده بودند .»

آرش:«  تو  گفتي  داشتي  مي  رفتي  دنبال  ماشين  مريم  كه  وارد  تله نشوند  يگانت  را  چيكار  كردي  ؟»

-«من  فكر مي  كردم  سريع  بر  مي  گردم  براي  همين  نسپردم  .ولي  رفتم  گير  افتادم  . در  هر صورت  عملم  درست نبود   من نمي  بايستي  مي  رفتم.   ولي  مي داني  اتفاقا  اين  يكي  از  ضرورت  هاي  اطلاق  دادن  بود . چون  بعد از فروغ  تازه  براي  ما كه مجاهد  بوديم  و    مطقا   شكل  و محل  مبارزه مان  ايجاب  نمي  كرد  كه  بتوانيم  زندگي  زناشويي  معمولي  داشته  باشيم و خود  اهداف  ما  جايي  براي  زندگي  زناشويي  نمي  گذاشت , ولي  باز  هم , همه با  هم,  خوب  كه به فروغ  نگاه  كرديم  ديديم  بعد از فروغ مبارزه  سخت  تر  شده  نه  راحت  تر   و ما  نمي  توانيم  در  ارتشمان  با  خانواده  و  زن و بچه, صد در صد  وقف  مبارزه  باشيم .   يكبار  ديگر مجاهد  در  دنياي  فدا ي” همه  چيز “ براي  آزادي  ايران  از چنگ  آخوند  ها  حتي  به عاطفه  خود  براي  ادامه مبارزه     بيشتر  و   در  مداري  بالاتر مجبور  به اين  فدا  هست تا  در  شرايطي  كه  وجود  داشت و  هر  روز نيز دشوارتر  مي  شد  باقي  بماند .

  مي داني  اين  يك  فداي  بزرگ  بود.  شايد براي  آدم  عادي  زياد  قابل  فهم  نباشه ولي  براي  ما كه در  يك جنگ  بي  امان  بوديم  خوب  قابل  فهم  بود  و خودمان  از روي  فهم  و  شعور  انقلابي  خود  به  اين  ضرورت  دست  يافتيم . اين  است  داستان  طلاق  ها  خوب  اگر  سئوال  ديگري  داري  من  حاضرم».

آرش  گفت:«  دوتا  سئوال  اصلي  من  همين ها  بودند  كه  نمي  فهميدم  و  حالا  فهميدم  پس  جريان  بردن  بچه  ها  مجاهدين  از  عراق  نيز علتش  همين بود؟»

پرويز   :« نه  علت  آن صرفا  انساني  بود  كه بچه ها  صدمه  نبينند .  هر كس  خود ش  مي توانست  مشخص  كند كه مي خواهد  با  بچه اش برود  يا نه .  

  سازمان  با  صرف يك  انرژي  هنگفت  و  هزينه  بالا  اينكار را  كرد و فقط  براي  حفظ  جان بچه  ها  آنهم  در  برابر  بزرگترين  بمبارانهاي  تاريخ . ميدوني  برادر مسعود  در  يك  نشست  به همه نفرات  گفت  شرايط  اينطوري  است   و بقولي  معروف   چراغ  را خاموش  كرد و گفت هر كس مي ماند بايد صليب بر دوش بيايد  . هر كس بايد خودش انتخاب  مي كرد  و  كرد.  ولي   بچه  ها  كه  سن  قانوني  نرسيده  بودند  بتوانند  خودشان  انتخاب  كنند  . پدر مادرشان  با  اينكه  برايشان  خيلي  سخت  بود  از  جگر گوشه گانشان  جدا  شوند  ولي  براي  سالم  ماندن  آنها اقدام  به  اين  كار  كردند .

  من  ياد  صحنه  هاي  تلخي  ولي  در  حين  حال  پر  شكوه  مي  افتم  كه  زنان  مجاهد  با  فرزندانشان  خداحافظي  مي  كردند  .

 مي  تو ني  تصور  كني؟  من  رويم  را  بر  مي  گرداندم  و  گريه مي  كردم .و اين  زنان  فهرمان  را مي  ستودم   كه براي  آزادي  ميهن  اسيرشان  حتي  دوري  از  فرزندشان را  نيز, بايد انتخاب  مي  كردند...».

آرش  پرسيد«: خوب  اگر كسي  ماندن  با فرزندش  را انتخاب  مي كرد  چي ؟»

پرويز:« من فكر  مي  كنم  فقط  چند  نمونه  يادم  هست  كمتر از انگشتان  دست   آنها نيز  به  همراه  فرزندانشان  رفتند .  سازمان  نمي خواست  جان  كسي  را كه  خودش  هنوز  بسني  نرسيده  كه  انتخابش  جنبه  قانوني  داشته  باشد  را  بخطر  بياندازد  مجبور  بود  والدين  را نيز اگر خود مي  خواستند  همراهشان  كند.  البته  اين خيلي  براي  سازمان  هم  هزينه  داشت  و  هم  ريسك . چون در آن زمان  ما  زندگي  سنگري  داشتيم  و  اين همه بچه  را خارج  كردن  خودش  نياز  به چند  صد كادر  مجاهد  داشت  كه از كارهاي  ديگر  آزاد  مي  بايستي  شوند و  سازمان  اينكار را كرد ».

آرش:«  واقعا حقيقت  چقدر  خوب  است  چون  رژيم  مي گفت  مجاهدين  بي  عاطفه  هستند و حتي  فرزندانشان  را  نيز  فراموش  و  آواره كرده اند  و من  آلان  به حقيقت  اين مسئله پي  مي بردم و  اين كار  واقعا قابل  تحسين  است ».

پرويز جواب  داد :« زياد وقت  نداريم خوب  اگر  هنوز  جنابعالي  سئوالي  داريد  بفرمائيد  بابا در خدمت  شماست ».

آرش  خنديد  و  بلند  شد   پرويز را  بوسيد   و گفت :« خيلي  خوشحالم تورا  بدست  آوردم  . من  بوجود تو  افتخار مي كنم ...»

پرويز  رويش را  بر گردانيد كه  آرش  اشكهايش  را نبيند  و  بي  اختيار  ياد  زماني  افتاد  كه  مي  بايست  تصميم  مي گرفت  از  زندگي  آرش  و  نسرين  خارج  شود  و  چقدر  برايش  سخت  بود  بخصوص  از  آرش   و  حالا  باور  كردني  نبود  آرش  او  را در  آغوش  مي گرفت  و  مي  بوسيد .

 او  خدا را  شكر  كرد  وقتي  بر گشت متوجه  شد  آرش  نيز   در  حال  گريستن  است .  هر دو  همديگر  را  بشدت  در  آغوش  گرفتند و  هاي و هاي از خوشحالي  مي گريستند ....

 

پايان جلد اول                  حميد ايراني   بيست ديماه 1382

 

template Joomla