« منظومة پيوند شمعها»

داستان رهايي ، داستانيست كه در طول تاريخ  هميشه تكرار شده است

 و آن چيزي نيست جز: پيروزي نور بر سياهي و استقامت و پايداري بر سلطه حكومتهاي سياه و خودكامه. شب در طلوع صبح آزادي خواهد مرد و اين حقيقت تاريخيست كه  انسان  خود آنرا ساخته.

 

 

 

« منظومة  پيوند شمعها»

 

در هجوم سايه ها

در ظلام خاموشي

ترديدها

يا خيانت يا جفا

يك به يك

رو به خاموشي نهاد در شهر ما

شعلة آتشها

از هجوم گرباد تيرگي

راه ناپيدا نمود

در مسير

 خاموش شعلة فانوسها

 

*****

صد بلا در زد به خانه

در شكست

باغچه  پژمرد

آب حوض از خون  شدو

ماهي خوشرنگ  آن هم مرد

خانه ويران شد

پدر دق كرد

مادر پوشيد رخت عزا

تيرگي بر آسمان چيره

در زمين از آه مردم

هر كجاتيره

در سر كوچه

بجاي سرسره، چرخ فلك

شادي و بازي بچه‌ها

وعده گاه عاشقان

برقرارشد چوبة تعزيرودار

در افق خورشيد پنهان

آسمان غم زده

گريان ز اشك اختران،

 نالان

*****

از هراس ديو شب

عشق و شادي  مرد

نقششان بر قاب

خنده شد طرحي فقط بر صورتكها

 از زندگي چيزي نماند

جز

آهي

آرزويي در دلها

*****

از هجوم گردباد تيرگي

زآن  همه شعله

 فقط بر جاي ماند

تك شعله‌آي زيبا

*****

 ديو تاريكي عنان از كف بداده

حول شمع

از هر طرف

طوفان بپا مي‌كرد

 تيز باد  پر بلا بر شمع ميزد

تا كند خاموشش و

بر پا بدارد سلطة خويش جاودان

بر سرش خاكستر تزوير فرو ميريخت و

بر دلش گرداب

*****

شمع بيچاره فغان از درد سرميداد

مي پيچيد  به خود از درد

ميناليد ز تزوير شب و

تدبير  سياهيها

شمع مي‌سوخت در جان خود

روان مي‌شد بر خاك سياه غلطان

شمع  در پيش هجوم شب

گويي رقص مرگ مي‌كرد

شب ندانست

كه او با رقص خود

پروانه هاي عاشق را صدا مي‌كرد

شب بارروح سياه خود

هيچ نمي دانست

كه شمع با اندك نور خود

شب را فنا مي‌كرد

*****

شمع مي سوخت و با آب خود

دانه هاي گم شده در خاك سرد و خاموش را

سيراب از جان خود مي كرد

از ميان دانه ها شمعي پديد آمد

زآن شمع،شمعي دگر آمد

از به هم پيوستن آن  حلقة شعمها

آتشي توفنده و  سركش

پديد آمد

*****

شب ناباور

مرگ خويش را نظر مي‌كرد

شب ندانست  كه چون مرد و

در دل تاريك خود در شد

چگونه تيرگي رفت و

چهرة زيباي صبح روشن شد

*****

 شب در سياهي مرد

در پسش

شيد زيباي رهايي

شادي،

زندگي،

در افق زيبا پديد آمد

مادر بر كند رخت عزا

زيباترين جامه بر تن كرد

رقص كنان، شادي كنان

در مسير پيك زيباي رهايي

 آخرين گلبرگ در قلب خودرا نثار مي‌كرد

*****

زآن  همه تك شمعها

چو به هم پيوست

خورشيدي پديد آمد

در شهر ما

خانه آباد

حوض از آب سرد، سرشار

ماهي قرمز  به هر سو رقصان

در باغچه از بوي گل

بلبل بيچاره گشت حيران

از تابش شيد آزادي

مردمان خوشحال

شهر آباد

عشق آزاد

زندگي از ميان ميله‌ها بگذشت و

در ميان هلهلة مردمان

آمد به شهر  شادان

*****

زان  تك شمع خوش رقصان

صورتكها بر شدو

آمد پديد چهره بر  انسان

«چهرة انسان»

م. مشيري( رهنورد)(1)

ارديبهشت 84

1- زين پس به جاي  اسم م.مشيري( حميد ايراني) از اسم م.مشيري( رهنورد) استفاده خواهم كرد

 

template Joomla