آخرين برگ كتاب

آخرين برگ كتاب

نوك قلم را در خوني كه روي ميز پاشيده بود كرد و آخرين جمله از كتابي قطور را نوشت. و قتي نقطه پاياني را مي گذاشت لبخندي از سر خرسندي كردو به كتاب نگاه كرد.  آخرين جملهيي كه از زبانش جاري شد اين بود:

جز اين امكان نداشت. سر بر روي ميز گذاشت با خيالي راحت كه گويي باري بزرگ را از روي دوش برداشته  آخرين نفس را كشيد و مرد. 

 

در اتاق همه چيز عادي به نظر مي رسيد . حتي او كه مرده بود. فقط خوني كه بر روي ميز و گوشه‌يي از كتاب معلوم بود خبر مي داد كه مرد كشته شده است. اگر كسي به خون توجه نمي كرد  و  نمي دانست كه او مرده است فكر مي كرد كه مردي است كه خوابش برده است.

 و  پشت سر مرد مرده قفسه هاي پر از كتابي به چشم مي خورد.

 منظر اتاق  اتاق يك نويسنده را تداعي مي كر د ولي مرد مرده نويسنده نبود هر چند كه صفحات كتاب قطور توسط او نوشته شده بود ولي او نويسنده آن نبود.

همان طور كه به اتاق نگاه مي كنيم ناگهان در كنار ميز چيزي نظر انسان را جلب ميكند. مسلسلي با تعدادي خشاب و نارنجك  و دو قرص سيانور در كنار مرد به چشم مي خورد. از خود مي پرسيم شايد مرد تير خورده و او يك چريك است. ولي خوني در بدن مرد مرده به چشم نمي خورد. مرده آرام مرده است با لبخندي كه نشانه خشنودي و زندگي بود.

به خود مي گوئيم : پس او درد نكشيده است و با لذت و در آرامش مرده است. در چشمان با از او ردي از مرگ نيست بلكه نشانه هاي زندگيست. ولي او نفس نمي كشد. پس مرده است. ولي با شادي مرده است. در نظري ديگر دو صفحه آخر كتاب نظر را جلب مي كند.  صفحاتي كه به مرگ مرد راه برده است. از روي كنجكاوي  و فهميدن علت مردن مرد شروع مي كنيم به خانه دو صفحه باز:

مرد آهسيته در را باز كرد  و وارد همان اتاقي كه 5 سال پيش ترك كرده بود شد. نگاهي مشتاقه به اتاق كرد.  بر روي ميز كارش لايه‌يي از خاك خاكستري به چشم مي خورد. به خود گفت: فكر مي كردم  وضع بدتر باشد ولي خوشبختانه همانطور هست كه بود. كتاب همچنان روي ميز قرار داشت.  سراغ كتاب نرفت  ابتدا سراغ قفسه كتابها رفت. رويشان خاك گرفته بود. از خود پرسيد: اين خاكها از كجا آمده اند ولي بلافاصله  نگاهش به زير درب اتاق افتاد كه لبه پائين ان با زمين فاصله كمي داشت.

چرخي دور اتاق زد و به همه چيز دست كشيد و آنها را تميز كرد. بعد  آهسته به ميز و كتاب روي آن نزديك شد. با فوت  و دستمال  روي صندلي  چرمي را تميز كرد و به نرمي روي آن نشست و خودش را ول كرد كه . احساس مطبوعي داشت. ياد آن روزها. 5 سال پيش در همين اتاق روزي كه تصميم گرفته بود  براي  آزادي وطن  به مقاومت به پيوندد. او خاطرات آن روز  به يادش مي آمد. فقط 2 صفحه از كتاب باقي مانده بود. دو صفحه‌يي كه به بيش از صدها صفحه قبل از آن معنا داشت.  كتاب در مورد مردي بود كه فكر مي كرد مي تواند بدون اينكه با ديگران كاري داشته باشد مي تواند زندگي كند. مردي كه دنيال آيده آلش بود.  او در تمامي صفحات نوشته شدة كتاب  همين حرف  را به نوعي زده بود. كه مي شود هر كسي در زمان حكومت ديكتاتورها به كار خودش مشغول باشد. او وقتي پسر همسايه شان را اعدام كردند گفته بود :  چه پسر خوب و تحصل‌كرده‌يي بود. چقدر  مهربان  و شجاع  بود . حبف كه تلف شد.

 خودش آنجا بود وقتي بهترين دوستش  دستگير شد. جرأت دخالت كردن نداشت. دوستش را  كتك مي زدند و او   در خود فرو مي ريخت و  ديگر نمي توانست بگويد كه او هم تلف شده‌يي بيش نيست.  مي گويند  قهرمانانه به شهادت رسيده بود، جرمش كمك به مبارزان بود ولي هر كاري كرده بودند   و هر شكنجه‌يي  اورا كرده بودند محل  آنها را لو نداده بود و زير شكنجه به شهادت مي رسد.

وقتي  خواهرش دستگير كردند و ديگر از او خبري نشد فقط 2 صفحه از كتاب باقي مانده بود و او فهميده بود كه تغيير با دادن است  نه با شدن. لذا براي تغيير دادن از اتاق بيرون آمده بود  با كتابي ناتمام كه 2 صفحه آن باقي مانده بود و حال بعد از  5 سال بازگشته بود كه 2 صفحه را بنويسد. و كتاب را به انتها برد. اما او نويسنده نبود  او خالق آن بود.

در سطر آخر اين جمله به چشم مي خورد:

تغيير دادني است , نه شدند

 

 

template Joomla