انتخاب
شاگرد در انتظار استاد بيتابي مي كرد.
با اين كه مي دانست كه او هيچ وقت دير نمي آيد ولي لحظات بر او سخت مي گذشت. چند دقيقه به زماني كه استاد قرار بود بيايد، مانده بود. يكبار ديگر همه چيز را چك كرد. بوي چاي فضا اتاق را پر كرده بود. اين همان چايي است كه استاد دوست داشت و بوي عطرش شاگرد را نيز مدهوش مي ساخت. « عجب سليقه خوبي دارد استاد». از ميان پنجره استاد را ديد كه نزديك مي شد. قلبش تپشش بيشتر شد. چند لحظه بعد استاد در خانه را مي زد.
در را باز كرد
«سلام استاد»
- سلام بر تو هنرجوي عزيزم
- استاد!
- بله!
- اول لطفا وارد شويد و بعد بگوئيد چرا شما هميشه به من هنرجو مي گوئيد؟
- چون چيزي را كه از من مي آموزي درس زندگيست
- پس مي شوم شاگرد و يا دانشجو
- نه . چون زندگي بستر يك تابلو است كه زندگي ما تشكيل دهنده موضوعات آن تابلو مي باشد. تابلويي زشت يا زيبا. يا تابلويي زشت و زيبا.
زندگي كردن خود يك هنر است . پس تو از من درس هنر مي گيري . درس زندگي.
- منكه باز نفهميدم استاد. ولي مي دانم كه شما درست مي گوئيد. آگر زندگي هنر است. كه البته بيشتر به نظر من جنگ است. در اين صحنه يا مي زني يا ميخوردي. مثل جنگل و قوانين تنازع بقا
. راستي چقدر خوب مي شد كه آدم به آرزوهايش در زندگي دست پيدا كند. آن وقت زندگي واقعا زيبا ميشد.
- اينكه زندگي زيبا باشد يا نباشد را خود آدم انتخاب مي كند.
- يعني من انتخاب مي كنم زندگيم زيبا باشد يا نه؟ پس انتخاب كردم. حالا زيبا ميشود؟
- اگر انتخاب كرده باشي، بله.
- خوب كردم
- پس تلاش كن كه آن را زيبا كني.
- چطور
- از هنر زندگي كردن استفاده كن.
- يعني اينطوري به آرزوهايم مي رسم
- بله ميرسي
- همين طور راحت.
- بله، مهم صداقت در انتخاب است . صداقت با خود. آن وقت زحمتي كه براي زيبايي زندگي و معناي آن مي كشي ديگر زحمت نيست. ديگر رنج و عذاب نيست. بلكه خوشايند است.
- يعني اين طور به آرزو هايم مي رسم؟
- بله. خواهي رسيد
- چقدر خوب
- ولي بايد براي رسيدن به آرزويت تلاش كني
- يعني تلاش كنم به آن خواهم رسيد. اگر نرسيدم چي؟
- در آرزو كردن، رسيدن به آن در وهله اول مهم نيست بلكه تلاش در راه رسيدن به آن مهم است. اگر آرزويي داري و براي رسيدن به آن تلاش نكني، آن آرزوي زيبا تا آخر عمر رنجت خواهد داد، رنجي كه تورا رها نمي سازد و مثل يك بار سنگين با خودت حمل خواهي كرد و در انتها در حسرت آن خواهي مرد.
آري هنر جوي عزيز. درس امروز اين بود. تلاش در راه رسيدن به آرزو ، زندگيت را زيبا مي كند نه رسيدن به آن.
استاد هنوز چاي مطبوعش را ننوشيده گويا كه كاري ديگر داشت بويي كشيد و گفت:
«عجب چاي مطبوعي»
در را باز كرد و بيرون رفت.
- شاگرد لب پنجره رفت و دور شدن استاد را نظاره كرد و با خود گفت:
- « استاد هميشه درست مي گويد» و خود ليواني از چاي مطبوعي كه براي استاد درست كرده بود ريخت و حين نوشيدن گفت
«فقط چايي كه استاد دوست دارد چنين عطري دارد.»