دو چهره دشت
دو چهره دشت
استاد صبح زود سر زده نزد هنرجو آمد. زنگ در را فشار داد و منتظر باز شدن در گرديد.
هنرجو در را باز كرد و از ديدن استاد جا خورد. انتظار هر چيزي داشت بجز ديدن استاد را
.
هنرجو با لكنت زبان: استاد. خوش آمديد! چه شده كه شما اين وقت روز بفكر من افتاديد؟ البته خيلي خوش آمديد. بفرماييد تو. آيا صبحانه ميل كردهايد؟
استاد: نه صبحانه نخوردهام. يك چاي از آنهايي كه من دوست دارم با هم بنوشيم و بعد ميخواهيم امروز با هم به يك سفر كوتاه برويم.
هنرجو در حالي كه از جلوي در كنار ميرفت تا استاد وارد خانه شود پرسيد: سفر؟ كجا؟ خوب بود از قبل بمن ميگفتيد كه آمادگيش را داشته باشم.
استاد: بله حق با توست. ولي آمادگي را مي شود كسب كرد. فعلا چايي كه من دوست دارم را دم كن كه فرصت زيادي براي رفتن نداريم. ماشينت كه سالم است؟
هنرجو: بله استاد سالم است. ببخشيد. بفرماييد بنشينيد. همين آلان چاي را دم مي كنم. چند دقيقه وقت بدهيد صبحانه را نيز آماده مي كنم.
استاد: بله. بله. زياد وقت نگذار. همان چاي كافيست!
هنرجو جواب استاد را نداد و بسرعت وارد آشپزخانه شد. آب را جوش آورد و چاي را دم كرد. مواد صبحانه را با هر چيزي كه فكر مي كرد مناسب است روي ميز گذاشت و سپس به سرعت از خانه بيرون رفت و از نزديكي خانه نان و پنير تازه خريد و بازگشت.
استاد غرق در مطالعه بود و توجهيي به هنرجو نداشت.
هنرجو: استاد بفرماييد صبحانه آماده است!
استاد به خود آمد: بله. در داخل اين كتاب در ميان جملاتش غرق شده بودم. بعدا از آن برايت خواهم گفت. يكي از هنرجويانم نوشته است. تيترش هست. «راز خوشبختي».
هنرجو: خواهش مي كنم. بفرماييد.
استاد وارد آشپزخانه شد و باديدن ميز صبحانه مفصل با لحن تشكر آميزي گفت:
سليقه خوبي داري. احسنت بر تو. به، به! عجب بويي دارد اين چاي. زودتر بريز كه تا تازه تازه است نوش جان كنيم.
هنرجو براي استاد چاي ريخت.
استاد از هر چيزي كه روي ميز براي صحبانه چيده شده بود مقدار كمي بر مي داشت و روي نان گذاشته ميخورد و هر بار از چيزي كه خورده بود تعريف مي كرد.
بعد از نوشيدن چند فنجان چاي رو به هنر جو كرد و گفت:
خوب دوست من. وقت رفتن است!
هنرجو: بله استاد ولي بگذاريد زنگ بزنم و اطلاع دهم كه سر كار نمي روم.
استاد: بله. زنگ بزن. ولي بگو سر كار ديگري مي روي.
هنرجو مقداري نگران بود. ولي اطمينان داشت كه هر چه باشد خير است.
هنرجو به بيمارستاني كه كار مي كرد زنگ زد و اطلاع داد كه امروز سر كار نمي رود. مدير بيمارستان پرسيد:
دكتر شما امروز عمل جراحي نداريد؟
هنرجو: بله ولي مي توان آنرا به فردا انداخت. مساله به آن صورت فوري نيست.
مدير: بله. ولي كار درستي نمي كنيد آقاي دكتر.
هنرجو: متاسفم. ولي بايد آنرا عقب انداخت. ولي نگران نباشيد. مريض سالهاست اين بيماري را دارد. امروز يا فردا فرقي برايش ندارد.
مدير: بله . باشد.
استاد كه به مكالمات هنرجو گوش مي داد. پرسيد:
آيا بتاخير افتادن عمل خطري براي بيمار ايجاد نمي كند؟
هنرجو: نه استاد. چيز عاجلي نيست. خوب كجا بايد برويم؟
استاد: مي خواهم محلي را به تو نشان دهم.
هرجو: يك محل!! همين؟
استاد. بله همين.
هنرجو: پس برويم.
استاد: بله، پس برويم.
هر دو از خانه خارج شدند. وسايل صبحانه روي ميز باقي ماند. البته استاد مواد فاسد شدني را قبل از خروج از خانه داخل يخچال گذاشته بود.
هر دو سوار ماشين شدند. استاد رانندگي را بعهده گرفت. و ماشين به حركت درامد.
مدتي درسكوت رفتند.
استاد: تو هنرجوي خوبي برايم بوده و هستي. من از اين هنرجويان زياد دارم. ولي همه شان مثل خودت تك، و تك هستيد. ولي شماها كه همه تان تك هستيد و خيرتان فقط به خودتان مي رسد. اين خوب است ولي كافي نيست. مهم تغيير جامعه است و انسان خوب وقتي خوب است كه براي تغيير جامعه خودش تلاش مي كند و خوبي كه در بطنش گذاشته شده است و ذات انسانيست را در رشد و تحول جامعه غنا مي بخشد. انسان خوب به صفت خودش خوب است ولي به هيچ دردي نمي خورد... نباشد بهتر است. انسان خوب تك مثل آبي است كه به سنگ داغ ريخته شود. او يك لحظه سنگ را خنك مي كند ولي بعد خود بخار شده و سنگ چند لحظه بعد به همان سنگ داغي كه بود تبديل مي شود.
هنرجو شوكه شده بود و قدرت پاسخ گويي نداشت و ماشين در مسيري كه استاد مشخص كرده بود پيش مي رفت.
در يك نقطه استاد جاده اصلي را ترك كرد و ماشين در يك جاده خاكي بحركت ادامه داد. بعد از ساعتي به يك دشت زيبا ، پر گل و سبز و خرم رسيدند . از كوه آبي خروشان از روي صخره بصورت آبشار فرو ميريخت و د ر بستر دشت تبديل به رودي با امواج خروشان مي شد.
هنر جو غرق در شگفتي از زيبايي دشت بود. همه جا گل و سبزه بود. در ميان آن چمن زار، پروانههاي عاشق دنبال هم ميكردند. بوي گلها سراسر دشت را پوشانده بود.
هنرجو كه غرق در تحسين بود گفت. استاد واقعا كه دست شما درد نكند . چنين جاي قشنگي من تابحال نديده و نشنيده بودم.
هوا ملايم و فضا پرنشاط بود.
استاد جوابي نداد ولي ماشين را متوقف نمود. هنرجو از ماشين پياده شد و در ميان گلها و چمن زار خرامان مي چرخيد و از زيبايي محيط غرق در شگفتي بود. بر روي شاخساران درختان پرنده هاي عاشق مي خواندند. و صداي آب جاري رود موزيك متن آواز مرغكان بود.
استاد از ماشين پياده نمي شد. بعد از مدتي هنرجو را صدا زد و گفت وقت رفتن است.
ولي هنرجو دلش نمي خواست آنجا را ترك كند. روي چمنها خوابيده بود و از زيبايي طبيعت لذت مي برد.
استاد باز او را صدا زد.
بايد برويم. دير مي شود!
هنرجو: چشم استاد . آمدم.
داخل ماشين كه شد استاد از كيفي كه بهمراه داشت مقداري غذا و آب بيرون آورد. وقت نهار بود.
هنرجو: واقعا شما به فكر همه چيز هستيد.
استاد: كلمات «همه چيز» را تكرار كرد.
بعد از صرف غذا ماشين به حركت ادامه داد.
استاد از هنر جو پرسيد: چرا اين دشت سبز و خرم بود؟
هنرجو بدون هيچ تآملي گفت: چون آب كه مايه حيات است را در خود دارد.
استاد جوابي نداد.
با اينكه در دامنه همان كوه حركت مي كردند ولي كم كم محيط تغيير رنگ مي داد. و از سبزي رو به زردي مي زد تا اينكه به محلي رسيدند كه از خشكي و سوزاني بيداد مي كرد. حتي تك برگ سبزي بچشم نمي خورد و هوا سوزناك و داغ بود. لاشه حيوانات و اسكلت انسانهايي درحال پوسيدن در محيط بچشم مي خوردند.
هنرجلو به وحشت افتاده بود ولي استاد آرام بود.
هنرجو معني اين محل را د رك نمي كرد. درست در دامنه كوهي سترك دو محيط سراسر متفاوت وجود داشت. يكي سر سبز و خرم و ديگري سوزناك، داغ و دهشتآور. او گيج شده بود. كولر ماشين هم ديگر طاقت آن گرما را نداشت و از كار افتاده بود و جز بادي گرم از آن خارج نمي شد.
هنرجو: استاد . اينجا كجاست؟ چقدر وحشتناك و گرم است. زودتر از اينجا خارج شويم.
استاد ماشين را متوقف كرد . و رو به هنرجو گفت. بايد پياده شويم!!
هنرجو: استاد برويم همان محلي قبلي پياده شويم. اينجا كه بوي مرگ مي دهد. ولي برايم عجيب است كه همان كوه است ولي تفاوت محيطتش قابل مقايسه نيست. سر نهفته در اين سرزمين چيست؟ شما بيعلت من را اينجا نياورديد. آدم باورش نمي شود. يك كوه. يك طرفش مثل بهشت برين و طرف ديگرش مثل جهنم سوزان. علت آن چيست؟
استاد: علتش را مي خواهي بداني؟
هنرجو كه از فرط گرما عرق از سر و رويش فرو مي ريخت با اشتياق جواب داد: بله استاد. بله.
استاد هم كه خود غرق در عرق ناشي از گرماي آن زمين سوزناك بود لبخندي زد و جواب داد: باشد. جوابش را برويم با هم ببنيم.
هنرجو: ببينيم؟!! يعني چه؟ جواب را مي دهند. جواب را نمي بينند. و بعد يادش آمد كه دارد با استاد صحبت مي كند و بلافاصله معذرت خواهي نمود: ببخشيد استاد . جسارت كردم.
استاد : نه مهم نيست. مي داني چرا بسياري از جوابها به سئوالات هر چند كه ظاهرا درست مي باشند ولي گذار نيستند؟
هنرجو: حتما يا در سئوال اشكالي هست و يا در جواب يا در هر دو.
استاد. مي تواند اين باشد ،ولي اصل داستان چيز ديگريست. جواب چون قابل ديدن نيست تاثير گذار نيست و تغيير نمي دهد. اين است اصل داستان.
هنرجو: استاد نمي فههم چه مي گوييد.
استاد: سالهاست بتو و ديگر دوستانت مي گويم اين كافي نيست كه فقط خودتان خوب باشيد بايد جامعه را خوب كرد. ولي مگر كسي مي شنود. وقتي مي گويم خوب بودن فردي مثل درخت بي بار است. باز به اين نكته توجه نمي كنند. ولي برويم سراغ جواب به سئوال تو. برويم آنرا ببنيم. كه موضوع چيست. يك كوه است و دو محيط صد در صد متفاوت در اطرافش. علت آن چيست؟ برويم!
هنرجو: كجا؟
استاد: جواب در قله كوه است.
هنرجو كه از گرما و عرق كلافه شده بود جواب داد: در قله كوه!! يعني در اين گرماي سوزان برويم بالاي كوه!! استاد اين را درست شنيدم؟
استاد: بله درست شنيدي. برويم بالا.
هنر جو: ولي در نيمه راه هلاك خواهيم شد. حداقل برويم از سمتي كه سر سبز و هوايش خنك است بالا برويم و نه از اين اين نقطه كه مثل جهنم است.
استاد: نه بايد از همين سمت برويم. اين همه موضوع است. من با خود دو قمقمه آب آورده ام. كه در بين راه هلاك نشويم. او سپس از كيفش دو قمقمه بزرگ بيرون آورد و يكي را به هنرجو داد.
هنرجو بلافاصله از فرط عطش نيم آنرا سر كشيد.
استاد: اين كار اشتباه است. نبايد زياد آب بخوري. بايد بيشتر استقامت كني. مقداري از قمقمه خود آب بر صورت هنرجو پاشيد و با محبت گفت. برويم بالا!
ساعتي طول كشيد كه هر دو به بالاي كوه به قله رسيدند. در بين راه بارها هنرجو از استاد خواسته بود كه بازگردند ولي استاد اورا ترغيب كرده بود كه بالا بروند. هنرجو بجز آب قمقمه خودش بيشتر آب قمقمه استاد را نيز سر كشيده بود.
هر دو افتان و خيزان به نوك قله رسيدند.
از ميان شكاف قله آبي جوشان و خنك و گوارا بيرون مي زد. قله يك چشمه بزرگ بود.
بعد نوشيدن آب و پر كردن قمقمه ها استاد از هنر جو سئوال كرد چه مي بيني؟
هنرجو كه سر حال آمده بود جواب داد.
در بالاي قله يي در كنار چشمه يي زيبا و جوشان نشسته ايم. آب از صدها روزنه از چشمه بسمت پايين بر يال كوه روان شده است. در دامنه يك طرف دشتي سر سبز و زيبا با رودي پيچان بچشم مي خورد و در طرف ديگر صحرايي سوزان و برهوت.
استاد: خوب تفاوت اين طرف با آن طرف در چيست؟
هنرجو: نمي دانم. و اين باعث تعجب من نيز هست.
استاد: خوب نگاه كن در چشمه چه مي بيني؟
هنرجو: يك چشمه جوشان. و آبش را هم كه نوش جان كرديم و ديديم كه بسي گوارا بود.
استاد: تفاوت جويبارهاي سمت دشت سر سبز و صحراي برهوت در چيست؟ از چشمه كه به همان تعداد روزنه به هر دو سو باز شده و به هر دو سو تعداد مساوي جويبار روان است. پس تفاوت در چيست كه اين آب در دشت سبزي و زندگي ببار آورده ولي در طرف ديگر نه. علت در چيست ؟ خوب نگاه كن!
هنرجو اينبار با دقت بيشتري نگاه كرد،و جواب داد.
در سمت دشت سر سبز جويبارها بعد از طي مسافت كوتاهي كه در مسير خودشان تك مي روند در نقطهيي بهم مي پيوندند و تبديل به جويي بزرگ مي شوند و آب كه مايه حيات است از آبشاري بر دشت جاري مي شود و همه جا را سبز و رويان كرده است ولي از سمت ديگر جويبارها در هيچ نقطه يي بهم وصل نمي شوند و تا به آخر در مسير خود مي روند هر كدام بتكي مي روند. دروسط راه از فرط گرماي هوا آب آنها بخار مي شود و چيزي به صحرا نمي رسد. و صحرا ، صحرا مانده ولي در آن طرف صحرا تبديل به دشت سبز و رويان شده است.
استاد: جواب همين بود و سپس هر دو از سمت دشت سر سبز به سمت دامنه كوه رهسپار شدند...
آي
11 خرداد 1389