قسمت اول - سايه ها, روشن ها
پيشگفتار
از زمانيكه در جريان ماجراهايي كه يكي از آنها موضوع همين كتاب است قرار گرفتم، هميشه به دنبال فرصتي بودم كه بتوانم آنها را به صورت يك رومان بنويسم. دو چيز مانع نوشتنم بود: يكي انتخاب موضوع و ديگري داشتن زمان مناسب.
بر سر موضوع بسيار فكر ميكردم كه كدام موضوع را انتخاب كنم -و يا اصلا لازم است كه در باره آن بنويسم چون در هر صورت پرداختن به آن خلاف كار معمول و سبك نوشتاري من بود- اما چون در طي سالهاي زيادي كه در كار كمك به پناهندگان ايراني بودم با سرنوشت بسياري از هموطنان آواره از وطن برخورد داشتم كه هر كدام خود درخورِ نوشتن داستاني مجزا ميبود و شايد خود را امانتدار در توصيف اين ماجراها ميدانستم، و بر حسب اتفاق، وقت را نيز «دادگستري!» فرانسه برايم جور كرد و مرا به تبعيد بدون هيج امكاني و با انواع محدويتهاي بعضاً خنده دار انداخت است. كه خود حديث ديگر از اعمال استعماري عليه مبارزان راه آزاديست كه سر فرصت و در زمان مقتضي به آن خواهم پرداخت.
اما در رابطه با خود اين كتاب. چيزي كه در همه اين مصيبتها مشترك ديدم جاي پاي رژيم منحوس آخوندي در به وجود آمدن اصل همه تيرهبختيها بود.
وقتي انسان در ايران بلازده زندگي ميكند از كمترين حقوقي برخوردار نيست و سياهي ارتجاع كامل بر آن وطن، سايه افكنده است و وقتي به خارج از ايران ميآيد و فكر ميكند از دام افعي جسته، باز ساية اين سياهي، وجود دارد و از زندگي بسياري از انسانها چيزي ميسازد كه به حق ميتوان آنرا «زندگي در سايه» كه انسانها را تبديل به«اشباح» ميكند، ناميد.
آري سايهً سنگينِ سياه و شومِ اين حكومت قرون وسطايي، بسياري از هموطنان مارا در كشورهاي مجاور ايران و حتي در امريكا و يا اروپا رها نميسازد. و اين چنين است كه زندگي در سايه شكل ميگيرد. البته خوشا به حال كسي كه با شناخت علت و معلول خود را از سايه خارج ميسازد و با وصل شدن به رودخروشان مقاومت مردم ايران از ورطه نيستي به درميآيدو سرفراز و خروشان در مقابله با علت همه دردها و بدبختيها به پا ميخيزد تا معلولها را نيز چاره كند.
متاسفانه تعداد بسيار كميرا من ديدم – به خصوص در كشورهاي همجوار ايران – كه خود را از چنبرهً نگاه افعي خارج كرده و زندگي نويني را آغاز مينمايند و تعداد بسياري سرگشته در دام آن به ورطه نابودي جسم و روح كشيده ميشوند.
هنگاميكه ميخواستم اين داستان را شروع كنم قبل از آن مستمر از خود ميپرسيدم چرا از محسن در تركيه! و از مرجان در دوبي نه؟ و چرا از مرجان! و از خسرو در پاكستان نه؟ و چرا و چرا.
البته ميدانم كه نوشتن اين داستان تنها شايد به اندازه قطرهاي در دريا تاثير گذار باشد، ولي «قطرهها چو جمع گردند دريا شوند و از شرارههاي خشم، آتشفشان بنيانكن جاري خواهد شد».
بلاخره تصميم گرفتم در مورد محسن بنويسم و نوشتن در مورد بقيه را به زماني ديگر موكول كردم.
داستان «سايهِِها، روشنها» مجموعه داستانهايست از سر نوشت قربانيان رژيم آخوندي در كشور تركيه. زمان وقوع آن مربوط به سال 1378-1379ميباشد كه بعدها با تكميل شدن قسمتهاي مختلف آن حال به شكل يك داستان كامل ارائه ميشود.
در انتها يك داستان بسيار كوتاه از مشاهداتم در دوبي به نام «سرنوشت اشباح» آورده شده كه نوشتن داستان كامل آنرا به وقت ديگري موكول ميكنم.
هدف از نوشتن اين قبيل داستانها از جانب من، در وهله اول فريادي است كه «در سايه نشينان» را خطاب قرار ميدهد تا با وصل خود به درياي مقاومت مردم ايران، خود را از «چنبرة ساية سياه هيولا» به در آورند و معلوللها را با درافتادن با علتها چاره شوند و هدف بعدي ثبت سرنوشت نسلي است كه بهاي رهايي ايران آزاد فردا را با تمام هستي خود پرداخته، ميباشد تا نظير بسياري از كشورهاي آزاد دنيا، داستان اين سرنوشتها، پشتوانه و تضمين آزادي و دموكراسي در آن كشورها قرار گيرد.
به اميد آن روز
م. مشيري( حميد ايراني )
مرداد 1383
«مقدمه»
چند سال پيش زمانيكه در كار كمك به پناهندگان ايراني فعال بودم، اطلاع يافتم كه چند خانم ايراني بههمراه يك مرد جوان را، به يكي از هايمهاي (خانهٴپناهندگان) برلين بردهاند و اداره فدرال آلمان قصد اخراج آنها را به ايران نزد آخوندها دارد.
بهسرعت روانهٴ برلين شدم. به همراهِ يكي از دوستانم در برلين هر چه سراغ آنها را گرفتيم كسي از آنها خبري نداشت. در همين كندوكاوها يك هموطنِ متقاضيِ پناهندگي بهما گفت كه آنها را ميشناسد و به هايميدر نزديكي مرز لهستان برده شدهاند. ناگزير ادامه جستجو، ما را به مكانيكشاند كه من بههيچوجه نميتوانستم تصور كنم كه كسي بتواند در اينگونه محلها زندگيكند، آنهم در كشور آلمان كه خود سالهاي زيادي را گذرانده بودم.
اهالي روستاها ما را به مكاني مرموز در دل جنگلِ انبوه راهنماييكردند.
با ماشين نوييكه دوستم به تازگي خريده بود راهي آن محل اسرارآميز شديم. ابتدا جاده «خوب» بود. خوب به معناي امكان عبور دو طرفه.
با ابهام جلو ميرفتيم، جاده باريك و باريكتر شد بهنحويكه فقط امكان عبور يك خودرو باقي ماند و مثل اژدهايي بيسر در دل انبوهِ درختان جنگلي پيش ميرفت و ما را نيز پريشان ازگم شدن با خود ميبرد. هيچ آثاري از تمدن، مگر خود همان جاده در اطرافمان نبود. حتي يك تابلوي راهنمايي نيز وجود نداشت. به دوستم گفتم: «مثل اينكه آدرس را بهما اشتباه دادهاند و شايد دليل سرگرداني ما احساسات ضد خارجي آخرين نفري كه از او آدرس را پرسيديم باشد چون او اين راه را به ما نشاني داد هر چند كه ظاهري مهربان داشت. ظاهراً اين جاده هر چه ما ميرويم آن نيز بيشتر كش ميآيد. اصلاً بهنظر نميرسد در اين جنگلِ انبوه كسي بتواند زندگيكند. حتماً اين راه اشتباه است و سرانجام از ”ناكجاآباد“ سر در خواهد آورد. هوا هم دارد تاريك ميشود. فكر ميكنم بيشتر از اين شجاعت به خرج ندهيم كه شايد قرين حماقت گردد پس برگرديم و بههمان روستاي آخر برويم، حتماً جايي براي استراحت پيدا خواهيم كرد و فردا مجدداً باز شروع كنيم.
دوستم نيز موافق بود و ما به آخرين روستا بازگشتيم. ولي نه در آن روستا و نه اطراف آن جايي بهنام هتل و يا مسافرخانه نيافتيم. بالاخره به دنبال هتل يا جايي كه بتوان شب را تا صبح به سر برد به يك شهرك رفتيم. ماشين نوي دوستم كاملاً در آنجا نيز جلب توجه ميكرد. از پيرمرد صاحب يك هتل- رستوران يك اتاق شبي 60 مارك كرايه كرديم. شام را به همراه پيرمرد صرف نموديم. پيرمرد ما را به نوشيدن قهوه دعوت كرد كه ما با علاقه پذيرفتيم.
در رستوران يك زن و مرد پير ديگر نيز بودند كه سرشان به كار خودشان بود و يك مرد دائم الخمر كه با خودش حرف ميزد و گاهي يك نيم نگاهي به ما ميانداخت و بعد يك فحشي به خارجيها نثار ميكرد كه من از وسط حرفهايش متوجه شدم كه ميگفت: «ما آلمانيها بيكاريم، اين خارجيها سوار مرسدس شده و پز ميدهند». البته نه ماشين دوست من مرسدس بنز بود و نه ما اهل پز دادن به كسي. در واقع ماشين او تنهاوسيله درآمدش بود و آن يگانه ثروتش محسوب ميشد. در بين صحبتهاي پيرمرد ِمهربانِ صاحبِ رستوران فهميديم كه آن مرد ديوانه است.
در ادامه صحبت متوجه شديم واقعاً چنين هايميدر وسط آن جنگل وجود دارد و راهي كه ميرفتيم درست بوده و من در قضاوتم نسبت به آن مردي كه از او آدرس پرسيده بوديم و بعد من به طوري غيابي به او مارك ضد خارجي بودن زده بودم، خطا كردهام.
پيرمرد گفت: «تنها وسيله ارتباطي اين هايم به دنياي بيرون از خود يك اتوبوس است كه ساعت 8صبح هر روز به جز يكشنبهها از هايم حركت كرده و 4بعد ازظهر به هايم برميگردد، و اگر بخت برگشتهيي به آن نرسد، بايد تا فردا عصر در تنها پارك روستا روي صندلي به سركند و آنجا تنها جايي است كه پليس با او كاري ندارد. اين محل در زمان ”جنگ سرد” يك پايگاه نظامي”كاملا سري!” ارتش آلمان شرقي بوده ولي البته همه از وجود آن اطلاع داشتند و در زمان فروپاشي آلمان شرقي چند سال در اختيار ارتش آلمان بوده و با پايان يافتن جنگ سرد و ” برادر“ شدن لهستان ديگر وجود آن موضوعيتي نداشته و حال ادارهٴ فدرال آنجا را براي هايم پناهجويان استفاده ميكند».
نسبت به آن هايم احساس كشش و كنجكاوي زيادي به من دست داده بود و مستمر در ذهن آن را تجسم ميكردم كه بيشتر چيزي مانند قلعة دراكولا در نظرم ميآمد.
فردا صبح زود، زودتر از حد معمول از خواب بيدار شدم، چون فكر آن هايم راحتم نميگذاشت. شب هم خواب آنجا را ديده بودم ولي يادم نميآمد چه بود فقط يادم ميآمد كه در خواب داشتم در راهروهاي اين هايم خيالي با وزير كشور آلمان دعوا ميكردم ...
دوستم را بيدار كردم كه البته او بيدار نشد، يعني اول بيدار شد، بعد يك نگاهي به ساعت انداخت، ديد شش صبح است و با تعجب، نيم نگاهي به من كه با كميعذاب وجدان به او نگاه ميكردم، انداخت و غري زد كه من متوجه نشدم چه گفت ولي جمله «مگه ديوونه شدم» را در ميان صحبت و غرش متوجه شدم. پتو را سرش كشيد و ديگر جوابم را هم نداد، تا ساعت هشت صبح كه خودش بيدار شد چون من ديگر جرأت نكرده بودم كه او را بيدار كنم.
در اين فاصله بيرون رفته و مقداري دويدم ولي چون كفش مناسب نداشتم زود بر گشتم. موضوع اين هايم ذهنم را گرفته بود و نزد خود تصورات مختلفي از آن داشتم كه چطور جايي ميتواند باشد. خيلي كنجكاو شده بودم.
ساعت 9صبح بعد از خوردن صبحانه و خداحافظي با عمو هلموت، هنگام خروج از در اصلي با همان مرد ديوانه ديشب روبهرو شديم. او با مهرباني و تواضع بسيار بهما سلام كرد و روز به خير گفت. از اين كار او خيلي تعجب كرده بوديم و نميدانستيم چه عكس العملي بايد نشان دهيم. نه به فحشهاي ديشب و نه به سلام گرم امروز. در هين موقع عمو هلموت از پشت شيشه اشاره كرد كه طرف خله و كاري نداشته باشيد.
مجدداً راهي هايم مزبور شديم. باز همان مسير ديروز را ميرفتيم. جاده در دل جنگل انبوه پيش ميرفت و ما نيز نا گزير ميرفتيم، فقط فرقش با دفعه قبل اين بود كه مطمئن بوديم كه داريم درست ميرويم و طولاني و عجيب بودن راه را مرتبط با ضد خارجي بودن آلمانيها نميكرديم.
يكمرتبه جلوي خودمان يك بناي يك طبقه بزرگ ديديم كه سمت راست و چپ آن تعدادِ زيادي بلوك ساختماني قرار داشت كه حرف U انگليسي را تشكيل ميدادند. ساختماني دل مرده در ميان جنگلي انبوه و كاملاً مناسب براي ديوانه كردن افراد. ميشد حال و روز پناهندهيي كه خود با هزار مشكل گوناكون به آلمان گريخته است را تصور كرد كه چه وضعيتي از نظر روحي در اين مكان ميتواند داشته باشد. وارد ساختمان كه دور تا دورش را سيمهاي خاردار پوشانده بود و آدم را ياد بازداشتگاههاي مخوف هيتلري ميانداخت، شديم.
آ. او. دي شيك دوستم نظر مسئولين هايم و هم پناهندگان را جلب كرده بود و بهما «يك جوري» نگاه ميكردند. البته كاركنان يك جور و پناهندگان يك طور دگر. شايد در روياهاي پايان ناپذير خويش، خود را ميديدند كه سالها در آلمان هستند با خونه و شغل خوب و با جيبي پر از پول و ماشيني نظير ماشين دوست من و مسئولين هايم از روي كنجكاوي كه ما از چه رو به آنجا رفته ايم.
خودمان را به آقاي اسميت كه گويا نقش مديريت آنجا را داشت معرفي نموديم. من اساميخانمها و مرد جوان را به او دادم و او يك سري به كامپيوترش زد و فوراً بر گشت و گفت: «بله اينجا هستند، شما لطفا برويد در سالن كافه رستوران، ما آنها را خبر ميكنيم. نهار هم ميتوانيد مهمان ما باشيد و بهما دو عدد ژتون غذا تعارف كرد كه ما چون قصد نداشتيم آنجا بمانيم ضمن تشكر از او آن را نپذيرفتيم».
بعد از نيم ساعت 2دختر جوان موسياه ايراني با تيپهاي غربي و يك مرد جوان وارد شدند. ابتدا خودمان را به هم معرفي كرديم. دخترها هاله و پرستو نام داشتند و مرد جوان اسمش محسن بود. محسن 24سال داشت و هاله 19و پرستو 20ساله بود. آنها از آمدن من خبر داشتند لذا ذوق زده شده بودند. يكي از دوستان خانوادگي هاله در جريانِ آمدنِ او به آلمان بوده و به اين ترتيب نيز من در جريان قرار گرفته بودم. ما در مورد وضعيتشان صحبت نموديم و بعد با اجازه آقاي اسميت آنها را براي صرف نهار به نزد عمو هلموت برديم. هر سه بسيار خوشحال بودند و پناهندگان ديگر با حسرت به آنها نگاه ميكردند. در بين راه مرد جوان چنان صحبت ميكرد كه بر خلاف دختران گويا برايش مسأله پناهندگي زياد هم مهم نيست.
بعد از صرف غذا در مورد وضعيت هر كس پروندهيي تشكيل داده كه آنرا به وكيل بدهم. وقتي نوبت آن مرد جوان رسيد، داستاني از زندگي خود شرح داد كه كاملاً توجه مرا جلب نمود،براي همين از روي حس كنجكاوي، او را ول نكردم و به اصرار روز بعد باز سراغش رفتم. يك روز كامل را با هم بوديم و او داستان خود را به طور كامل برايم شرح داد كه در واقع موضوع خود اين كتاب است.
ابتدا باور كردن اين داستان مقداري برايم مشكل بود، چون باور ناكردني مينمود. درست داستان يك فيلم جنايي را تداعي ميكرد و اين احساس تا زماني كه خود سال بعد براي انجام كاري به تركيه رفتم در من بود و در آنجا به واقعيتهاي تلخ ديگري بر خوردم كه اگر فرصتي بود سعي خواهم نمود در مورد مشاهداتم در كشورهاي همجوار ايران در رابطه با وضعيت زندگي ايرانيان باز هم بنويسم.
با ديدن وضعيت ايرانيان در تركيه، صحبتهاي آن روز محسن را باور كردم و متوجه شدم داستان او فقط گوشهيي از سرنوشت قربانيان رژيم آخوندي را در تركيه باز گو ميكرد و همه واقعيت هم نبوده و نيست. من نيز البته فقط در حد كميتوانستم از اين واقعيت جانسوز با خبر شوم و به قول معروف، اين داستان فقط ”نوك يك كوه يخ “ را بيان ميدارد و ابعاد درد و رنج ايرانيان فراري از جور و ستم رژيم آخوندي در كشورهاي همجوار با ايران به مراتب فراتر از سر نوشت محسن و ديگر شخصيتهاي اين داستان است. علاوه بر زنان و مردان هموطن آواره كه به فحشا و يا «كارهاي خلاف» ديگر افتاده بودند، تعدادي كودك آواره را نيز ديدم كه شرح داستانهاي زندگي آنان خود نياز به نوشتن چند كتاب دارد. ماجراهايي كه شنيدن آنها مو را بر بدن راست ميكند. هزاران زن ايراني براي فرار از جهنم آخوندها به تركيه گريختهاند ولي نه تنها همه خانواده خود را از دست داده بلكه خود نيزبه دام اعتياد و فحشا كشيده شده و يا توسط باندهاي مافيايي كه دست در دست رژيم آخوندها دارند، مثل برده در بازار فروش انسان نظير 2000سال پيش به فروش رسيدهاند.
من از سرنوشت تعدادي نيز مطلع شدم كه توسط همين باندهاي مافيايي كشته شده بودند. سرنوشت كودكان آواره و مرداني كه از سر ناچاري تن به هر كار خلافي ميدادند و بسياري در دام مرگ سفيد (اعتياد) هر روز در گوشهيي افتاده و ميمردند و همه اينها نتيجه حاكميت سياه رژيم آخوندي در ايران بود كه خود نه تنها سرمنشأ همه اين مصيبها است بلكه در بسياري از اين باندها نيز اغلب دست دارد.
در مدت كوتاهي كه خود به دنبال حل وفصل مسايل پناهندگي دوستي در استامبول بودم، چند مورد از سر نوشت اين قربانيان را به چشم ديدم.
موضوع داستان «سايهها، روشنها» نيز خود يكي از همين سر نوشتهايي است كه بعد از سايه شوم و سياه حكومت آخوندي روزانه در ايران و يا مرزهاي مجاور آن، بر مردم مظلوم ايران رقم ميخورد و متاسفانه كمتر كسي از آنها با خبر ميشود چون «وقتي جنايت ابعادش كم است جنايت است. ولي وقتي ابعادش بزرگ ميشود و طولاني، ديگر متاسفانه به صورت بخشي از زندگي انسانها درميآيدو عادت ميشود» و به قول يك روزنامهنگار آلماني در جواب انتقاد من به او كه چرا در مورد جنايات رژيم نمينويسد، گفت: «جنايت در ايران عين زندگيست و كاملا براي مردم دنيا جا افتاده است و اين موضوع ديگر توجه كسي را جلب نميكند» آري در كشور ما كشتار و جنايت از «خير سر آخوندها» امري عادي شده و حال «ارزانترين چيزها» در ميهن ما«قيمت جان» انسانهاست.
در روزهايي كه در تركيه بودم با چند نفر كه ازقربانيان اين رژيم محسوب ميشوند صحبت نمودم كه عزم مرا در نوشتن اين كتاب جزمتر كرد، كه خود سندي ديگر باشد از اين حقيقت، كه در حكومت ديكتاتوري مذهبي چه بر سر ملت ايران آمد و در جهان دستي نبود كه به او كمك كند تا از شر ديو سياه فاشيزم مذهبي نجات يابد، مگر در وهله اول دست خودش.
خاطر نشان ميكنم كه اسامي محلها در تركيه عوض شدهاند.
اميدوارم كه داستانهاي فجايع دوران سياه حكومت فاشيزم مذهبي ولايت فقيه در مستحكم ساختن پايه دموكراسي در ايران فردا به كار آيد و سندي از «بهاي پرداخت شده ملت ايران» براي دستيابي به آن باشد.
م. مشيري(رهنورد )
سايهها، روشنها
تهران سال 1354
بعد پايان يافتن خدمت سربازي، جواد قصد داشت كه براي ادامة تحصيل به آمريكا برود. پدرش اقاي علي نيازي يك سوپرماركت بزرگ در خيابان شيمران داشت. خانوادة آنها، از نظر مالي خانوادهاي تقريباً مرفه بهشمار ميآمد.
جواد جز به خارج رفتن فكر ديگري نداشت ولي آقاي نيازي مخالف بود و ميخواست كه او در ايران بماند و در ادارة سوپرماركت به او كمك كند. هر روز بين آندو جرو بحث بود. مادرش فرزانه نيز مايل بود كه او در ايران بماند اما خواهر كوچكترش نسيم، موافق بود. نسيم نيز مايل بود كه به آمريكا برود و حساب ميكرد تا زماني كه او به سن قانوني برسد، يعني 3سال ديگر، حتما جواد در آمريكا جا افتاده و او نيز ميتوانست به نزد او برود.
در سوپر ماركت آنها 4 كارگر كار ميكردند و پسر عمويش عباس مدير آنجا بود ولي همه ميدانستند كه عباس عياش است و از پول صندوق بر ميدارد. آقاي نيازي مستمر براي تأمين مواد سوپر ماركت درمسافرت بود لذا از سر ناچاري چشمش را روي دزديهاي عباس ميبست. او آرزو داشت كه جواد بعد از اتمام دوره سربازيش، مديريت سوپرماركت را به عهده بگيرد. او قصد داشت يك شعبه ديگردر يكي ديگر از مناطق تهران باز كند ولي جواد كه جواني روشنفكر محسوب ميشد ميخواست براي ادامه تحصيل به آمريكا برود و علاقهاي به كار در سوپر ماركت نداشت.
در يكي از روزهاي تابستان سال 54 آقاي نيازي در راه تصادف كرده و كشته ميشود و به اين صورت جواد مجبور ميشود اداره سوپرماركت را به عهده بگيرد و از ادامة تحصيل چشم پوشي نمايد.
او بلافاصله عباس را اخراج كرده و يكي از دوستان مورد اطمينان خود را به جاي او گذارد.
سال 1355 با دختري به نام مليحه آشنا شده و با او ازدواج ميكند. سال 56دختر و پسردوقلوشان، مژده و محسن به دنيا ميآيند. با به دنيا آمدن آنها ديگر تماميزندگي جواد و مليحه همين دو كودكشان محسوب ميشد.
با سقوط حكومت پهلوي زندگي آنها تغيير زيادي نميكند چون كار سوپرماركت همچنان مثل گذشته پر رونق بود اما اعمال مرتجعين نفرت شديدي در جواد و مليحه از رژيم آخوندي ايجاد كرده بود ولي چون آنها براي امرار زندگي خود نيازي به ادارات دولتي زياد نداشتند زياد با رژيم درگير نبودند. ولي در مجموع اين خانواده مخالف حكومت آخوندي بودند.
زندگي با همة مشكلاتش در حاكميت آخوندها ميگذشت و محسن و مژده بزرگ و بزرگتر ميشدند. آنها بهشدت بههم وابسته بودند و حتي وقتي يكي از آنها گريه ميكرد ديگري نيز به گريه ميافتاد. يك نوع ارتباط خاص عاطفي بين محسن و مژده بر قرار بود. متخصصان ميگفتند اين در بعضي از نوزادان دوقلو وجود دارد. علت آن مشخص نيست ولي بعضا در بين دوقلوها اين ارتباط روحي و عاطفي بسيار شديدي نسبت به هم ديده شده كه تا آخر عمرشان نيز ادامه داشته است.
5سال بعد از آن مرجان بهدينا آمد و 2سال بعد از آن مراد.
خانوادة 6 نفرة آنها، تقريبا خانوادهاي نسبتا مرفه محسوب ميشد.
دوران كودكي مژده و محسن به آراميميگذشت. با اينكه دوقلوها در احساس و عواطف شباهتهاي زيادي به هم داشتند ولي محسن از همان بچگي محافظه كار و مژده جسور بود و اين تفاوت نظر همه را جلب ميكرد و گاها نيز آنقدر جالب كه اطرافيان و به خصوص پدر و مادرشان را به وجد ميآورد.
آندو با هم به يك مدرسه مختلط ميرفتند. با اينكه محسن از بچگي ورزشكار بود و زور بازوي خوبي داشت ولي هميشه از همان بچگي طبق خصوصيات نرمش همه كارها را سعي داشت با مذاكره و مدارا حل و فصل كند ولي مژده زير بار زور نميرفت و فورا عكس العمل نشان ميداد. مژده دختر بچه زيبايي بود و براي همين در همه جا جلب توجه ميكرد.
سال سوم دبستان چند پسر بزرگتر به مدرسه آنها آمدند. كاوه كه كلاس پنجم بود پسر بچهاي قوي و خشني بود. او از بچگي كاراته كار ميكرد و اين توانايي خود را صرف زورگويي به ديگر بچهها ميكرد.
روزي مژده متوجه شد كه محسن نصف ساندويچي را كه مادرشان به آنها براي طول روز ميداد را به كاوه ميدهد.ابتدا فكر كرد كه محسن از روي دلسوزي اينكار را ميكند ولي متوجه شد كه كاوه فقط محتويات داخل آنرا ميخورد و بقيه را دور ميريزد. كاوه هميشه به بچههاي ديگر زور ميگفت و كسي جرأت اعتراض به او را نداشت. در ابتدا او قويترين پسر مدرسه را از بيرون از مدرسه كتك مفصل زده بود و ديگر همه هواي كار خودشان را داشتند كه با كاوه درگير نشوند.
كاوه چندين بار نيز تا آن روز سراغ مژده رفته بود و به او گفته بود«تو به اين قشنگي بزرگ كه بشي بايد زن من شي...»
مژده به شدت از كاوه بدش ميآمد و آن روز سراغ محسن رفت
محسن چرا ساندويچت را به كاوه دادي؟
ول كن بابا، گفته اگه ندم منو ميزنه و ميياد سراغ تو، گفته خواهرت بايد نامزد من بشه...
غلط كرده پدر سوخته. بريم به خانم ناظم بگيم.
بگيم؟! چي رو بگيم اين كاوهه فاميل خود مديره، داداشش هم تو همين مسجد خودمون همه كارس.
هست كه هست، امشب به آقاجون ميگم.
ول كن بابا، حالا نصف ساندويچ كه چيزي نيست، شرشو كم كنه...
آخه اين زوره، فكر ميكنه گردن كلفته هر كاري دلش بخواد ميتونه بكنه
كاوه كه پشت در صحبتهاي آنها را ميشنيد بيرون آمد.
آره گردن كلفتم، هر كاري هم بخوام ميكنم، آقا مدير عمومه، داداشم همة كاره مسجده، هر كي با ما در افتاد ور افتاد، توهم بايد نامزد من بشي
خفه شو، پدر سوخته، ميرم به بابام ميگم.
جرات داري بگو، خودتو و اون داداش سوسولت را بيچاره ميكنم، فكر ميكني من ميترسم. از همين حالا هم تو نامزد مني.
خفه شو، پسره لات.
به من فحشن ميدي! كاوه جلو رفت و روسري مژده را كنار زد و موهايش را گرفت و كشيد.
محسن ديگر نميتونست تحمل كند، با اينكه نصف جثه كاوه را داشت با سر رفت تو شكم كاوه.
كاوه تعادلش بهم خورد و محكم به در خورد.
مژده امانش نداد و زد تو صورتش و پشت سرش محسن با لگد زد تو شكمش.
دوستهاي كاوه كه نوچههاي او محسوب ميشدند، توقع كتك خوردن كاوه را نداشتند آمدند جلو. آنها سه پسر بچه كلاس پنجميبودند.
بچههاي كلاس سوم كه شاهد درگيري بودند همه به پشتيباني مژده و محسن آمدند و ريختند سر آن چهار پسربچه شرور و يك كتك اساسي به آنها زدند، بچههاي كلاس چهارم نيز آمدند و هر كس مشت و لگدي به آنها ميزد.
خانم ناظم هم كه از پشت پنجره شاهد درگيري بود او از كاوه و دوستهايش دل پري داشت دخالت نكرد و گذاشت كه آنها كتك مفصلي بخورند و وقتي وارد درگيري شد كه آّن چهارتا خونين و كتك خورده رو زمين افتاده بودند و دوتاشون از شدت كتكي كه خورده بودند گريه ميكرد ند. كاوه هم آه و ناله ميكرد و جرات حرف زدن نداشت.
بعد از اين ماجرا كاوه و يكي از نوچههايش كه تماميابهت خودشان را بر باد رفته ميديدند به آن مدرسه نيامدند و دو نوچه ديگر كاوه نيز تبديل به بچههايي سر به زيري شدند. در اين ماجرا خانم ناظم و ديگر معلمان نيز به هواداري از محسن و مژده برخاستند لذا مدير مدرسه هم كاري نتوانست بكند.
از آن به بعد مژده براي بچههاي مدرسه نقش يك قهرمان را پيدا كرده بود.
محسن ورزش را رها نكرد و به يك، ورزشكار در رشته زرميتبديل شد ولي ورزشكاري متعهد به اخلاقيات و پرنسيپهاي ورزشي ولي او هميشه همان محسن محافظه كار و مهربان و صبور باقي ماند و مژده تبديل به دختري زيبا و شجاع شد.
خانواده آقاي نيازي تابستانها براي تعطيلات به پلور كه در مسير جادة تهران، بابلسر بعد از گردنه 40 دختر قرار دارد ميرفت. پلور زيباترين منطقهاي است كه به سختي ميشود آنرا توصيف نمود. اين شهرك در دامنه قله دماوند قرار دارد و در دشتهاي دامنه كوه در فصل بهار و تابستان مملو از سبزه زارهاي پوشيده از سبزه و گل بود با چشمههايي روان و بوتههاي گلپر كه هوا را معطر ميساختند. پلور با وجود خانه سازي بيرويه در اين منطقه هنوز طراوت هوا و پاكي آب خود را حفظ كرده بود. در نزديكي پلور سرچشمه رودخانه هراز قرار دارد. در آن محل آب با شدت زياد از ميان كوه بيرون ميجهد، آبي زلال و پاك و به نحودي سرد كه در اواسط تابستان نيز جز چند لحظهاي نميشود در آن ماند. محسن و مژده به هم به آن نقطه ميرفتند و در كنار هم به آب خروشان نگاه ميكردند و بعضا نيز وقتي كسي آن حوالي نبود در كناره محلي كه آب به درون حفره زير آبشار ميريخت آبتني ميكردند. شدت آب بهحدي بود كه بيشتر از يك متر نميشد از صخرهها فاصله گرفت چون سرعت جريان آب به نحوي است كه انسان را با خود ميبرد. در چند ده متري اين نقطه آبشار ديگري قرار دارد كه به اين صورت چند لحظه بعد انسان از آبشار دوم به پائين پرتاب ميشود. تا آن زمان چند نفر را همين جريان آب با خود برده بود و جسد آنها را در محلي كه آب در سطح باز پهن ميشد، يافته بودند.
در يكي از همان روزهاي تعطيلات تابستاني زماني كه هر دو نوجوان 16 سال داشتند، مژده از محسن خواست كه با هم به همان نقطه سرچشمه بروند. محسن قصد داشت كه ماهيگيري كند و اشتياقي به رفتن نداشت. رودخانة هراز بهترين ماهي قزلآلا را دارد. ماهيهايي با جثهاي كوچك و با بدني انباشته از نقطههاي قرمزكه يكي از لذيذترين انواع ماهي به شمار ميرود و بسيار نيز گران است. آن روز در اثر اصرار مژده كه حوصلهاش سر رفته بود، قبول كرد كه به نقطه برود. نسيم و مراد هم ميخواستند هر طور شده با آنها بروند ولي محسن ترس داشت كه مراد كه پسر بجه بازيگوشي بود برايشان ايجاد دردسر كند و با رفتن آنها مخالفت ميكرد ولي چون مليحه خانم اصرار ميكرد كه همه با هم بروند قبول كرد كه نسيم و مراد را نيز ببرد.
مليحه خانم ميخواست كه حتي ساعتي هم شده از شر اذيت كردنهاي مراد در امان باشد و به همراه شوهرش به چشمههاي دامنة كوه دماوند رفته و گلپر بچيند.
مليحه خانم مقداري غذا در كوله پشتي محسن گذاشت و هر 4 نفر روانه شدند. تا محل سرچشمه حدود 2 ساعت پياده راه بود و ميبايستي از ميان كوه بروند. همه جا سبزو خرم بود وبوي گل و سبزه آنهم در اوايل تابستان همه جا را انباشته بود. مراد دايم اذيت ميكرد و اعصاب مژده و محسن را خرد كرده بود. مراد نقش آرتيستهاي فيلمهاي وسترن را در ميآورد و محسن بايد دايم حواسش به او ميبود كه گم نشود.
محسن رو به مژده كرد و با دلخوري گفت : «تو هم با اين پيشنهادت، ببين مامان چه بلايي رو سر ما آورد، اين بچه نيست كه خود جن است. بيچاره شدم اينقدر دنبالش دويدم».
مژده در حالي كه ميخنديد جواب داد: « حالا ببين چه بلايي سر مامان و بابا ميآره.
- يك كتك اساسي بهش بزنم حالش جا بياد.
-اگه دلت ميياد بزن، تو حتي حاضر نيستي مورچه رو لگد كني چه برسه كه برادرت رو بزني.
- آره اونم اينو متاسفانه ميدونه و اين بلاها را سر ما در ميآره. آقاجون هم كه اصلا كاري با اين كارها نداره. بيچاره مامان.
در همين موقع صداي آبشار به گوششان رسيد.
مراد: هي رسيديم جانمييه آبتني بكنم.
محسن: غلط كردي. آبتني خبري نيست فقط بايد نگاه كني.
مراد در حالي كه ميخواست لج محسن را در بياورد جواب داد: «منكه ميكنم، هر كاري ميخواي بكن»
- دهه بچه پررو بيا اين جا ببينم.
ولي مراد نه تنها نيامد بلكه به سمت آبشار رفت و محسن نيز به دنبالش دويد ولي وقتي به او رسيد كه مراد داخل آب پريده بود و نزديك بود كه آب او را كه ناميدانه تقلا ميكرد با خود ببرد. محسن سر او را گرفت و به سمت خودش كشيد.
مراد: ولم كن ميخوام آب تني كنم
- بهت كه گفتم قرار نيست آبتني كنيم، خطرناكه، نميبيني داشت آب مي بردت؟
مراد از اين كه برادرش به كمكش آمده بود خوشحال بود با پررويي اما جواب داد:
- نه بابا، خودم بلدم.
محسن ديگر تحمل نكرد و مراد را با زور بغل كرد و بيرون آورد.
مراد دلخور بود ولي خوب فهميده بود كه دارد به مرز سرخ محسن در عصباني كردنش نزديك ميشود و آن وقت يك كتك حسابي ميخورد و ميدانست اگه محسن عصباني شود بايد برود يك جايي قايم شود چون او بدجوري ميزد، لذا با دلخوري رفت يك گوشه نشست و در آب سنگ ميانداخت.
دخترها نيز رسيدند. كسي آن حوالي نبود لذا دخترها مجبور نبودند روسري سرشان كنند و با خوشحالي آنرا برداشتند و به كناري انداختند.
مژده كولة محسن را باز كرد و غذاهاي آنرا بيرون آورد و روي يك تحته سنگ به طور منظميچيد، نسيم نيز كمكش ميكرد..
محسن سر مراد را بايك قصه گرم كرده بود و مراد سراپا گوش بود.
آب زلال از دل كوه به حفره زير آن ميريخت و صداي ريزش آب آنقدر زياد بود كه آنها به سختي صداي هم را ميشنيدند. آبي كه در وسط حفره ميريخت آنقدر شتاب داشت كه كف زيادي ايجاد ميكرد. مژده درست تخته سنگ بالاي حفره را براي غذا خوردن انتخاب كرده بود. او با صداي زيبايش آهنگي را كه محسن خيلي دوست داشت را ميخواند و آن ترانه كاروان ويگن بود...
از ره رسيده كاروان...
در اين سفر به هر كجا كه رو نمود...
درد و جدايي ميرسد آخر به پايان سفر....
محسن با اينكه تمامي حواسش به شنيدن صداي مژده بود و در عين حال يك قصة پر هيجان را نيز براي در امان ماندن از شيطنتهاي مراد براي او تعريف ميكرد از محلي كه مژده وسايل را ميچيد احساس تهديد و خطر كرد لذا از مژده خواست كه بساط را جايي ديگر پهن كند. ولي مژده حاضر نبود و ميگفت اين بهترين محل اينجاست. در همين موقع مراد كه ديد محسن مشغول صحبت با مژده است قصه را فراموش كرد و چشمش به حلقه كالباسي افتاد كه مژده از كولة محسن بيرون آورده بود. خيز برداشت و به سرعت از صخره بالا رفت تا كالباس را بردارد. نسيم متوجه قصد مراد شد و خواست جلوي او را بگيرد كه نتوانست، مژده نيز به سمت كالباس خيز برداشت كه زودتر آن را بردارد كه پايش ليز خورد و از بالاي صخره به وسط حفره يعني همان جايي كه در هر لحظه هزاران هزار ليتر با شتاب مي ريخت پرتاب شد.همه با نگاه به محل افتادن مژده خيره شده بودند و شوك عمل انجام شده باعث شده بود كه نتوانند حركتي بكنند. از مژده خبري نبود. محسن يك لحظه بعد به همان نقطه پريد. آب با فشار اورا به زير ميبرد و مستمر به عمق ميرفت و قدرت و فشار آب آنقدر زياد بود كه در زير آب نيز مثل شلاق بدنش را به درد ميآورد. او در همان حال حتي يك لحظه نيز به فكر نجات خودش نبود و به تنها چيزي كه فكر ميكرد نجات مژده بود ولي شدت آب امكان هيچ كاري را به او نميداد و هيچ چيزي را نيز نميديد. بعد از مدتي احساس خفگي كرد ولي باز تنها فكرش در همان حال نيز پيدا كردن مژده بود. آب او را با خود ميبرد احساس كرد كه دارد به پائين پرتاب ميشود. در همان حال به خود گفت اين همان آبشار دوم است ولي مژده كجاست. چند لحظه با هواي آزاد تماس بر قرار كرد و نفسي كشيد و بلافاصله به حفره زير آبشار دوم افتاد و باز به زير آب فرو رفت.
در دل با خدا راز و نياز ميكرد:
« خدايا جان مرا بگير اما مژده را نگه دار، خواهرم هنوز زندگي زيادي در پيش دارد » او چنان صحبت ميكردكه گويا فراموش كرده بود كه هر دو همسن هستند.
لحظاتي بعد دستش به چيزي خورد. محكم آنرا چسبيد. بدن انسان بود. با تمامي وجود تلاش كرد كه او را رها نسازد. قدرتي چند برابر يافته بود، چند لحظه بعد او به همراه آن بدن به بالاي آب رسيده بود، مژده بيهوش بود. شنا كنان به گوشه آب آمد و با آخرين رمقي كه داشت مژده را خواباند و تنفس مصنوعي داد. او گريه كنان از خداوند ميخواست كه خواهرش را به او باز گرداند. در همين راز نياز بود كه لحظاتي بعد مژده تكاني خورد و چشمانش را باز كرد...
اين واقعه تلخ براي خانوادة آنها يك ثمر مثبت داشت و آن اين بود كه مراد از آن پس از شيطنت دست كشيد و تبديل به پسر عاقلي شد.
رابطة عاطفي بين اين خواهر و برادر هيچوقت كمتر كه نشد بلكه با گذشت زمان هر چه بيشترنيز ميشد. آن دو جدا از رابطه خواهر و برادري دوست و غمخوار هم نيز بودند به نحوي كه وقتي در سالهاي آخر دبيرستان مژده به پسري علاقمند شد به اولين كسي كه موضوع را گفت محسن بود و از او مشورت خواست. محسن بعد از تحقيقات حول آن پسر متوجه شد كه او پسري هوسبازي بيش نيست و پسر يكي از آخوندهاي دولتيست و از مژده خواست كه هيچ ارتباطي با او بر قرار نكند و مژده بدون هيچ تاملي پذيرفت.
در سال سال 1375 مژده و محسن هر دو در كنكور در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شدند.
سال اول دانشگاه را هر دو با موفقيت طي كردند ولي تحصيل كردن در جو اختناق حاكم بر دانشگاه هر روز سختتر ميشد. رژيم براي كنترل جو دانشگاهها مزدوران خود را با عناوين مختلف به دانشگاهها ميفرستاد و حتي با پررويي بسيار سهميهبندي براي مزدورانش ميكرد. تقريبا 40درصد دانشجويان را عوامل خود رژيم تشكيل ميدادند و هميشه بين بقيه دانشجويان و اين لات و لومپنها اختلاف و حتي زد و خورد بود. بسياري از دانشجويان را اينها به عنوان ضدانقلاب تحويل مزدوران نيروي انتظاميو يا اطلاعاتيهاي رژيم ميدادند. نفرت زيادي از آنها در تماميدانشگاههاي ايران وجود داشت. البته خيلي از همينها وقتي ميآمدند دانشگاه، بعد از چندي با رسيدن ذرهيي از نور آگاهي، خود ضد رژيم ميشدند و به صفوف اعتراض كنندگان به رژيم در ميآمدند و جالب اين بود كه چون خودشان قبلا اين كاره بودند، لذا اطلاعات زيادي داشتند وبعضاً جاسوسها و مهرههاي مخفي رژيم را هم لو ميدادند.
يك روز حزباللهيهاي دانشگاه دوست مژده را به علت كنار رفتن روسري و فحش دادن به آنها، حسابي كتك زده بودند و مژده كه قصد داشت به كمك دوستش برود نيز بهشدت كتك خورد، به نحوي كه سرش شكسته و راهي بيمارستان شده بود. روز بعد از آن محسن به اتفاق چند تن از دانشجويان با پوشاندن صورت خود كتك مفصلي به حزباللهيها زده و سر كرده آنها را به شدت زخميو روانه بيمارستان كرده بودند.
رژيم چند روز بعد مژده و دوستش را به جرم تحريك به اغتشاش و زهرچشم گرفتن از بقيه دستگير كرده و به زندان فرستاد. مژده بعد از چند روز با ضمانت پدرش آزاد شد و تعهد داد در هيچ كار سياسي و اعتراضات دانشجويي شركت نكند. او در همان مدت كم تبديل به انسان ديگري شده بود و زهر و جاي دندان افعي را در وجود خويش ديگر خوب احساس ميكرد. زهري كه هر لحظه آتش دورنيش را مشتعلتر ميساخت. آتشي كه او را به مقاومت و مبارزه فعال با رژيم آخوندي فرا ميخواند.
مژده در زندان شاهد چيزهايي بود كه در عمرش تصور ديدن آنها را نميكرد. بسياري از زنان بي پناه و «بي پارتي» زنداني كه اكثراً به جرم بدحجابي و اعتراض دستگير شده بودند را پاسداران ابتدا معتاد كرده و سپس به فحشا ميكشاندند. هر روز تعدادي از آنها براي مهمانيهاي خصوصي آخوندها برده ميشدند و ناگهان اين زنان غيبشان ميزد. پاسدارها ميگفتند كه به زندان ديگر منتقل و يا آزاد شده اند ولي همه ميدانستند كه آنها را بعد از سوءاستفاده جنسي كشته و يا به كشورهاي عربي فروختهاند.تهديد زنان زنداني به شكنجه جنسي چيزي متداول در زندان بود. در مدتيكه مژده در زندان به سر ميبرد چند دخترجوان توسط پاسداران ربوده و ديگر به زندان باز نگشتند. تجاوز، كتك و شكنجه كردن زنان بي پناه زنداني تبديل به امري عادي براي شكنجه گران شده بود. هر كس كه پارتي و يا خانواده پولدار داشت، اغلب در امان بود. ولي اگر نداشت، هر بلايي سرش ميتوانست بيايد و دوست مژده، منيژه از آنها بود كه نه پارتي داشت و نه خانواده پولدار و متاسفانه فقط داراي چهرهاي زيبا بود. به اين صورت بارها مورد آزار و اذيت جنسي قرار گرفته و يك بار نيز دست به خود كشي زده بود. جرم او آن بود كه در مقابل حزب اللهيهاي دانشگاه و پاسداران هيچ وقت كوتاه نيامده و مستمر در مقابل تهديد و خواستههاي رذيلانهشان مقاومت كرده و به آنها فحش داده بود. و حال در زندان آنها كينه حيواني خود را به وحشيانهترين وجهي سر او خالي ميكردند.
مژده وقتي از زندان با ضمانت پدرش آزاد شد هر چه سراغ منيژه را گرفت از او خبري نبود. اصلا اسم او در ليست دستگير شدهها درج نشده بود. پاسداران از همان ابتدا براي او نقشه كشيده و اسم او را در ليست ورودي زندان درج نكرده بودند و از اول دستشان روي او باز بوده و ميتوانستند هر كاريكه ميخواهند با او بكنند. چون طبق دفتر زندان چنين زنداني وجود خارجي نداشت.
بعد از آزادي از زندان مژده آدم ديگري شده بود. هر شب با كابوس از خواب ميپريد و به محسن ميگفت: «در اين شرايط نميشه ساكت موند. ما نميتونيم زندگي عادي خودمون رو داشته باشيم. وقتي اين طوري جووناي اين كشور نابود ميشن چطور ميتونيم ساكت بمونيم؟ من نه سياسي بودم و نه همينطور هوادار سازمان و گروهي، ولي آلان احترام زيادي هر كس كه با اين رژيم به واقع مبارزه ميكنه قائل هستم و ميفهمم چرا در 30خرداد سال 60 مجاهدين راه مقاومت مسلحانه رو درپيش گرفتند. بر عليه اين وحشيها راه ديگهاي وجود نداشته و حالا هم نداره. خود رژيم به هر كسي كه زير بار زور نره، تحميل ميكنه كه راهي جز مقاومت تمام عيار و يا قبول خفت و ذلت در برابرش وجود نداره. بايد زندان ميبودي و ميديدي، انسان ايراني وقتي كه زن هم باشه به اندازه يك بز هم در چشم اين وحشيها ارزش نداره و وقتي اين بزغاله زيبا هم باشه ديگه كارش تمومه، گرگهاي هار رژيم در اولين فرصت آنرا تكه پاره ميكنن...».
محسن احساس خطر ميكرد چون حرف زدن مژده از مجاهدين هر چه بيشتر ميشد و بعد از زندان حرفهايي ميزد كه قبل از آن هيچوقت از او نشنيده بود.
مژده ميگفت: «خدا رو شكر كه حداقل مجاهدين هستن. تنها اين جونورا از مجاهدين ترس دارن. اسم مجاهد كه ميآد جونشون از ترس در ميره. شايد همين فحش دادن 24ساعته اونا به مجاهدين هم دليل حقانيت راه اوناست. من زياد از اونا نميدونم، نميتونم بگم هوادارشون هستم ولي اونارو درك ميكنم و براي مبارزهشون ارزش قائلم. هر كس تنهاش به اين رژيم بخوره فقط همين دو راهو جلوي روش داره...».
محسن نميخواست درگير سياست شود. به خصوص با اسم مجاهد، چون براي هر ايراني مشخص است رژيم چه بلايي سر مجاهدين ميآورد. كارش شده بود هر روز بحث كردن با مژده ولي فايده نداشت. محسن خود خوب ميدانست كه مژده راست ميگويد و خودش هم به مجاهدين علاقه داشت و به آنها احترام ميگذاشت و حتي در محافل خودشان دور از چشم مژده هميشه از آنها نزد بقيه دفاع ميكرد ولي جلو مژده نه، چون ميترسيد بعد«خر بيارو باقالي بار كن»، و ديگر اينطوري مژده را نشود كنترل كرد. نميخواست بهاي آنرا خودش و خانوادهاش بپردازند، چون ميدانست رژيم از مجاهد نميگذره و اين مرز سرخش هست و محسن از اين ميترسيد كه مژده را از دست بدهد و با وجود وابستگي شديد عاطفي كه بين اين خواهر و برادر بود حتي تصور آن براي محسن كابوس بود.
از طرفي مژده در مسير زندگي جديدش هر روز بيشتر پيش ميرفت. محسن ميدانست كه اگر يكبار ديگر مژده دستگير بشود بهطور حتم رژيم اعدامش خواهد كرد.
چند سال بعد-تير ماه سال 1378