خار و خانه

كسيزيپ چادر را از بيرون رو به پائين باز كردشاگرد از جا پريد. ميخواست اعتراض كند ولي دهانش بيكلام باز ماند و به صورت كسيكه زيپ را باز كرده بود خيره ماند. به خود آمد و از جا پريداستاد. استاد. خوش آمديد. من توقع نداشتم كه شما بيائيد وگرنه خانه را ببخشيد چادر را. هر جور شده بود آماده ميكردم. يا جايديگريبا شما قرار ميگذاشتم. اينجا كه خوب نيست.


استاد: نه دقيقا همين جا خوب است و وارد چادر شد و گوشه ييروييك چارپايه نشست. شاگرد: استاد خجلم استاد: من هم همينطور. آخرين باريكه ديدمت سفارش باغچه را كردم. يادت هست؟شاگرد: بله استاد يادم هست.استاد: چه بود ؟شاگرد: كه اجازه ندهم حتييك ساعت هم شده در باغچه خار برويد. و شما گفتيد كه اين تضمين حيات خانه است. من ربط حرفهايآنروز شما را نفهميدم ولي ميدانم يك ربطيبين خار در باغچه و سرنوشت من وجود دارد. استاد وسط كلام شاگرد آمد: چه خانه زيباييداشتي. و چه باغچة با صفايي. حالا جز يك مخروبه بيش نيست. باغچه پراز خار است و خانه ويران پراز جانوران موذي. حتيخودت هم جا نداري. آمدي خارج از خانه داريبه فلاكت در چادر زندگيميكني. و اين هم بدان زياد دواميندارد به زوديبايد از اينجا هم بروي.شاگرد. بروم. كجا؟استاد: به جاييكه هميشه در حسرت خانه ات باشي.شاگرد: استاد چه كنم؟استاد: تعريف كن ببينم بر تو چه گذشته!شاگرد: استاد. در اين چادر. حتينميتوانم يك چايتعارفتان كنم. استاد واقعا شرمنده هستماستاد: شرمنده!! اگر واقعا شرمنده بودياين وضعيت باغچه را تحمل نميكرديشاگرد: استاد خانه را از دست دادم. شما به فكر باغچه يي...استاد: برايهمين گفتم كه حتييكساعت خار را تحمل نكن. حالا برايم بگو كه چه اتفاقيبرايت افتاده. من آخرين بار كه اينجا بودم خودم باغچه ات را هرس كردم و همه خارهايش را از بيخ و بن كندم و دور ريختم. چه خانه زيباييبود. وعدگاه مرغان عاشق بود. حال كوهياز تعفن بيش نيست. شاگرد: استاد. وقتيشما خانه من را ترك كرديد خوب يادم هست. چه روز زيباييبود. خورشيد بر فراز گلهايسرخ باغچه به همراه نسيم ميرقصيد. خانه چو ننگينيبود در بستر چمن. در اطرافش مرغان عاشق آواز سر ميدادند و قلب انسان را شاد ميكردند. چه روزهايخوبيبود... افسوساستاد: بعد چه شد. شاگرد. اولين خاريكه در باغچه روئيد بلافاصله كندم و دور ريختم. چند روز بعد سر و كله ديگريپيدا شد. من از پشت شيشه اتاق ديدم كه چطور يك لاله را خفته كرد و خود قد برافراشت. با عصبانيت بيرون رفتم و آنرا كندم و زير پايم له كردم.چند روز بعد وقتيبه خانه بازگشتم در چند نقطه باغچه خارهاييرا ديدم. در پايهر كدام گل سرخي يا لاله ييافتاده بود. ديدم خارها تيغ دارند. گفتم اگر با دست آنها را بكنم شايد دستم خونيشود. گفتم فردا وسيله ييخواهم خريد و آنها را ميكنم. فردايآن روز نيمياز باغچه را خار فرار گرفته بود. نميدانستم چه كنم. به جاييرفتم كه وسيله خار كنيرا ميفروخت. وليقيمتش برايآن همه خار زياد بود. پولش را داشتم وليميدانستم اگر آنرا بخرم شايد مقداريآن ماه را بسختيبايد سر كنم. گفتم ميروم با دست ميكنم.بر گشتم خانه اما باغچه پراز خار بود. كندن آنهابا دست غير ممكن بود. اولين خار را كه كندم خون از دستم جاريشد. دستم درد گرفت. به خانه رفتم و كلافه بودم چه بكنم. آنشب برايم مهمان آمد. صبح خارها تا دم خانه آمده بودند و در زيرآ موجوداتيموذيدر حركت بودند. به درون خانه باز گشتم. اولين اتاقيرا كه خارها در داخل خانه گرفتند اتاق مهمان بود. مهمانم از خانه گريخت. با پيشرفت خارها موجودات موذيهم سر كله شان پيدا شد. اول موش بود و كرم وليبزودي سر كله مار و افعيهم پيدا شد. اتاق به اتاق پيش آمدند. اتاق بعدياتاق مطالعه و بعد اتاق نشيمن. به زودياشپزخانه را پر كردند و من تنها اتاقيبرايم باقيبود اتاق خوابم بود. وليفردا در را از جا كندند و من از پنجره فرار كردم و آمدم كنار خانه چادر زدم , به زوديپشت بام وهمه در و ديوارها پراز خار و جانوار شدند و بعد كم كم سراغ خانه همسايه رفتند. آلان كه ميبينيد او هنوز داخل خانه اش است وليبزودياو نيز مثل من بايد خانه خودش را ترك كند... در اينجا شاگرد ديگر نتوانست جلويگريه اش را بگيرد و اشكش سرازير شد. او ملتمسانه از استاد كمك ميخواست.استاد پرسيد: ايا از كسيكمك خواستيشاگرد: بله از همين همسايه كمك خواستم. استاد: كمكت كرد؟شاگرد: نه فقط به من خنديد و گفت خوبه وقتياز خانه رفتيمن نصف قيمت خانه ات را خواهم خريداستاد: سريتكان داد. و حال خودش بايد از خانه اش برودشاگرد: بله او حتيوسليه خار كنيرا نيز داشت ولي به من قرض نداد. استاد: تو چرا كمك همسايه نرفتي. شايد ميتوانستيد جلويگسترش خارها را ميگرفتيدشاگرد: گور پدرش. به من كمك نكرد. بذار دچار وضع من شود , انوقت به ريشش خواهم خنديد,استاد: و بعد شهرتان را خار فرا خواهد گرفت و شهر را بايد تحويل جانوران بدهيد و خود به آورگيرويد. يكيدنبال طمع خانه همسايه است و ديگريبه دنبال انتقام. و دشمن فراموش شدهشاگرد از شرمندگيسر به زير داشت , خوب ميفهميد كه جوابش استاد را عصبانيكرده..,  زير لب گفت. ببخشيد استاد. حق با شماست. حال چه كنم.استاد: يك راه بيش نيست. باغچه را از خار آزاد كن.شاگرد: فقط هميناستاد: بله فقط همين استاد لبه آستين را بالا زد و از چادر بيرون رفت. رو به باغچه نهاد. خاريدر پايش فرو رفت. استاد از درد رنگش كبود شد وليباز ادامه داد و بعد خاريديگر بر پايش فرو رفت. استاد با تنيمجروح خود را به باغچه رساند. با همه قدرتش اولين خار را خواست بكند. خار به دست و بازويش فرو ميرفت و استاد از درد به خود ميپيجيد. استاد دست برد به ريشه خار. درستش را عقربيگزيد. استاد خشمگين تر شد. دستش را ماريگزيد. استاد فرياد خشم سر داد. تا زانونش كرم بالا آمده بود و خونير ا كه از پايش جاريميشد را ميليسيدند. استاد نعره زد و انگشتان خونيش را بيشتر در خاك فرو كرد و به فرياديبلند خار را از ريشه بركند.شاگرد چون اين بديد با پايبرهنه به كمك استاد شتافت. همسايه پنجره تنها اتاق باقيمانده را باز كرد. چون استاد و شاگرد را در كشاكش با خارها ديد. غريويسر داد و خود را از پنجره بيرون پرتاب كرد با پايخونين به سمت انبار دويد و وسليه خار كنيرا برداشت و بسرعت نزد استاد و شاگرد رفت. او اهميتينميداد كه پايش را خار و جانوران از هم پاره كرده اند و خود را به استاد و همسايه رساند و به جان خارها افتاد.گويا در آن هياهو نه خار بود و نه دردو هر چه بود اميد به رخ نمايان كردن گل سرخ بود و بس هر جا كه قطره خونيبه خاك متعفن باغچه فرو ميافتاد خاك خونين ميشگفت و از ميان خاك سرفام سرخ گليسر برون ميآورد...استاد آخرين نگاهش را به خانه زيبا انداخت و بعد به خانه همسايه. هر چه بود دريايياز گل سرخ زيبا به چشم ميخورد. و نگاه استاد فرو افتاد. چون تماميخارهايباغجه كنده شدن مور و ملخ و مار و عقريب نيز از خانه بگريختند و ديرينيائيد كه خانه از خار و موذيان پاك شد. و مرغان عشاق بر افراز آن به پرواز در آمدند. و باغچه زان پس پرستشگاه عاشقان گرديد. و خورشيد هر روز از همان نقطه كه نگاه استاد به خاك فرو رفته بود بيرون آمد 

template Joomla