زندگي زيباست

- قسمتهاي اصلي اين داستان واقعي است-

هر دو چريك از راه رسيدند. يكي بلند قامت با چهرهيي مصمم,   مويمشكي و ابرواني كماني.   و ديگري كوچكاندام با چهرهيي مهربان اما از دردي كه مي كشيد درهم و خسته.   تمامي سمت چپ لباسش خونين بود.

فرمانده  با خوشحالي به آنها خوشآمد گفت:  بچهها خسته نباشيد واقعا كه گل كاشتيد. شما دو نفر راه 100 نفر را بستيد و از همه مهمتر اينكه سلامت باز گشتيد.

چريك كوچك اندام از ناحيه كتف چپ به شدت زخميبود. تركش خمپاره دشمن  در   بالاي كتف شكافي به عمق چند سانتميتر ايجاد   كرده بود. قسمت چپ  پيراهن چريك كاملا غرق در خون تازه و خشكيده  بود.


دو چريك داوطلب جديد  كه دوران كارآموزي خود را در قسمت بهداري چريكها ميگذراندند در صحنه حاضر بودند, به سراغ چريك زخميآمدند.

”بگذاريد كمكتان كنيم!  خيالتان راحت باشد! من دانشجويي پزشكي بودم. كارم را بلدم. دكتر را خبر كرديم كه بيايد ولي تا او برسد ما اقدامات اوليه را انجام ميدهيم”.

فرمانده: بله شما كاري را كه ميدانيد درست است انجام دهيد!

و بعد رو به چريك زخمي كرد و با حالتي پدرانه گفت:تو هم هر كارياينها ميگويند گوش كن. اين يك فرمان است.  من فعلا ميروم باز هم  ميآيم سراغتان. دوتا از بچهها معلوم نيست كجا هستند.

چريك زخمي: بابا. چيزينشده!! من بدتر از اين را هم تجربه كردم. نمرديم كه! فقط تركش خورديم كه اينهم خوراكمان است.

و بعد  رو به دو نفر  كه ميخواستند با زور پيراهن خوني او را به در آورند گفت: لطفا جوسازي نكنيد!  من اگر 2 ساعت بتوانم بخوابم حالم خوب ميشه...

فرمانده: هم بخواب و هم بذار اينا كارشان را درست انجام دهند.  متاسفانه شما ارزش خودتان را نميدانيد وگرنه بيشتر از اين حرف گوش كن بوديد.

چريك ديگر با خنده گفت:

راست ميگه آلان سه روزيهست كه نخوابيده. فكر كنم قبل از خونريزي, بيخوابي انو بكشه.

چريك زخمي: خودت پس چي؟  مثل اينكه تو اين  محل يك نفر ديگه هم هست كه 3 روزه نخوابيده ولي باز مثل شيره.

هر دو نفر جديد با هم پرسيدند. ”دوستتان يا فرمانده؟”

فرمانده:  نه من دو روز پيش چند ساعتي توانستم بخوابم. منظور اين,  اون يكي شيره. مثل خودش.

چريك قد بلند: بابا چرا چوبكاري ميكنيد.  ما ياد گرفتيم كه در حين راه رفتن بخوابيم.

هر دو كارآموز با هم: در حين راه رفتن!!؟

چريك قد بلند: بله اين يكياز آموزشهاي ماست.

- آخه اين چطور ممكنه؟

- چرا ممكنه. در عمليات بعدي همراهم بيا بهت ياد ميدهم. 

- يكياز كارآموزان: منطقه شما همه اش كوهستانياست. چطور امكان دارد شما در راه بخوابيد و توي دره سقوط نكنيد. 

- چريك با خنده: همانطور كه ميبيني من سر و سالم جلويت ايستادم.  در راه هم موقع كوهپيمايي چرتم را نيز زدم... 

فرمانده رو به كارآموزان كرد و گفت: بله اين يكي از آموزشهاي چريكهاست. شما هم ياد خواهيد گرفت. من فعلا بايد بروم. مشكل داريم.  در بيسيم دارند مرا صدا ميزنند.

سپس به سرعت  از در خارج شد.

صداي خروپف  چريك زخمي هر سه نفر باقي مانده را به خنده انداخت.

چريك قد بلند: حالا هر كاري ميخواهيد با او بكنيد. او كاملا در  اختيار شماست. منم ميروم آن گوشه اتاق  روي تخت چرت ميزنم.

هر دو كاآموز:

بله با كمال ميل شما برويد بخوابيد.

چريك  به سمت تخت  كه در گوشهيي از چادر قرار داشت,  رفت. آرام روي آن نشست. بعد پوتينهايش  را در آورد. يك ملحفه روي تخت و يك ملحفه روي خودش كشيد. تعجبآور اين بود كه  او در فاصله رسيدن سرش  به بالش,  خوابش برده بود.

دو چريك داوطلب  زخم شانه چريك زخمي را شستند  و ضدعفوني كردند. زخم عميق نبود ولي بيش از 10 سانتيمر طول داشت.

- اگر دكتر دير برسد  بايستي زخم را بخيه كنيم

- بله  تو كه بلدي؟

- بله بلدم بارها انجام دادم  ولي ترجيح ميدهم كه دكتر بكنه.

كسياسم من را آورد؟

سلام  آقايدكتر. مريض زخم برزگي بر رويشانه چپش دارد.

دكتر: ولي گويا مريض  با  اين سرو صدايي كه راه انداخته بيشتر مشكل بيخوابي دارد تا خونريزي.

- دوستش ميگفت سه شب است كه نخوابيده.

- دوستش؟

- بله روي تخت, آنجا خوابيده است. او هم 3 شب است نخوابيده.

- آه.اين يكي از دوستان قديمي من است. او يك چريك دلير و تحصيل كرده است. در آمريكا استاد دانشگاه بود. ما هر دو در يك دانشگاه درس خوانديم.

هر دو كارآموز: استاد دانشگاه!!؟

بيشتر او مثل يك چريك كارآزموده است تا يك دانشگاهي.

دكتر خنديد و جواب داد: او يكياز بهترين بسكتباليستهاي دانشگاه ما بود.

يكياز كارآموزان پرسيد: او در چه رشتهيي استاد بود؟

- در رشته مخابرات.

-  و اين مريض, ببخشيد زخمي؟

- او كارگر كارخانه بود. به نظرم به جاياين همه سؤال و جوابها برويم سراغ خود مجروح بهتر باشد هر چند كه به نظر ميرسد كه او با خور و پوفي كه ميكند زياد هم حالش بد نيست. ولي خون زيادي از او رفته و اين از وضعيت رنگ پوست و حالت ضعف او مشخص است. آيا گروه خونش مشخص است؟

- بله.او  مثبت است.

- پس تقاضاي چند كيسه خون بكنيد! تخت را نيز آماده كنيد شايد نياز باشد در صحنه او را عمل كنم. وسايل مورد نياز عمل در ماشين است. من تا مجروح را معاينه ميكنم شما هم خون را سفارش بدهيد و هم وسايل را آماده كنيد!

دو كارآموز برايآوردن وسايل بيرون رفتند و كتر سراغ مجروح رفت.

چريك قد بلند  راحت خوابيده بود. دكتر نگاهي به او انداخت و ياد دوران دانشجوييشان در آمريكا افتاد. ياد صحنههاي مسابقات بسكتبال كه  او  در صحنه ميدرخشيد.

او بهترين دانشجوي رشته خود بود و در همان سال دوم مهندسي برق- مخابرات او به ابتكارات نويي دست زده بود كه بسيارياز شركتهاي آمريكايي دنبال استخدامش بودند. ولي او  عاشق مردم سرزمين مادريش  بود و از اينكه يك حكومت ديكتاتوري در كشورش حاكم شده بود بسيار عصباني بود و هر هيچ تلاشي براي افشاي  جنايات آن دريغ نمي كرد. از طرفي زندگي در آمريكا  آنهم باحقوقي كه او مي گرفت زمينه يك زندگي مرفه  را برايش مهيا مي ساخت  و از اين رو  او مستمر با كششهاي دنياي بيرون  مقابله ميكرد تا از مشكلاتش مردم وطنش بدور نيفتد. از نظر سياسي  نيز او هوادار اصليترين سازمان مقاومت  ميهنش بود و اوقات آزاد خود را صرف همكاري با هواداران آن سازمان در آمريكا مي كرد.   وقتي  دكترايش را گرفت و به عنوان استاد در همان دانشگاه مشغول به كار شد.   با گذشت زمان ه به ابعاد جنايات رژيم اضافه مي شد و او   و با وجود داشتن بهترين زندگي مادي و  زن زيباي آمريكايي,  وقتي رهبر  مقاومت  براي سرنگوني رژيم ديكتاتوري حاكم بر وطنش به منطقه  مجاور كشور رفت  او ديگر برايش زندگي كردن در خارج مثل جهنم شده بود حاضر بود از كارش دست بكشد  ولي از اينكه همسرش را تنها بگذارد ابا داشت.   در اين گير و دار همسرش   در  اثر سقوط هواپيما كشته شد. و ديگر مانعي براي  رفتن   و پيوستن به سازمان برايش وجود نداشت.  او بلافاصله با فروش كليه داراييهايخود و اهدايش به سازمان به منطقه مرزي رفت و به نيروهايانقلابي در منطقه پيوست...

و حال  آرام در گوشه چادر مثل يك كودك معصوم راحت خوابيده بود. فارغ  و آسوده.

دكتر به خود آمد و به  سراغ چريك  مجروح رفت. زخم را معاينه كرد. زخم با اينكه بزرگ بود ولي فقط گوشت و تعدادي از عضلات را پاره شده بود. نبض  مجروح به شدت پائين بود. در همين  زمان  ميز  و وسايل براي جراحي صحرايي آماده شده بود.

دكتر  سعي كرد مجروح را  از خواب بيدار كند ولي او بيدار نميشد.و اين نشانه خوب  نبود و دكتر ميدانست كه بايد هر چه زودتر اقدام كند.

به او  يك آمپول بيحسي موضعي زد. چريك زخمي  چشمانش  را باز كرد و مقداري به پيرامون خود نگريست و باز چشمانش را بست ولي خواب نبود ولي بسيار بي حال وگيج بود.

دكتر بعد از  ضد عفوني كردن محل  جراحات  مشغول بخيه عضلات پاره شد. ماشين خون نيز از راه رسيد و  به سرعت كيسه خون به رگ دست چريك وصل شد.

چريك قد بلند  همچنان در خواب بود.

بعد از اين كه كار بخيه تمام شد. از بيسيم كسي د كتر را صدا كرد.

دكتر جواب داد: به گوشم.

دكتر جان مورد اورژانس داريم سريع به قسمت زير پل بيا مجروح جدي داريم.

- دكتر. دريافت شد سريع اقدام ميكنم. بگوشم.

- دريافت شد. تمام.

دكتر دستوراتي به  كارآموزان داد و خود خارج شد. قبل از خارج شدن سفارش كرد كه به هيچ وجه چريك قد بلند  را بيدار نكنند.

يكساعت بعد فرمانده وارد چادر شد.

كجاست؟ كجاست؟ زخمي كه اينجا خوابيده پس دوستش كجاست؟

يكي از كارآموزان جواب داد: اينجا خوابيده.

فرمانده: چند شب در ماموريت بوده. حتما از فشار خواب بيهوش شده. ولي تاسفانه بايد او را بيدار كنم.

هر دو كارآموز: بيدار كنيد!! براي چه؟ بگذاريد بخوابد!!!

فرمانده: متاسفانه  نميشود. دو  نفر از بچه نيامدند. تنها  او  ميتواند كمك كند. او هم منطقه را ميشناسد و هم تنها نفرياست كه استقامت چنين ماموريتي  را دارد.

هر دو كارآموز ساكت شدند. ولي سكوتشان معناي  مخالفت داشت.

فرمانده سراغ چريك قدبلند رفت و به آرامي تكانش داد.  ” هي دوست من بيدار شو”!

چريك  چشمانش را باز كرد.  مدتي خيره ماند. هيچ چيز يادش نميآمد كه  در آنجا چه ميكند.

لحظهيي بعد فرمانده باز گفت:

منم فرمانده. بيدار شو!

چريك سلام. چقدر است كه خوابيدم؟ احساس ميكنم سرم مثل يه كوه سنگين شده...

هر دو كارآموز با هم: حدود 3 ساعت است كه  شما خوابيديد.

چريك : 3 ساعت... گويا ولي 5 دقيقه بيشتر نبود. آيا ساعت شما دو دوست عزيز من بجاي من خوابش نبرده؟

همه خنديدند.

چريك  با چابكياز جا پريد.   و رو به فرمانده كرد و مادبانه گفت: اگر اجازه دهيد چند دقيقه ديگر خدمت ميرسم چون سر وضعم احتمالا مثل انسانهايي باشد كه داروين  از آنها نتيجه گرفت كه انسان از نسلياز ميمنونهاست.

همه خنديدند

فرمانده موافقت كرد و او  به سمت دستشويي راه افتاد. در بين راه از يكياز كاراموزان پرسيد: تيغ ريشتراشي داريد؟

كارآموز: بله شما برويد دستشويي من برايتان ميآورم. حواله هم ميآورم. حمام صحراييست ولي آبش گرم است. مواظب باشيد خداي ناكرده  سرما نخوريد.

” متشكرم  دوست من”.و سپس راهش را ادامه داد.

حدود 20دقيقه ديگر چريك قد بلند  مجددا وارد شد.  ولياين يكي كلي با آن يكي فرق  ميكرد. تر و تازه شده بود با صورتيزيبا و مهربان.

”هر وقت آدم ريشش را بتراشد مثل اين است كه 8 ساعتي خوابيده باشد”.

همه خنديدند.

يكياز كارآموزان به ديگري گفت:

عجب روحيهيي دارد. به اين ميگويند يك فرماندة  لايق. او يك اسطوره است.

فرمانده حرف كارآموز را شنيد” بله حق با شماست. آن يكي هم كه در چادر كناري بيهوش خوابيده هم دست كمياز اين يكي ندارد”.

چريك قد بلند: مقايسهيي نابجا بود. آن يكي روي تخت  از اين يكي كه روبروي شماست بسيار سرتر است.

و روي به فرمانده كرد و با حالتي جدي پرسيد: فرمانده  كاري  داشتيد؟  در خدمت شما هستم.

فرمانده: سه شبه كه نخوابيدي. ماموريتي سخت رفتي.  دوستت را هم كه حمل كردي و از مرگ نجاتش دادي.  حتما  چند ساعت خواب بيشتر  حق توست. ولي متاسفانه محذورم. خودم متناقض هستم ولي خوب ماموريت  است و چاره نيست.

چريك: بله.  با خيال راحت بگوئيد.

فرمانده:  دو نفر از اعضاي گروه شما باز نگشتهاند.

چريك: كي؟

فرمانده: امدادگر و  بيسيمچي كه زخمياست.

چريك: آنها كه بايد تا به حال برگشته باشند.

فرمانده: ولي باز نگشتهاند. آخرين بار آنها نزديك شما بودند؟

چريك: بله. نزديك ما بودند. ولي ما از هم جدا شديم. من از آنها خبري ندارم

فرمانده: ولي ميداني محلشان كجا بود؟

چريك: بله  البته. مسير را خوب بلدم.

فرمانده: بعد از اينكه شما از هم جدا شديد  نيروهايدشمن آن محل را  محاصره كردند. درگيري شديدي بوده.  ولياز مكالمات دشمن اينطور بر ميآيد كه بچهها هنوز زندهاند. چون دشمن از پيشروي ترس دارد و كلي هم تلفات داده و درخواست نيروي كمكي كرده.  ولي تا نيروي كمكي به آنها برسد دستور يافتهاند كه نگذارند نفرات ما از محاصره خارج شوند. بايد خودمان را به آنها برسانيم. كسي را نياز داريم كه مسير را خوب  بلد باشد.

چريك: سراغ خوب كسيآمديد.  من همان كس هستم

فرمانده:  ميداني تو تنها هستي.  كسي را نداريم همراه تو بفرستيم.

چريك  مقداري مكث كرد. اصلا از اين جمله خوشش نيامد. ولي لحظهيي بعد به خود آمد.

بله. چشم.  تنها ميروم.

چه كار بايد بكنم؟

فرمانده: طرح اين است كه  تو بروي محاصره را بشكني و آن دو نفر را خارج كني.

خودت طرحش را بريز!

چريك:  آيا هيچ كسي نيست؟  واقعا حتي يكنفر؟

فرمانده: كسي را نداريم.  هنوز بچهها بازنگشتند وگرنه خودم همراهت ميآمدم.

چريك: اوكي. مشكلي نيست. تنها ميروم و سپس ليست مورد نيازش را به فرمانده داد.

فرمانده نگاهي به ليست  انداخت و گفت: مثل اينكه درجا طرحت را ريختي؟ چطور اين همه را با خودت ميبري؟ آنهم بعد از يك ماموريت سخت چند روزه؟

چريك:  يك املت به من بدهيد تا قله اورست هم ميروم. آلان شايد فقط كشنگي منو بكشه. وگرنه بردن اين بار زياد مشكل نيست.

دكتر وارد شد و چريك را درآغوش كشيد.

”به!به! آقاي قهرمان بسكت. شنيدم كه دلت هوس املت كرده؟”

چريك  در حالي كه دست انداخته بود به گردن  دكتر: آره يادته چقدر تو يكي به ما تخم مرغ دادي. هر وقت ميآمديم خانهات براي درس خواندن, تو به ما تخم مرغ ميدادي و  ما تعجب ميكرديم كه چرا تو خودت بجاي حرف زدن با آن همه تخم مرغي كه ميخوردي قد قد نميكردي؟

همه خنديدند

دكتر: ولياينبار كنار تخم مرغ چند سيخ كباب هم هست.

چريك  با تعجب: كباب. وسط اين تيرو تير كشي؟

دكتر: اينكه تو ميگويي تير و تير كشي كه شده زندگي ما. حالا چه اشكاليدارد ما وسط زندگيمان يه كباب هم بخوريم. ميدانستم گشنه هستي. يكياز بچهها ميرفت به شهرك كناري. برايت سفارش كباب دادم. تخم مرغ را خودمان برايت درست ميكنيم. ميداني كه من حداقل در اين غذا چقدر ماهر هستم.

چريك:  اوكي  اول بگو پس كباب كجاست. بيچاره  اين دوست من   دراز به دراز خوابيده وگرنه اون هم  عاشق كبابه.

فرمانده: كي نيست؟

صداي بيسيم فرمانده در آمد.

فرمانده چند تا از نفرات  رسيدهاند. زخمي هم داريم.

فرمانده  و دكتر: متاسفانه بايد كباب را تنها بخوري ما رفتيم.

فرمانده: من بر ميگردم. ليست درخواستت را نيز ميآورم. بجاي من هم بخور.

چريك: نگران نباش بجايدكتر هم خواهم خورد.

دكتر: نوش جانت.

هر دو با عجله از چادر خارج شدند,  و چند لحظه بعد صداي گاز ماشين فرمانده   به گوش رسيد.

يكياز كاراموزان كه بالاي سر چريك زخميايستاده بود: خوب دارد استراحت ميكند.

چريك قد بلند:  بله مرد شجاع.

كار آموز ديگر در  حالي كه داشت ميز را براي غذا آماده و همزمان نيمرو درست ميكرد گفت:  به نظر ميآيد شما دونفر خيلي با هم چفت هستيد؟

چريك: بله. بله

كارآموز:  من تازه به ميان شما آمدم. چيزي كه قبل از هر چيزي من را جلب ميكند دوستي شماها با هم  است.  واقعا كه هيچ نشانياز تملق در اين رابطهها نيست.

بوي كبابي كه آمد  همه نگاهها را متوجه  در چادر كرد.

دماغ  چريك زخمي نيز بدون اينكه كسي متوجه شود  تكان خورد.

كسي كه كباب را آورده بود يكياز دوستان قديمي چريك قد بلند بود. او در يكياز عملياتها بازوي خود را از دست داده بود و دست مصنوعيداشت.

چريك قد بلند: به! به! باد آمد بوي كباب آورد. با اين بوي خوش  ببين كي را براي ما آورد.

هر دو هم ديگر  را بغل كرده و بوسيدند.

چريك قد بلند: نكنه كه ميخواهي زود بري. بايد بنشيني يه كبابي با هم بخوريم.

فرد تازه وارد:  خيليممنون دوست عزيزم. ولي متاسفانه بايد بروم.  بچه نياز به كمك دارند.

چريك قد بلند: حتي يك لقمه هم نميتواني بخوري؟

تازه وارد جواب داد: البته كه ميشه.

چريك  روي سينيكباب را باز كرد و چند تكه كباب داخل آن گذاشت و به دهان دوستش گذاشت.

يكياز كارآموزان سينيكبابها را رويميز گذاشت.

چريك قد بلند: جانمي جان. كباب با نان تازه.  براي دوستم  هم بايد نگه داريم.

كارآموز: ولي با اين خونيكه از او رفته فكر نميكنم چندان اشتهايي داشته باشد.

صداييآمد.

نه اشتباه ميكنيد. من  در هر حالتي از اين چيزي كه عامل چينن بوي است  خواهم خورد.

چريك قد بلند: واقعا كه.  سر حال  آمدي. آنهم با بوي كباب.

چريك زخمي:   مدتياست كه بيدار شدم. ولي حرفي نزدم ولي ديگر درنگ جايز نبود.

چريك قد بلند زير بغل او را گرفت. دست چپ را دكتر به بدنش بسته بود.  همانطور بلندش كرد.

چريك زخميهنوز مقداري گيج بود.

كارآموزان متحير نگاه ميكردند و بعد هر دو به هم به سرعت به سمت آنها دويدند.

چريك زخمي: فقط مقداري سرم گيج ميرود. و شانهام هم درد ميكند. همين. ولي گشنه هستم. عجيب است نه؟  با اين كيسه  خون و سرم غذايي و آمپول خواب  باز من اشتهايم را از دست ندادم!

چريك قد بلند: بله شير زخمي بيدار شده.

چريك زخمي: دستشوييكجاست؟ من بايد صورتم را بشويم. دست راستم كه سالم است.

هر دو كارآموز  او را به قسمت دستشويي بردند.

بعد از چند دقيقه چريك زخمي باز گشت. اينبار چهرهاش   بشاش و درخشان بود.

به آرامي خودش را روي صندلي نشاند. چريك قد بلند  برايش غذا را كشيده بود. هر 4 نفره مشغول صرف غذا شدند و چريك قد بلند پيدرپي شوخي ميكرد و همه ميخنديدند.

دكتر وارد شد. به!به!  آقاي زخمي را نگاه كنيد. عجب چلوكبابي ميخورد.  من رو باش كه گفتم زود بيايم موقع بيدار شدنش باشم.

چريك قد بلند: ما با رايحه چلو كباب  ايشان را از عالم  خواب  در آورديم. بعد رو به دكتر كرد: دكتر  جون  براي شما هم باقي مانده.

دكتر  ابتدا  نگاهي به چريك زخمي انداخت و بعد كه مطمئن شد  نشست و مشغول خوردن شد. نحوه خوردن او حكايت از گرسنگيش مي كرد.

چريك قد بلند: دكتر!  مثل اينكه شما هم به درد مشترك ما مبتلا بوديد؟

يكياز كارآموزان: بله ما آنقدر سرمان در اين چند روز شلوغ بود كه دكتر وقت غذا خوردن هم نداشت.

دكتر: خوردن غذا با تو صفاييداره. منو ياده آن روزها مياندازه. همهاش ميآمدي خونه  من.

چريك قد بلند:  آره چه صفاييداشت. همه ميدونستيم كه تو در فريزر كلي غذهاي خوشمزه داري.  ولي واقعا دكتر تو آن موقع آشپز خوبي بودي به جز املت درست كردنت كه هفته يي 5 بار بود بايد اعترافي كنم. من برنامه غذايي تو را پيدا كرده بودم. و سرزدن به تو را بر اساس آن تنظيم كرده بودم. خوب ديگر ميتوانم بعد از 12 سال به آن اعتراف كنم چون مشمول مرور زمان مي شود.

همه خنديدند.

دكتر در حالي كه ميخنديد: نگذار افشايت كنم كه نصفه شب ميآمدي خانه منه بيچاره  كه يه سري به فريزر بزني. ولي من حاضرم با كمال ميل  باز هم آشپزي كنم ولي متاسفانه امكانش نيست.

چريك قد بلند: بله براي همين هم ميگويي حاضري كه آشپزي كني. چون امكانش نيست.

همه خنديدند

فرمانده وارد شد و يكراست  سراغ چريك زخمي رفت. او را درآغوش گرفت و كتفش را بوسيد.

چريك زخمي: خواهش ميكنم  فرمانده.

فرمانده: خيليخوشحالم كه سر حال هستي, كباب هم كه ميخوري. نوش جان

دكتر: تعارف كرد.

فرمانده: نه كار دارم بايد بروم.

و بعد رو به چريك قد بلند كرد  لطفا بيا. بايد عجله كني!

چريك زخمي: چي را بايد عجله كند؟

فرمانده: بايد برود كمك چندتا از بچهها كه گير افتادهاند.

ما يك تماس كوتاه داشتم. آنها هنوز آنجا هستند و نميتوانند تكان بخورند. هم زخمي هستند و هم  دشمن بالاي سرشان  كمين كرده و منتظر است كه آنها از آنجا خارج شوند و آنها را بكشد. آنها در يك جوب  هستند  و در آب خوابيدهاند.

چريك زخمي: كجا؟ در محل فقط يك جوب آب وجود داشت. نكته تپه 77 را ميگوئيد؟

فرمانده: بله. همانجا را ميگويم.

چريك زخمي: دشمن بالاي تپه است؟

فرمانده: بله و بچه دونفرشان در جوب.

چريك زخمي: حالا بايد چه كار كرد؟

فرمانده به خود آمد كه اصلا چرا دارد به سئوالات چريك زخمي پاسخ ميدهد.    چرا سئوال ميكني. تو بايد بروياستراحت  من با آن يكي شير كار دارم.

چريك زخمي: با آن يكي چه كار داريد؟

فرمانده: لازم نيست سئوال كني. تو برو استراحت. ناسلامتي تو زخمي هستي!

چريك زخمي: بابا شلوغش نكنيد. چيزيم نيست.

دكتر: چرند نگو. تو حداقل يك هفته بستري و 2 هفته تحت مراقب باشي...

فرمانده: شنيدي دكتر چي گفت.  برو شيرمرد. من متوجه نگراني تو هستم ولي تو در شرايطي نيستي كه بتواني كمكي كني.

چريك زخمي با دلخوري به سمت تخت رفت ولي هنوز چند قدم نرفته بود سرش گيج رفت و  اگر حواسجمعيكارآموزان نبود  فاجعهيي پيش ميآمد.

دكتر به سرعت به سمت چريك زخمي رفت و او را روي تخت خواباند.

فرمانده در حاليكه رو به دكتر داشت با عصبانيت گفت: دكتر مسئول شما هستيد. اينها كه ارزش خودشان را نميفهمند. شما بايد مراقب باشيد. اگه به اين باشه كه آلان پا ميشه ميره عمليات.

دكتر: بله فرمانده. چشم. مراقب هستم.

چريك قد بلند: فرمانده كاري داشتيد. كي بايد بروم؟ كباب هم كه خوردم. كاملا سرحال و آمادهام.

فرمانده:  من چيزهاييرا كه خواستيآوردم. ولي متناقض هستم. تنهايي براي من خيليسخت است. اگر تو را نميشناختم  كه چه شيري هستي به هيچ وجه اين كار را بتو نميگفتم.

چريك قد بلند: مهم نجات بچههاست. من طرحم را نيز ريختم. من محل را خوب ميشناسم.   شما نقشه را آورديد؟

چريك قد بلند در حالي كه  نقشه را باز ميكرد.   من منطقه را بلدم. شما گفتيد داخل جوب هستند؟

فرمانده: بله

پس اينجاست. ته خط القعر  جوب كوچكي با آبي زلال در جريان است. احتمالا بچهها در اين جا هستند. آخرين باري كه من آنها را ديدم روي تپه77 بود.

فرمانده: بله  در اثر تهاجم دشمن يكياز آنها زخمي شده و  بعد كه دشمن  بالاي تپه آمده آنها رفتند  به خطالقعر.

چريك قد بلند: پس چرا دشمن نرفته كه كار را يكسره كند؟

فرمانده: ما نيز نميدانيم. ولي گويا چندبار خواسته برود ولي كشته داده و برگشته.  ظاهرا  در آنجا در محل امني هستند و دشمن منتظر است كه آنها خارج شوند  و آنها را بكشد يا منتظر  دريافت نيروي كمكي هستند. ولي چون همه جا درگيري بوده فعلا امكان رساندن نيروي كمكي به آنها را ندارد.

چريك قد بلند:  طرح من اين است: شما مستمر از طريق بيسيم به بچهها پيام بدهيد كه مقاومت كنند  و نيروي كمكي بزرگي در راه است. بعد يك جوري بايد به بچهها بفهمانيد كه به محض شروع درگيري بلند شوند و بسرعت به سمت آبشار بدوند و خودشان را پرت كنند پائين.  در پائين آبشار از ديد   و تيردشمن خارج و در ديد ما قرار ميگيرند.

فرمانده: بعد تو چه كار ميكني؟

چريك قد بلند: من از بالا سر دشمن به آنها تهاجم ميكنم.  از يك نقطه ارپيجي و از يك نقطه نارنجك مياندازم و خودم از يك نقطه ديگر تهاجم ميكنم.  و وقتي بچه ها خارج شدند  من نيز دور ميزنم و از سمت راست خارج ميشوم. دشمن فكر ميكند تعداد ما زياد است ولي به مخيرهاش هم نميگنجد كه اين نيرو  فقط يك نفر است. شما بايد حسابي پشت بيسيم جوسازي  كنيد. بگوئيد نيروي كمكي در راه است. دشمن فكر كند كه ما يك گروه بزرگ هستيم

فرمانده: اوكياينكار با من. بعد چي؟

چريك. به محض اوكي من آنها بايد بسرعت خودشان را به آبشار برسانند و بپرنند پائين. فقط همين چون تپه به آبشار ديد ندارد ولي ما از اين طرف داريم. بعد من همان راه را بر ميگردم.

فرمانده: از اينكه تنها ميروي نميترسي؟

چريك: بهتر است اينطور جواب دهم:  ترس نه. ولي در هر صورت نگراني براي درست انجام نشدن ماموريت چرا.

فرمانده: وقت نداري. بايد بروي!

چريك بله آلان راه ميافتم.

فرمانده: بيا اين هم وسايلي كه خواستي. بيسيم و چند باطرياضافي. فركانس بچهها نيز  اين است. كولهپشتيات را آوردم.  ببين اندازهات هست؟

چريك:   در حالي كه كولهپشتي را بر ميداشت. خيلي ممنو ن. شما به فكر همه چيز هستيد. اين كوله هم كاملا اندازه من است. ديگر همه چيز آماده است.  آرپي جي كجاست؟

فرمانده: دم در چادر. با 2 موشك.

تهديدم آلان  تشنگي بعد از خوردن كباب است. قرص ليمو را آورديد؟

فرمانده بله. بيا بريز در آب, جلويتشنگيت را ميگيرد. اينهم آبنبات ليمو است.

چريك خيلي ممنون.

چريك  كوله پشتي را با دقت بست و وسايل را  داخل آن جاسازي كرد. و آماده رفتن شد.

دكتر: دوست من برو به سلامت. بزودي برگردي با دست پر!  و در حالي كه چريك را در آغوش ميكشيد در گوش او زمزمه   كرد:  حتما موفق ميشوي.

وقتي دكتر رويش را برگرداند  در چشمانش  قطراتي از اشك به چشم ميخورد.

چريك به سرعت از همه خداحافظي كرد. فقط از دوست زخمياش كه روي تحت خوابيده بود خداحافظي نكرده  رهسپار  ماموريت شد.

هوا داشت تاريك ميشد. او ميدانست كه ساعت 22 هوا تاريك ميشود و تا ساعت 1 نيمه شب كه ماه در آيد  تاريكي مطلق خواهد بود.  براي همين سعي ميكرد تا زماني كه هوا روشن است  سريعتر پيش برود. ميدانست در تاريكيسرعتش كم خواهد شد. بعد بايد ساعت 4 تهاجم را شروع كند و ساعت 430 عقب نشينيكند  و  يكساعت بسرعت بدود تا از ديد دشمن خارج شود و اگر در اين زمانبندي تاخيريايجاد شود   طرحش با شكست روبرو خواهد شد و  مسلما هر دو چريك محاصره شده كشته ميشدند.

از اين فكر پشتش لرزيد و به سرعت خود اضافه كرد.

مسير را از روي نقشه ميرفت و سعي ميكرد تا زماني كه هنوز هوا روشن است با سرعت پيش برود.  ولي چيزي را كه حسابش را نميكرد  پيش آمد. بادي تند درگرفت و به همراه باد هوا ابري شد و تاريكي همه جا را  زودتر از آنچه حساب كرده بود  فرا گرفت.  به سرعت باد اضافه ميشد.

سرش را با دستمال بزرگي فلسيطنيش  كامل بست.  كورمال كورمال پيش ميرفت. چراغ قوهاييكه به همراه داشت را روي نقشه ميگرفت و آنرا ميخواند  و جلو ميرفت. كم كم باد تبديل به توفان شد. باد نقشه را چنان تكان ميداد كه امكان استفاده  كردن از آن وجود نداشت.  زمان بسرعت ميگذشت. قلبش به شدت ميزد.  نگراني همه وجودش را در فرا گرفته بود.  به كمك نياز داشت.  ياد چريك زخمي افتاد و به خود گفت  چقدر خوب ميشد كه  او همراهم بود.   او راه را خيلي بهتر از من ميشناخت.   مقداري ديگري جلو رفت. صداي باد در ميان كوهها ميپيچيد و صدايي مهيب را توليد مي كرد. در نقطهيي كه ميخواست دوباره نقشه را چك كند  چراغ قوه از دستش  افتاد و  به شدت به سنگهاياطراف خورد و شكست.

چراغ قوه زاپاسش را بيرون آورد ولي يادش افتاد كه يادش رفته برايش باطري بگيرد. همه جا تاريكي موج ميزد و صدايي مهيب  از دل كوهستان برميخاست.

هوا آنقدر تاريك بود كه حتي دست خودش را هم نميديد. نميدانست چه كار بايد كند. هنوز به درآمدن ماه يكساعت مانده بود و او نيم ساعت از زمانبندي كه تعين كرده بود عقب بود.

روي سنگي نشست. باز ياد چريك زخميافتاد و از روي  استيصال اسم او را بلند صدا كرد:  كجاييدوست من  كه ببيني مثل خر توش گير كردم. نه راه پس دارم و نه پيش و  درمانده  شدم.

با خود ميگفت حالا بچهها مسلما شهيد ميشوند.

در اين عوالم بود كه صدايي به گوش رسيد

منو صدا كردي؟

صداي چريك زخميبود.

چريك قد بلند داشت از تعجب   خشكش زد. فكر ميكرد كه دارد هزيان ميشنود.

با خود گفت اين غير ممكن است. او كه زخمي رويتخت خوابيده بود. ولي صدايآشنا يار ديرينهاش هر گونه شكي را  برطرف ساخت.

رفيق  داشتي منو صدا ميكردي؟ صدايت  رو شنيدم  و خودم را رساندم.

نور چراغ قوهيي پديدار شد.  چريكزخمي نور را به سمت صورتش گرفت و چريك قد بلند  چهره دوستداشتني يار ديرينش را ديد و شناخت.

چريك قد بلند در حالي كه بسرعت به سمت او ميرفت  گفت: درسته من صدايت كردم وليآخه تو, تو  زخمي هستي! كلي خون ازت رفته و شانهات كلي بخيه خورده. چرا اينكار را كردي؟

چريك زخمي ديگر به چريك قد بلند رسيده بود.  دست انداخت به گردن چريك قد بلند و گفت: بابا چرا اينقدر  شلوغش ميكنيد شماها. زخميشدم. نمردم كه.   تازه من چطور راضي بشم كه تو تنها به اين ماموريت بروي؟   وقتي همه فكر كردند كه من خواب هستم زدم به چاك. يك نامه نيز نوشتم كه بدانند من كجا هستم ولي فكر نميكنم تا صبح كسي بفهمد.

چريك قد بلند. البته كه من واقعا خوشحالم كه تو اينجا هستي. من راه را گم كردم. روياين ابر هم حساب نميكردم و چراغ قوهام  هم شكسته.

چريك زخمي:  ميدونستم كه تو مثل من به راه وارد نيستي. وقتي هم از دور ديدم كه ابرها دارند ميآيند تصميم خودم را گرفتم كه بيايم سراغت

چريك قد بلند: وضعيت چطوره؟

چريك زخمي:  خوب.

چريك قد بلند: درد  نداري, ضعف نداري؟

چريك زخمي:  نه آن مقداريكه نتوانم بهت كمك كنم.

چريك قد بلند: پس يه قراريبگذاريم. تو فقط منو برسان به پاي تپه. ولي در تهاجم حق نداري شركت كني.

چريك زخمي در حالي كه ميخنديد جواب  داد: اوكي اوكي. زودتر پس راه بيفتيم.

چريك قد بلند: بله كلياز برنامهام عقب هستم.

هر دو چريك روانه شدند. چريك زخمي به چالاكي پيش ميرفت ولي كمكم از سرعتش كاسته ميشد. بالا و پائين رفتن از صخره   برايش بسيار مشكل شده بود ولي صدايش در نميآمد.

ماه بالا آمد و هوا روشن تر شد  به نحويكه ميشد در پرتو زير نور ماه در پس ابرها بدون چراغ   جلو رفت.

چريك قد بلند: واقعا كه اگه تو نبودي معلوم نيست چه بلايي هم سر بچهها و هم سر من كه نميآمد.

چريك زخمي سعي ميكرد كه درد را در صدايش منعكس نكند و جواب داد:  ميدانستم دلت برايم تنگ ميشه.

چريك قد بلند: آره واقعا.  اگه تو نبودي معلوم نبود از كجا سر در ميآوردم. واقعا چه شب تاريكي بود.  بزودي ده تپه 77 ميرسيم. تو همان پائين بمان. دشمن امكان تير و ديد  روي تو ندارد.  سعي كن استراحت كني. چون محل امن است.  من ميروم كارم را ميكنم در بازگشت با هم عقب نشيني ميكنيم. فقط چون ديگر روز شده بايد عجله كنيم.

چريك زخمي: بله. هر چه تو بگي.

يكساعتي به درآمدن خورشيد مانده بود كه  به پاي تپه رسيدند.

چريك زخمي: خوب طرحت چيست؟

چريك قد بلند: براي چه ميخواهي بداني؟

چريك زخمي: ميخواستم چك كنم.

چريك قد بلند.  اوكي. طرحم اين است:  از سر شب توسط بيسيم به بچهها پيام داده شده كه نيروي كمكياز سمت غرب  به سمت آنها ميروند.  و دشمن منتظر يك نيرويكمكي بزرگ است.

چريك زخمي: يعنيعكس جهتي كه ما آمديم

چريك قد بلند: بله چون اين مسير صخرهيياست  و دشمن فكر نميكند كه نيروي كمكياز اين سمت بيايد.

چريك زخمي: مگه بچهها دو نفر بيشتر نيستند و دشمن گويا بيش از 20 نفر است كه آنها را محاصره كرده. چرا نميروند كار را تمام كنند؟

چريك قد بلند: چون بچهها در قسمتي هستند كه  دشمن هر كاريكرده با خمپاره  نتوانسته آنها را از بين ببرد.  و چند بار هم كه تهاجم كرده  با تلفات عقب نشسته. بچه ها مثل شير جنگيدهاند. دشمن ميداند كه يكياز بچهها بسختي مجروح است و  منتظر است كه برايش نيروي كمكي برسد.

چريك زخمي: نيرويكمكي. 20 نفر در مقابل 2 نفر. عجب. و حالا منتظر نيرويكمكياست!!

چريك قد بلند: بله.  ولي چون در جبهه هاي ديگر هم ضربه خورده و نيروهايش درگير هستند  تا بحال نتوانسته نيروي كمكياعزام نمايد.

چريك زخمي: و حالا تو ميخواهيدر مقابل 20 نفر تنها بجنگي؟

چريك قد بلند: بله. طرحم اين است.  من از اين يال ميكشم بالا.  دشمن در ميانه تپه  سنگر دارد. من از قله تپه به آنها تهاجم ميكنم و دشمن  فكر ميكند همان نيرويكمكي است كه آمده. لذا شوكه ميشود و همزمان بچهها  به سرعت خودشان را به آبشار ميرسانند و پائين ميپرند.

من هم عقب نشيني ميكنم و بعد بايد به سرعت دور شويم. براي همين  تو بايد اينجا بماني.

در اينجا چريك قد بلند متوجه شد كه پيراهن چريك زخميخونين است و فهميد كه بخيهها باز شدهاند.

چريك قد بلند: بخيهها باز شده.  رنگت هم كه پريده.  بشين. بيا اين شربت را بخور!

عجب  چيزيشد.

بعد از كولهپشتي خود ماده انرژيزا را بيرون آورد. يكي را داد  به چريك زخمي و يكي را براي خودش باز كرد.

هر دو چريك محتواي ظرف پلاستيكي را نوشيدند.

چريك زخمي: نه بابا هيچي نشده. يخورده خون آمده.  اين شربت هم كه آلان منو تبديل ميكنه به سوپرمن.

چريك قد بلند: تو هميشه سوپر من هستي.  وليآقاي سوپر من آلان بخيههايت باز شده و بايد استراحت كني. تا من بيايم.

چريك  زخمي: اوكي.  برو. موفق باشي.

هر دو چريك همديگر را در آغوش كشيدند.

چريك قد بلند  بسرعت  از يال تپه بالا رفت.   سينهخيز خودش را به خطالراس  قله رساند و  پائين را نگاه كرد. دشمن در چهار سنگر  موضعگيري كرده بود.  در هر سنگر تعدادي بودند كه يكياز آنها پشت تيربار بود و مراقبت ميكرد.

چريك قد بلند موشكانداز را در يك نقطه پشت يك سنگ گذاشت.

در يك نقطه ديگر 2 نارنجك را گذاشت.  خودش به محلي كه در نظر داشت رساند.

لحظهيي به پيش قراولان خورشيد كه سوار بر اسبهايي سرخ فام از  افق سر بيرون ميآوردند نظر انداخت. چقدر اين منظره را دوست داشت. نور خورشيد در ميان ابرها شكل ميگرفت و  شلعههايي از نور در ميان ابرها  در دل آسمان را برپا مي شد. گويا بانوي زيبايي بود كه گيسوانش نورانيش  را بر زمين ميافكند...

بخود آمد. با بيسيم با فرمانده تماس گرفت.

آلو فرمانده. گروه نجات  به محل رسيد. هماكنون عمليات را شروع ميكنيم. بچهها همه در محل خود مستقر شدهاند.  دشمن را نابود ميكنيم.

از آن طرف  صداي فرمانده بود كه جوابش را ميداد:

فرمانده. بگوشم. بله شروع كنيد. موفق باشيد.

همزمان چريك منتظر ماند كه جنب و جوشي را در سنگر دشمن كه مبني بر رسيدن خبر به آنها باشد مشاهده كند و بعد از چند دقيقه   چنين جنب و جوشي به چشم خورد.

نفرات دشمن تازه با سراسيمهگياز خواب بيدار شده بودند.

چريك قد بلند نگاهي به خورشيد كه  در افق  سر برون آورده بود انداخت و بلند شده و با شعار”  زنده باد آزاديمرگ بر ديكتاتور”   به سمت دشمن آتش گشود. بلافاصله رويزمين غلت زد و   از جايي كه نارنجكها را  گذاشته بود  هر دو نارنجك را به سمت سنگرهاي دشمن پرتاب كرد و با غلطي ديگر خود را به موشكانداز رساند و بلند شده و موشكي را روانه يكياز سنگرهاي دشمن كرد كه سنگر دشمن را كاملا به آتش كشيد.

دشمن به  تصور حضور يك گروه رزمي چريكي  از ترس به خود ميلرزيد و افرادش از جلو به بيرون سنگ رفته و به سمت  چريك قد بلند  سنگر گرفتند.

هر دو چريك كه در جوب در كمين بودند با تمامي توان از جوب آبي كه در آن خوابيده بودند بلند شده و به سمت آبشار دويدند.  آنها حدود 20 متر كاملا در ديد و تير دشمن بودند  وليدشمن درگير نبردي ديگر بود و كملا غافل بود.  يكياز چريكها كاملا زخمي بود و چريك ديگر  او را كمك ميكرد.   ولي با اينحال دشمن از ترس جان خودش كاري نميتوانست بكند.

يكياز سربازان دشمن هر دو چريك را ديد كه دارند به سمت آبشار ميدوند و تا آمد به سمتشان تيراندازي كند موشك  چريك قد بلند او  و سنگر را به كام نابودي كشاند.

هر دو چريك  ازآبشار به پائين پريدند و   در ميان آبها فرو رفتند.  و بعد از چند ثانيه  خودشان را به ساحل رساندند و ديگر از تير و ديد دشمن خارج شده و  به سمت پايگاه خودشان رفتند.

چريك قد بلند  بعد از شليك  موشك  به محض برخاستن تا خواست كه  عقبنشيني كند تيري به كمرش خورد و با سر به زمين افتاد.

دردي جانكاه سراسر وجودش را فرا  گرفت. خوني كه از سرش ميآمد ديد چشم چپش را كامل مختل كرد.

چريك قد بلند خود را به سنگر موشكانداز رساند.

خون همه جا را رنگين ساخته بود.

بسرعت محل  زخم را با دستمال بلندي كه داشت بست. تير از شكمش بيرون رفته بود و مقداري از روده را به بيرون ريخته بود.  چريك روده پاره شده را مجدد به داخل شكم بر گرداند و رويش  را بست.

دشمن كه ديده بود  چريك قد بلند زخميشده منتظر حركت بقيه نفرات بود.  ولي خبري نشد.

گروهبان  دشمن به معاون فرمانده  گفت. قربان خبرينيست.

معاون:آتش  را قطع نكنيد. 8 نفر از ما به اضافه فرمانده كشته شدهاند. احتمالا  آنها منتظر هستند كه ما به سمتشان برويم تا شليك نمايند.

چريك قد بلند. ميدانست كه با خوني كه از او ميرود  بزودي خواهد مرد. به فكر چريك زخميافتاد. با خود گفت  خوب است او منتظر من نماند.

با همه قدرتش فرياد زد  رفيق برو. من نميآيم.

صداي چريك زخمياز چند متريش بگوش آمد:

رفيق آمدم كه با هم بريم...

دشمن چريك زخمي را ديد و مطمئن شد كه چريكها زياد هستند  لذا از سنگرشان تكان نخوردند.   و از همان جا مستمر محل چريك قد بلند را زير آتش گرفتند.

چريك قد بلند:  رفيق من شانسي ندارم. تو برو!

چريك زخمي:  كجا برم؟

هر دو چريك به چشمان هم نگاه كردند و هر دو بياختيار به سمت خورشيد برگشتند.

تيرها از بالايسرشان پرواز ميكرد  و هر لحظه موشكي به اطرافشان اصابت مينمود.

چريك زخمي: خوب دوست من. براياين موقعيت هم طرحي داري؟

چريك قد بلند  در حالي كه از بيخوني رنگش  به زردي ميزد جواب داد. آري...

لحظهايي بعد هر دو چريك  از جا برخاستند  و به سرعت به سمت.  سنگرهاي دشمن دويدند, هر دو نارنجكيرا به سمت سنگرها دشمن پرتاب كردند كه  در اثر انفجار آنها يكي ديگر از سنگرهايدشمن با نفراتش نابود شد.

هر دو چريك به زمين افتادند. بدنشان  مورد اصابت تعداد زيادي تير قرار گرفته بود

چند مترياز هم فاصله داشتند

با آخرين رمقشان به سمت همه خزيدند و وقتي دستشان به هم قلاب شد هر دو به هم نگاه كردند و لبخندي زدند و بياختيار هر دو به سمت خورشيد  چرخيدند.  و با هم گفتند  زندگيزيباست. زندگيزيباست...

...

دستهيي پرنده به سمت خورشيد پرواز ميكردند. دو پرنده  سعي ميكردند  خودشان را به آنها برسانند.   وقتي دو چريك آخرين فشار را بر دستان هم دادند, پرندهها به دسته پرندگان رسيدند و چزيي از آنها شدند. گويي كه هيچگاه خود نبودند و تنها دسته پرندگان بودند.

آري گويا كه هيچگاه دو پرنده نبودند و  تنها چيزي كه وجود داشت   دسته پرندگاني بود كه به سمت  خورشيد در پرواز بودند... و اصالت در پرواز آنها بود.

دكتر چريكهاي نجات يافته را رويتخت خواباند.

دو كار آموز: به دكتر كمك ميكردند كه محل زخمها را شتشو دهد.

يكياز كارآموزان از دكتر سئوال كرد: دكتر آيا چريكها را باز ميبينيم؟

دكتر جواب نداد.لبخندي به چهرهاش نقش بست. به خورشيد نگاه كرد  به   دسته پرندگاني كه به سمت خورشيد ميرفتند. قطرات اشكي فرو ريختند. و به آرامي گفت هميشه. آنها خورشيد را به يادگار به ما دادند.

هر دو كارآموز با لبخند  و با چشماني گريان به خورشيد و پرندگان نگاه كردند.

فرمانده وارد چادر شد و مستقيم به سمت چريكها رفت:  بچهها خيلي خوشحالم كه شما را ميبينم... و آنها را بوسيد.

به سپس  سمت خورشيد كه از  شكاف  در چادر معلو م بود به دسته پرندگان نگاه كرد و زير لب گفت:

پرنده به خورشيد  ميرسد.

به درود ياران من. قطره اشكي از كنار لبهايي كه ميخنديد عبور كرد.
template Joomla